گفت و گوي مجلهي پاريس ريورير با آيزاك با شويتس سينگر، نويسنده آمريكايي
از عشق و شياطين ديگر
هارولد فلندر
ترجمه: مجتبا پورمحسن
آيزاك باشويتس سينگر با همسر دومش در آپارتماني بزرگ و پنج اتاقه در خيابان برادوي زندگي ميكند. علاوه بر صدها كتاب و يك تلويزيون بزرگ، مبلماني و يكتوريايي خانهي او را آراستهاند كه باعث ميشود آدم ياد خانههاي بروكلين و برانكس در دههي سي بيفتد.
سينگر پشت ميز كوچك و به هم ريختهاي در اتاق نشيمن كار ميكند. او هر روز مينويسد اما نه در ساعت بخصوصي. نام او در دفترچه تلفن منهتن ديده ميشود و به سختي ميشود روزي را پيدا كرد كه او تلفني از كساني كه آثارش را خواندهاند نداشته باشد.
سينگر در دفترچههايي خط دار به زبان ييديش داستان مينويسد. بيشتر آثار او اولين بار در روزنامه ييديش زبان فوروارد در نيويورك منتشر ميشوند. پيدا كردن مترجمي كه آثار او را به زبان انگليسي ترجمه كند هميشه مشكل بزرگي است. چرا كه او اصرار دارد با مترجمين همكاري نزديكي داشته باشد و هر كلمه را بارها با آنها مرور كند.
سينگر هميشه كت وشلوار تيرهاي ميپوشد با پيراهن سفيد و كراوات تيره. صداي او بلند اما دوست داشتني است. او قدي متوسط دارد و لاغر است و چهرهاش به طور غير طبيعي رنگ باخته است. سالهاست او گياهخوار است و از خوردن گوشت امتناع ميكند.
بسياري از نويسندگان در آغاز كارشان، نويسندگان ديگري را به عنون الگوهايشان انتخاب ميكنند.
خب الگوي من برادرم اي جي سينگر بود نميتوانستم الگويي بهتر از او داشته باشم. من ديدم كه او چه طور با پدر و مادرمان درگير شد و بعد شروع كرد به نوشتن وآرام آرام آثارش را منتشر كرد. بنابراين به طور طبيعي او روي من تاثير گذاشت. سالها بعد پيش از اينكه آثارم را منتشر كنم برادرم چند تا قاعده براي نوشتن به من داد كه به نظرم وحشتناك بود. نه اينكه هيچ وقت نبايد اين قاعدهها را شكست بلكه بهتر است كه آنها را به ياد داشته باشيم. يكي از قواعدش اين بود كه با وجود اينكه واقعيتها هرگز منسوخ و مبتذل نميشوند اما مستندات هميشه به اين سرنوشت دچار ميشوند. وقتي نويسندهاي سعي ميكند بيش از حد توضيح دهد و روانكاوي كند وقتي شروع به نوشتن ميكند وقتش را تلف ميكند. تصورش را بكنيد كه هومر اعمال قهرمانهايش را بر اساس فلسفهي يونان قديم يا روانكاوي عصر خودش مينوشت، در آن صورت هيچ وقت ديگر كسي آثار هومر را نميخواند. خوشبختانه فقط تصاوير و واقعيتها را به ما ارايه كرد و به خاطر همين “ايلياد” و “اوديسه” در زمان ما نيز تازه به نظر ميرسند و فكر ميكنم اين مساله كلا دربارهي همهي آثار ادبي صدق ميكند. وقتي نويسنده سعي ميكند از منظري روانشناسانه حركات قهرمان را توصيف كند شكست ميخورد. اين به آن معني نيست كه من با رمان روانشناسانه مخالفم. بزرگاني هستند كه چنين رمانهايي نوشته باشند. اما فكر نميكنم براي يك نويسنده – بخصوص نويسندهاي جوان – تقليد از آنها كار درستي باشد.
براي مثال داستايوسكي، ممكن است شما او را نويسندهي مكتب روانشناسي بدانيد اما من اين طور فكر نميكنم.او گريزهاي خودش را داشت و سعي ميكرد به روش خودش چيزها را توضيح دهد اما حتا درمورد اونيز نيروي اساسي ارايهي واقعيتها بود.
دربارهي ارتباط روانكاوي و نوشتن چه طور فكر ميكنيد؟
بسياري از نويسندگان تحت روانكاوي قرار ميگيرند و احساس ميكنند اين كار به آنها كمك ميكند نه تنها خودشان بلكه شخصيتهايي كه دربارهشان مينويسند را درك كنند.
اگر نويسنده در مطب دكتر تحت روانكاوي قرار بگيرد اين مسالهي خودش است.اما اگر او بكوشد روانكاوي را به نوشتن ربط دهد نتيجه بسيار وحشتناك است. بهترين نمونه نويسندهاي است كه رمان “نقطه عليه نقطه” را نوشت. نامش چي بود؟
آلدوس هاكسلي.
بله، آلدوس هاكسلي. اوسعي ميكرد رماني بر اساس روانكاوي فرويدي بنويسد و فكر ميكنم بدجوري هم شكست خورد. اين رمان حالا آن قدر قديمي و منسوخ شده، كه حتا در مدرسه هم نميتواند خوانده شود. بنابراين فكر ميكنم وقتي نويسندهاي مينشيند و تحليل ميكند كارش را خراب ميكند.
گفته بوديد كه اولين كار داستاني كه خوانديد ماجراهاي شرلوك هولمز بود.
خب اين چيزها را وقتي ده يا يازده سالم بود خواندم و آن قدر به نظر بسيار عالي و جذاب ميآمد كه حتا امروز جرات نميكنم دوباره شرلوك هولمز بخوانم چون ميترسم از او مايوس شوم.
فكر ميكنيد كانن دويل برشما تاثير گذاشت؟
فكر نميكنم كه داستانهاي شرلوك هولمز تاثيري واقعي بر من گذاشته باشد. اما يك چيز هست كه بايدبگويم. از سالهاي كودكي هميشه عاشق تنش در داستان بودهام. داستان بايدداستان باشد اينكه داستان بايد يك شروع و يك پايان داشته باشد.
بايد اين حس وجود داشته باشد كه در پايان داستان چه اتفاقي ميافتد. هنوز هم به اين قاعده پايبندم. فكر ميكنم كه قصه گويي در اين سالها تقريبا هنري فراموش شده است. اما شخصا سعي ميكنم بهترين كارهايم اين ايراد را نداشته باشد. براي من داستان، هنوز داستان است. جايي كه خواننده گوش ميكند و ميخواهد بداندچه اتفاقي ميافتد. اگر خواننده همه چيز را از شروع بداند اگر توضيحات كافي باشد فكر ميكنم داستان، داستان نيست.
دربارهي اهداي جايزهي نوبل به اس. آگنون و نلي ساچ چه نظري داريد.
دربارهي نلي ساچ چيزي نميدانم. اما آگنون را ميشناسم. از وقتي كه كتاب خواندن را آغاز كردم او را ميشناسم و فكر ميكنم كه نويسندهي خوبي است. او را نابغه نميدانم اما اين روزها مگر چند تا نابغه داريم؟ او نويسندهي قابلي است از يك مكتب قديمي. مكتبي كه در ترجمه از دست ميرود. اما همان قدر كه زبان طبري مورد توجه قرار ميگيرد سبك آگنون نيز جذاب است. همهي كارهاي او به تلمود و انجيل وتفسير تورات ارتباط دارد. هر چيزي كه او مينويسد. سطوح زيادي دارد به ويژه براي آنها كه زبان عبري را بلدند. در ترجمه همهي آن سطوح از دست ميرود و تنها نوشتن باقي ميماند اما آن هم خوب است.
شما به زبان ييديش مينويسيد. زباني كه عدهي خيلي كمي آن را بلدند.آثار شما به پنجاه و هشت زبان مختلف ترجمه شده است اما گفتهايد اين واقعيت ناراحتتان ميكند كه بيشتر خوانندگان آثارتان بايد كارهايتان را به زبان ترجمه شده بخوانند. انگليسي يا فرانسوي، عدهي بسيار كمي ميتوانند آثارتان را به زبان ييديش بخوانند. آيا فكر ميكنيد كه بيشتر وجوه كارتان در ترجمه از دست ميرود؟
اين واقعيت كه بيشتر خوانندگانم زبان ييديش را نميفهمند ناراحتم ميكند. اصلا خوب نيست كه زباني به جاي پويايي رو به انحطاط برود. دوست داشتم زبان ييديش چنان شكوفه كند و گل دهد كه كساني كه به اين زبان صحبت ميكنند بگويند كه اين زبان گل داده است. اما طبيعتا هر نويسندهاي در ترجمه چيزهاي زيادي را از دست ميدهد. بخصوص شاعران وطنز نويسان. همين طور نويسندگاني كه نوشتههايشان ارتباطي تنگاتنگ با فرهنگ عامه دارد چيزهاي خيلي زيادي از دست ميدهند.
در مورد خودم فكر ميكنم يك بازندهي بزرگ هستم. اما اخيرا خودم به ترجمهي آثارم كمك ميكنم. من مشكل را ميشناسم. دقت ميكنم كه چيز زيادي از دست ندهم. مشكل اين است كه پيدا كردن معادلي كامل براي يك اصطلاح در زبان ديگر دشوار است. اما واقعيت اين است كه همهي ما ادبيات را در ترجمه ياد ميگيريم.
بيشتر آدمها انجيل را به صورت ترجمه مطالعه كردهاند و هومر و همهي آثار كلاسيك را در ترجمه خواندهاند. ترجمه اگرچه به يك نويسنده صدمه ميزند اما او رانميكشد. اگر نويسندهاي واقعا خوب باشد حتا در ترجمه هم خوب خواهد بود. اين را دربارهي خودم تجربه كردهام. ترجمه يك جورهايي به من كمك ميكند. چون وقتي ترجمهي آثارم را ويرايش ميكنم و با مترجم كار ميكنم نوشتههايم را دوباره و دوباره زير رو ميكنم ووقتي اين كار را انجام ميدهم نقصهاي نوشتهام را ميبينم. ترجمه به من كمك ميكند از افتادن در دامهايي اجتناب كنم كه شايد اگر كارم را به ييديش مينوشتم و منتشر ميكردم و به خاطر ترجمه مجبور نبودم دوباره بخوانمشان هيچ گاه اين دامها را نميديدم.
حقيقت داردكه پنج سال كاملا از نوشتن دست كشيديد چون حس ميكرديد كسي نيست كه برايش بنويسيد؟
حقيقت داردكه وقتي من به اين كشور آمدم چند سال از نوشتن دست كشيدم. دقيقا نميدانم به خاطر اين بود كه فكرميكردم خوانندهاي وجود ندارد. خوانندگان زيادي بودند. مهاجرت از يك كشور به كشورديگر نوعي بحران است. احساس ميكردم كه زبان من خيلي عقب مانده است. تصاويرم وجود نداشتند. چيزها، هزاران چيز ميديدم كه در زبان ييديش در لهستان نامي برايش نداشتيم. چيزي مثل مترو را درنظر بگيريد.
ما در لهستان مترو نداشتيم و نامي هم در ييديش برايش نداشتيم. ناگهان بايد از مترو استفاده ميكردم. احساسم اين بود كه زبان و احساسم را دربارهي چيزهايي كه اطرافم بودند از دست دادهام. البته تطبيق پذيري با محيط اطراف هم سخت بود… همهي اينها دست به دست هم داد تا چند سال نتوانم بنويسم.
فكر ميكنيد زبان ييديش آيندهاي هم دارد يا فكر ميكنيد كه به زودي يك زبان كاملا منسوخ خواهد شد؟
منسوخ نخواهد شد. چون ييديش با پانصد يا ششصد سال تاريخ يهوديان بخش مهم تاريخ آنها ارتباط دارد و هر كسي كه بخواهد تاريخ يهود را مطالعه كند بايد ييديش را ياد بگيرد. به شوخي ميگويم كه من اميدواري ويژهاي به ييديش دارم. در حال حاضر جمعيت جهان 5/3 ميليارد نفر است اما صد سال ديگر جمعيت جهان صد ميليارد نفر خواهد شد و هر كدام از ما به يك عنوان دكتر نياز داريم. تصور كنيد زبان ييديش چه قدر براي دانشجوياني كه دنبال مدرك دكترا هستند سودمند خواهد بود. آنهاهر چيزي را كه مربوط به ييديش است بيرون ميكشند تحليلش ميكنند و چيزهايي دربارهاش مينويسند. مقاله و از اينجور چيزهايي كه براي دانشگاهها مينويسند، تز. بنابراين فكر نميكنم ييديش به فراموشي سپرده شود. يهوديان واقعا چيزي را فراموش نميكنند به ويژه زباني كه آثار زيادي را خلق كرده است.
وقتي كسي به نويسندهاي معاصر كه به زبان ييديش مينويسد فكر ميكند بلافاصله به ياد شما ميافتد. اما بعد يافتن اسمهايي ديگر سخت است. آيا نويسندگان ديگري هم هستند كه به زبان ييديش بنويسند و نظر شما را جلب كرده باشند؟
يك نويسنده هست كه واقعا قابل توجه است. او نويسندهي بزرگي است. او شاعري به نام آرون زتلين است. او دوست من است اما من به اين دليل او را ستايش نميكنم كه دوست من است. او واقعا شاعري بزرگ است. براي نوشتههايش همان قدر ارزش قايلم كه براي شعرهاي توماس هاردي. و من توماس هاردي راخيلي دوست دارم… ديگران. چند نويسندهي ييديش ديگر هستند… بعضيهاشان شناخته شدهاند. مثل شولماش و ديويد برگلسن. نويسندهي ديگري هم هست كه نثر بسيار قوي دارد. نام او اي ام فاچ است كه واقعا نويسندهي قدري است. اما هميشه دربارهي يك موضوع مينويسد. او يك داستان داردكه آن را به يك ميليون ورسيون مختلف مينويسد. اما بايد بگويم يك سري چيزها دربارهي ادبيات ييديش هست كه بسيار تاثيرگذار اما قديمي است و با وجود اينكه نويسندگان مدرن ييديش دربارهي چيزهاي واقعي يهوديان نمينويسند اما آثار او روشنگرانه است. او با اين ايده پرورش يافته كه نويسنده بايد از يهوديت برخيزد و جهاني شود. و چون بسيار سعي ميكرد جهاني شود خيلي محلي ميشد. اين فاجعه است. اين مشكل نه در همهي ادبيات ييديش اما در اكثريت آنها وجود دارد و خدا را شكر ميكنم كه وقتي نوشتن را آغاز كردم از اين فاجعه اجتناب كردم. اگرچه گاهي دلسرد ميشدم. به من ميگفتند چرا دربارهي اجنه و شياطين مينويسي. چرا دربارهي وضعيت يهوديان، صهيونيسم و سوسياليسم، ملتها و از اينجور چيزها نمينويسي. اما چيزي در وجودم باعث ميشد كه اين كار را نكنم. از من ايراد ميگرفتند كه من نويسندهاي قديمي هستم. و به نسلهايي برگشتهام كه منقرض شدهاند. اينكه تقريبا ارتجاعي هستم. اما نويسندگان جوان اغلب سركش هستند. راه آنها را نرفتم و بعدابسيار خوشحال شدم كه آدمي نبودم كه كاري را كه آنها ميخواهند انجام بدهم. اين نوع نوشتن آن قدر منسوخ و قديمي شده است كه محال است مترجمي گيرش بيايد.
وقتي ميگوييد اين نوع نوشتن منظورتان نوشتن دربارهي ملتها و…
نوشتن دربارهي ملتها، مهاجران، پيشرفت و دربارهي ضد يهوديگري است.از اين نوع نوشتههاي ژورناليستي كه در آن نويسنده ميخواهد چيزي را كه جهان بهتر مينامند بيافريند. بهتر كردن جهان و بهبود وضعيت يهوديان. اين نوع نوشتن خيلي مد بوده و نويسندگان ييديش هرگز از آن دست نكشيدهاند.
شما به جهان بهتر اعتقاد نداريد؟
من به جهان بهتر اعتقاد دارم. اما فكر نميكنم داستان نويسي كه مينشيند و داستاني دربارهي ساختن جهاني بهتر مينويسد چيزي به دست آورد. جهان بهتر توسط آدمهاي زيادي تحقق مييابد. توسط سياستمداران و صاحبان قدرت و جامعه شناسان نميدانم چه كساني ميخواهند چنين جهاني بسازند يا اينكه اصلا چنين چيزي ممكن است يا نه. اما مطمئنم كه داستان نويسان آن آدمها نيستند.
ماورالطبيعه چيزي است كه در همهي آثار شما و به ويژه در داستانهاي كوتاهتان وجود دارد. چرا اين ارتباط قوي وجود دارد؟ آيا خودتان به ماورالطبيعه اعتقادي داريد؟
البته. دليل اينكه هميشه ماورالطبيعه در كارم ديده ميشود اين است كه هميشه در ذهنم وجود دارد. نميدانم بايد خودم را عارف بنامم يا نه، اما هميشه احساس ميكنم قدرتهاي پنهاني ما را احاطه كردهاند كه نقش بزرگي درهر كاري كه ما انجام ميدهيم ايفا ميكنند. به نظر من تله پاتي و غيب بيني در هر داستان عاشقانهاي نقش دارد. حتا در كسب و كار در هر كاري كه انسان انجام ميدهد.
هزاران سال مردم عادت داشتهاند كه لباسهاي پشمي بپوشند و وقتي اين لباسها را در شب در ميآورند. جرقه ميديدند. در حيرتم كه هزاران سال مردم وقتي لباسهايشان را در ميآوردند دربارهي اين جرقهها چه فكر ميكردند؟ مطمئنم كه ناديدهاش ميگرفتند و بچهها از آنها ميپرسيدند: “مادر اين جرقهها چيه؟” و شكي ندارم كه مادر جواب ميداد: “چيزي نيست. تصور ميكني عزيزم!” مردم ميترسيدند دربارهي جرقهها حرف بزنند تا متهم به جادوگري نشوند. به هر جهت آنها ناديدهاش ميگرفتند و ما حالا ميدانيم كه جرقهها، توهم نيستند و واقعيت دارند و چيزي كه پشت اين جرقههاست همان نيرويي است كه امروز چرخهاي صنعت ما را ميچرخاند. ما انسانها از هر نسلي چنين جرقههايي را ميبينيم و فقط به اين دليل ناديده شان ميگيريم كه با تصويري كه از علم و آگاهي داريم تناسب ندارند. و فكر ميكنم نويسنده وظيفه دارد اين جرقهها را بيرون بكشد. براي من، غيب گويي و تله پاتي و… شياطين و اجنه… همهي اين چيزها…
ارواح؟
ارواح و همهي اين چيزهايي كه امروزه خرافات ناميده ميشوند جرقههاي قدرتمندي هستند كه در زندگي مان ناديدهشان ميگيريم.
فكر ميكنيد همان طور كه جرقهها امروز به عنوان الكتريسته قابل توضيح هستند اين چيزها هم توجيهي علمي دارند؟
به نظر من ذات علم – اينكه چيزي علمي هست يا نه – در طول زمان تغيير ميكند. واقعيتهاي زيادي هستند كه در آزمايشگاهها شكل نميگيرند. نميتوانيد در لابراتوار نشان دهيد كه يك ناپلئون وجود داشته. نميتوانيد مثل جريان الكتريسته به وضوح ثابتش كنيد اما ما ميدانيم كه ناپلئون هست. چيزي كه ما امروز ارواح و غيب گويي ميناميم از آن نوع واقعيتهايي است كه قابل آزمايش نيست. اما اين به آن معنا نيست كه اين واقعيت وجود ندارد.
دربارهي شيطان چه طور؟ در بسياري از آثارتان شيطان، شخصيت اصلي است.
از شيطان و اجنه به عنوان نمادهاي ادبي استفاده ميكنم درست است. اما دليل اينكه از آنها به عنوان نمادها استفاده ميكنم اين است كه احساسي نسبت به آنها دارم. اگر احساسي دربارهي اين موجودات نداشته باشم از آنها استفاده نميكنم. هنوز هم با اين ايده زندگي ميكنم كه ما با انواع قدرتها احاطه شدهايم و من به آنها چسبيدهام. نه اينكه براي نزديك شدن به آنها تلاش كنم اما آنها مرا محكم گرفتهاند.
اگر شب چراغ را خاموش كنيد و من توي اتاق تاريك باشم ميترسم. همان طور كه در شش هفت سالگي ميترسيدم. با تعداد زيادي از اهل فكر صحبت كردهام و آنها چنين ترسي را غير منطقي دانستهاند و وقتي پرسيدم آيا بايد موافقت كنم كه در يك شب زمستاني در اتاقي تاريك با يك جسد بخوابم از ترس ميلرزيدند. ترس از ماورالطبيعه در همه وجود دارد و وقتي همهي ما از ماورالطبيعه ميترسيم دليلي ندارد كه از آن استفاده نكنيم. چون وقتي از چيزي ميترسيد به اين معني است كه پذيرفتهايد وجود دارد. ما از چيزي كه وجودنداردنميترسيم.
شما به مناسك ديني علاقهمنديد، آيا فكر ميكنيد روي كار ادبي شما هم تاثير ميگذارد؟
من به معجزه و حتا موهبت الهي در بهشت اعتقاد دارم. اما به معجزه در هر جايي معتقدم غيراز ادبيات و نوشتن. تجربه به من ثابت كرده كه در نوشتن معجزهاي اتفاق نميافتد. تنها چيزي كه منجر به خلق اثري خوب ميشود كار كردن زياد است. غير ممكن است با حمل كردن پاي يك خرگوش در جيبهايتان داستاني خوب بنويسيد.
چه طور به فكرنوشتن يك داستان ميافتيد؟ آياتمام وقت مثل يك گزارشگر به مشاهده وقايع ميپردازيد و يادداشت بر ميداريد؟
هيچ وقت براي پيدا كردن قصه از خانه بيرون نميروم. يادداشت برداري ميكنم اما نه مثل يك گزارشگر. همهي داستانهاي من بر اساس اتفاقاتي نوشته ميشود كه در زندگي من رخ ميدهد نه اينكه بيرون بروم و دنبال قصه باشم. تنها يادداشتهايي كه بر ميدارم نكاتي است دربارهي ايدهي يك داستان.
اما داستان حتما بايد نقطهي اوج داشته باشد. من از آن نويسندههايي نيستم كه فقط نمايي از زندگي را در داستانشان خلق ميكنند. وقتي ايدهاي به ذهنم ميرسد آن را در دفترچهاي كه هميشه با خودم دارم يادداشت ميكنم مينويسم. نهايتا داستان ميخواهد كه نوشته شود و من مينويسمش.
علاوه بر داستان نويسي سالهاي زيادي از زندگيتان را به روزنامه نگاري پرداختهايد. همچنان هم براي نشريهي “فوروارد” كار ميكنيد.
بله. من يك روزنامه نگار هستم. در هفته دو يا سه مقاله براي روزنامه مينويسم.
روزنامه نگاري در زبان ييديش كاملا متفاوت از روزنامه نگاري در زبانهاي ديگر و به ويژه انگليسي است. در آمريكا، روزنامه نگار كسي است كه كاملا با واقعيتها سر و كار دارد و يا مفسر مسالهاي سياسي است. در يك نشريهي ييديش زبان، حتا اگر روزانه منتشر شود، مجلهاي روزانه است نه روزنامه. من در فوروارد ميتوانم مقالاتي درباره اينكه زندگي معنا دارد يا نه يا اينكه نبايد خودكشي كرد يا رسالهاي دربارهي حضور شياطين و اجنه در همه جا بنويسم. خوانندگان ماعادت كردهاند اخبار را بيشتراز راديو و تلويزيون و يا روزنامههاي انگليسي زبان كه عصرها منتشر ميشوند دريافت كنند. وقتي خواننده صبحها روزنامه ميخرد به دنبال خبر نيست او ميخواهد مقاله بخواند. بنابراين من دقيقا آن جور روزنامه نگاري نيستم كه مثلا درنيويورك تايمز كار ميكند.
فكر ميكنيد روزنامه نگاري در نشريهاي مثل تايمز ميتواند پشتوانهي مناسبي براي كسي باشد كه ميخواهد داستان نويس شود؟
فكر ميكنم كه هر نوع اطلاعاتي كه انسان و بخصوص يك نويسنده دريافت ميكند برايش مفيد است. فكر نميكنم كه روزنامه نگار بودن صدمهاي به يك نويسنده بزند.
نويسندگان ديگري را ميشناسيد؟
خيلي كم. چون اينجا در آمريكا متوجه شدم كه جايي براي ملاقات روزنامه نگاران با همديگر وجود ندارد. وقتي در لهستان زندگي ميكردم عادت داشتم در كلوپ نويسندگان پاتوق كنم. هر روز بايد به آنجا ميرفتم. اما اينجا عملا هيچ نويسندهي ديگري را نميشناسم. به ندرت در يك كوكتل پارتي چند نويسنده را ميبينم. دوستشان دارم. آدمهاي خيلي خوبي هستند. اما هرگز اين ملاقاتها از سطح فراتر نميرود. متاسفم. چون دوست داشتم روابط دوستانهتري با نويسندگان ديگرداشته باشم.
بسياري از نويسندگان معاصر با دانشگاهها همكاري ميكنند. فكر ميكنيد نويسنده ميتواند در كنار نوشتن براي امرار معاش در دانشگاه تدريس كند؟
فكرميكنم كه براي يك نويسنده، روزنامه نگاري حرفهي مفيدتري است تا تدريس.
بخصوص اگر ادبيات تدريس كند. نويسندهاي كه ادبيات درس ميدهد عادت ميكند هميشه ادبيات را تحليل كند. يك منتقد به من گفته بود: “هيچ وقت نميتوانم چيزي بنويسم. چون وقتي سطر اول را مينويسم. دارم مقالهاي دربارهاش مينويسم. در واقع كار خودم را نقد ميكنم.”
خوب نيست كه نويسنده، هم منتقد باشد هم داستان نويس. مسالهاي نيست اگر هر از چند گاهي يك مرور يا مقالهاي دربارهي نقد بنويسد. اما اگر اين گونه تحليل ادبيات به كار هميشگي اوتبديل شود و از آن امرار معاش كند ممكن است يك روز به بخشي از نوشتنش تبديل شود. خيلي بد است نيمي از يك نويسنده، منتقد و نيم ديگرش نويسنده باشد. آن وقت نويسنده به جاي نوشتن داستان دربارهي قهرمان آثارش مقاله مينويسد.
كمي دربارهي نحوه كاركردنتان بگوييد. هر روز هفته كار ميكنيد؟
خب وقتي صبح از خواب بيدار ميشوم هميشه دوست دارم بنشينم و بنويسم. و در اكثر روزها چيزي مينويسم. امابعد به تلفنها جواب ميدهم و گاهي بايد مقالهاي براي فوروارد بنويسم. هر از چند گاهي هم بايدنقدي بنويسم و يا با روزنامهاي مصاحبه كنم.
بنابراين در طول روز بارهاكارم دچار وقفه ميشود. اما سعي ميكنم كه براي نوشتنم برنامه ريزي كنم. نبايد گريزان باشم. بعضي نويسندگان ميگويند تنها وقتي ميتوانند بنويسند كه به جزيرهاي دور افتاده بروند. آنها ميبايست به ماه بروند و آنجا بنويسند تا كسي مزاحمشان نشود. فكر ميكنم اينكه مزاحم آدم بشوند جزيي از زندگي انسان است و گاهي مفيد است كه مزاحمتان شوند چون از نوشتن دست ميكشيد و وقتي مشغول چيزهاي ديگر ميشويد و استراحت ميكنيد چشم اندازتان تغيير ميكند و افق ديدتان گستردهتر ميشود. دربارهي خودم ميتوانم بگويم كه هرگز واقعا در آرامش ننوشتهام.
مشكلترين وجه داستان از نظر شما كدام است؟
ساختار داستان. براي من اين دشوارترين بخش داستان است. اينكه چه ساختاري براي داستان انتخاب كنم تا جالب شود. سادهترين بخش براي من نوشتن داستان است. وقتي ساختار را انتخاب كرده باشد. خود نوشتن – توضيحات وديالوگها – به سادگي جريان مييابد.
چيزي هست كه به نظر شما بتواند بشر را نجات دهد؟
هيچ چيز ما را نجات نميدهد. ما پيشرفت زيادي خواهيم كرد ولي همچنان رنج خواهيم برد و هيچ پاياني براي رنجهاي ما وجود ندارد. هميشه سرچشمههاي جديدي براي درد خلق ميكنيم. اين ايده كه انسان قرار است نجات يابد ايدهاي مذهبي است و حتا رهبران مذهبي نيز هرگز نگفتهاند كه ما روي زمين نجات پيدا ميكنيم. آنها اعتقاد دارند كه روح در جهاني ديگر نجات مييابد. اگر ما در اينجا رفتار خوبي داشته باشيم ميتوانيم اميدوار باشيم كه روحمان به بهشت ميرود. فكر ايجاد بهشتي روي زمين نه يهودي و نه مسيحي است بلكه ريشه درتفكرات بت پرستانه دارد. همان طور كه يهوديان ميگويند از دم يك خوك نميتوان كيف ابريشمي درست كرد. نميتوانيد همين زندگي را مطبوع سازيد و آن را به اقيانوسي از لذت تبديل كنيد. من هيچ وقت چنين اعتقادي ندارم و وقتي مردم دربارهي جهاني بهتر حرف ميزنند، اگر چه ميپذيرم كه اوضاع ميتواند بهتر از اين باشد و اميد دارم كه ما بتوانيم از جنگ دوري كنيم امااز آنجايي كه به اندازهي كافي فاجعه و بدبختي وجود دارد انسان همچون هميشه كم و بيش رنج خواهد برد. بدبيني از نظر من واقع بيني معني ميدهد.