گفت و گو با روبرتو بولانو، نویسنده
کتاب، بهترین بالش است
مونیکا مریستین / ترجمه مجتبا پورمحسن: روبرتو بولانو، نویسنده و شاعر شیلیایی که در سال 1953 متولد شده بود در سال 2003 و در سن پنجاه سالگی درگذشت. او در سال 1999به خاطر رمان «کارآگاهان وحشی» جایزهی ادبی رومیلو گالکز را دریافت کرد و در سال 2008 رمان «2666» او که پس از مرگش منتشر شد، در فهرست کاندیداهای نهایی جایزهی انجمن منتقدین کتاب ملی آمریکا قرار گرفت.
بولانو بیشتر خودش را شاعر میدانست تا نویسنده، اما داستانها و رمانهای این نویسندهی شیلیایی بود که او را به شهرت رساند. در روزنامههایی چون لیبراسیون و لومونه نقدهایی مثبت درباره کارهایش چاپ شد و سوزان سونتاگ نیز کار او را ستود و حتا عدهای نام او را برای دریافت جایزهی نوبل ادبیات مطرح کردند. نام بولانو به خاطر اظهارنظرهای صریحش دربارهی نویسندگان و شاعران مشهوری مثل ایزابل آلنده و اکتاویو پاز نیز زبانزد بود. از روبرتو بولانو اخیرا مجموعه داستانی با نام «آخرین غروبهای زمینی» به فارسی ترجمه و منتشر شده است. در همان هفتهای که بولانو درگذشت، مونیکا مریستین گفت و گوی بسیاز بلند و البته متفاوت خود را با این نویسنده در نسخهی مکزیکی مجلهی پلی بوی منتشر کرد. در اینجا ترجمهی خلاصهای از این گفت و گو را میخوانید:
چه چیزی باعث میشود که فکر کنید شاعر بهتری هستید تا نویسندهای بهتر؟
میزان هیجانی که احساس میکنم. وقتی به شکل اتفاقی کتاب شعر و کتاب داستانم را باز میکنم، با شعر کمتر هیجانزده میشوم.
شما شیلیایی هستید یا اسپانیایی یا مکزیکی؟
من اهل آمریکای لاتین هستم.
وطن برای شما چه معنایی دارد؟
متاسفم که باید این پاسخ چرند را به شما بدهم: تنها وطن من دو فرزندم لاوتارو و آلکساندرا هستند. شاید در مرحله دوم چند لحظه، چند خیابان، چند چهره، چند کتاب که در درون است و یک روزی فراموششان خواهم کرد، که بهترین چیزهایی است که میتوانید از وطنتان بخواهید.
ادبیات شیلی چیست؟
شاید، کابوسهای رنجیده و غم انگیزترین و ترسوترین شاعران شیلیایی: کارلوس پزوا ولیز که در آغاز قرن بیستم درگذشت، نویسندهای تنها با دو شعر به یاد ماندنی (اما واقعاً به یاد ماندنی)، شاعری که ما را مقاوم و در رویا نگه میدارد. بسیار محتملاست که پزوا ولیز به هیچوجه نمرده باشد، اما در جایی در حال رنج کشیدن باشد و آخرین دقیقهی عمرش بسیار طولانی باشد. نه؟ شاید همهی ما درون او باشیم، حداقل همهی شیلیاییها.
چرا شما همیشه در مقابل چیزها میایستید؟
من هرگز در مقابل چیزها نمیایستم.
تعداد دوستانتان بیشتر است یا دشمنانتان؟
من به اندازه کافی دوست و دشمن دارم. همهشان هم مجانی هستند.
عزیزترین دوستانتان چه کسانی هستند؟
بهترین دوستم، شاعر مکزیکی، ماریو سانتیاگو بود که در سال 1998 درگذشت. این روزها سه تا از بهترین دوستانم ایگناسیو اچوریا، روریگو فرسان و ای.جی. پورتا هستند.
انریکه لین، جورج تیلر یا نیاکور پارا، کدام را ترجیح میدهید؟
بالاتر از همه نیکانور پارا، همراه با پابلو نرودا و گابریلا میسترال.
یوجین مونتاله، تی.اس. الیوت یا خاویر ویلا رویتا؟
مونتاله. و اگر به جای تی.اس. الیوت، نام جویس بود، جویس را انتخاب میکردم.
و اگر ازرا پاند هم در فهرست شما بود، بیمعطلی پاند را انتخاب میکردم.
از بین شما و رودریگز فرسان کدام یک بیشتر کتاب میخواند؟
بستگی دارد. ادبیات غرب از آن رودریگو است، شرق مال من. بنابراین ما با همدیگر دربارهی کتابهایی که در حوزه خودمان خواندهایم، حرف میزنیم؛ جوری که انگار همه کتابهایی را که باید بخوانیم، خواندهایم.
بهترین شعر نرودا به نظر شما کدام است؟
هر شعری از مجموعه شعر «اقامتگاه زمین».
و سالوادور آلنده؟
خیلی کم. صاحبان قدرت دربارهی ادبیات بسیار کم میدانند. آنها فقط به قدرت علاقه دارند. من اگر بخواهم میتوانم دلقک خوانندگانم باشم اما هرگز دلقک قدرتمداران نمیشوم.
اوکتاویو پاز هنوز دشمن است؟
مطمئناً برای من نه. من نمیدانم شاعرانی که عادت دارند مثل کپیکاریهای او را بنویسند (زمانی که در مکزیک زندگی میکردم) این روزها چه فکر میکنند. مدتهای طولانی است چیزی از شعر مکزیک نشنیدهام. کارهای خوزه خوان تابلادا و رامون لوپز ولارد را میخوانم. حتا میتوانم از سور خوانا اینزدی لاکرونز نام ببرم. ولی چیزهایی را که شاعران مکزیکی حول و حوش 50 ساله، مثل من نوشتهاند، نادیده میگیرم.
آیا این نقش را به کارلوس فوئنتس میدهید؟
من چندین دهه است که از کارلوس فوئنتس چیزی نخواندهام.
از اینکه آرتور و پرز ریورته پرخوانندهترین نویسندهی جهان اسپانیایی زبان است؟
آرتور پرز ریورته یا ایزابل آلنده. مهم نیست. پرخوانندهترین نویسنده فرانسوی تاریخ اکتاو فیولت است.
نظر چه کسانی دربارهی کارهایتان بیشترین ارزش را دارد؟
کتابهای مرا کارلولینا (همسر) بعد (جورج) هرالد (ویراستار آناگراما) میخوانند و بعد سعی میکنم برای همیشه نادیدهشان بگیرم.
با پولی که از جایزهی ادبی گالگز نصیبتان شد، چه چیزی خریدید؟
چیز زیادی نخریدم. فکر میکنم یک چمدان.
هیچوقت کتابی را که دوست نداشتید، دزدیدهاید؟
هرگز. نکتهی خوب دربارهی دزدیدن کتاب (برخلاف صندوقهای امن) این است که میتوانید به آرامی محتوایش را پیش از آنکه مرتکب جرم شوید، بررسی کنید.
هیچوقت در بیابان قدم زدهاید؟
بله، یک بار. در آغوش مادربزرگم بودم. پیرزن، سیریناپذیر بود و فکر میکردم از چنین گردشی جان سالم به در نخواهم برد.
آیا هرگز ماهیهای رنگی زیر آب را دیدهاید؟
البته. در آکاپولکو (مکزیک) در سال 1974 یا 1975.
هیچوقت پوستتان را با سیگار سوزاندهاید؟
به صورت اختیاری نه.
آیا شده که نام کسی را که دوستش داری روی تنهی یک درخت حک کنی؟
من حتا مرتکب چیزهای بدتری شدهام. اما بهتر است رویش یک پوشش ضخیم بکشیم.
گربه دوست دارید یا سگ؟
سگها. اما حیوان خانگی ندارم.
از دوران کودکیتان چه چیز را به یاد دارید؟
همه چیز. خاطرهی بدی ندارم.
تخته اسکیت داشتید؟
پدرم اشتباهی بزرگ کرد و وقتی در والپاریزو که شهری ساخته شده بر فراز کوهها و تپهها بود زندگی میکردیم، به من یک جفت کفش اسکیت داد. خیلی خطرناک بود. هر بار که این کفشها را میپوشیدم، انگار که میخواستم خود را به کشتن بدهم.
هرگز به خاطر عشق رنج کشیدهاید؟
تنها اولین بار، بسیار رنج کشیدم. بعد یاد گرفتم که شل بگیرم و با طنز با چیزها برخورد کنم.
و نفرت؟
احتمالاً متظاهرانه به نظر میرسد، اما من هرگز واقعاً از کسی متنفر نبودهام. دربارهی نفرت پایدار برای مدتی و طولانی حرف میزنم. و اگر نفرت، پایدار نباشد، در واقع نفرت نیست. اینطور نیست؟
آیا لاوتارو قرار است نویسنده شود؟
من فقط آرزو دارم که او شاد باشد. بنابراین بهتر است شغل دیگری انتخاب کند. برای مثال خلبان جت، جراح پلاستیک یا ویراستار.
چه زمینهها و اشاراتی از پدرش را در او دیدهاید؟
خوشبختانه او بیشتر شبیه مادرش است تا من.
به خاطر فروش کتابهایتان نگرانید؟
به هیچوجه.
به خوانندگانتان فکر میکنید؟
تقریباً هرگز.
از بین اشاراتی که خوانندگان شما دربارهی شما داشتهاند، کدامشان واقعاً شما را متاثر کرده است؟
خوانندگان واقعی، آنهایی که هنوز شهامت دارند تا فرهنگ فلسفی ولتر را که یکی از بهترین و مدرنترین آثاری است که من میشناسم، بقاپند. من از آدمهای آهنینی متاثر میشوم که آثار خولیو کورتاسار و پارا را میخوانند، همانطور که من خواندم و هنوز هم سعی میکنم بخوانم. از دیدن خوانندگانی که عاشق کتابی هستند که زیر سرشان میگذارند، متاثر میشوم. کتاب، بهترین بالش در دسترس است.
چه چیزهایی عصبانیتان کرده است؟
در این لحظه به خاطر از دست دادن زمان، عصبانیام، و برای آدمی به سن و سال من، زمان بهطرز ناراحت کنندهای اهمیت دارد.
هیچوقت از هوادارانتان ترسیدهاید؟
من از هواداران لئوپولد ماریو پانرو که اتفاقا من فکر میکنم بهترین شاعر اسپانیایی زندهی اسپانیاست، ترسیدهام. در شهر پامپولانا در جریان یک میزگرد خبری که توسط جسوس فررو سازماندهی شده بود، پانرو آخرین نفری بود که قرار بود حرف بزند. و وقتی نوبت سخنرانی او شد، هتل ما پر از هوادارانی شد که انگار از یک بیمارستان روانی گریختهاند. ضمناً این بهترین مخاطبانی بود که یک شاعر میتواند آرزویش را بکند. مشکل آنجا بود که این هواداران نه تنها شبیه دیوانهها بودند، بلکه به قاتلین شباهت داشتند. به همین دلیل من و فررو میترسیدیم که یکی از حاضران هر لحظه بایستد و داد بزند: «لئوپولد و ماریا پانرو را کشتم.» و به سه شاعر شلیک کند، چرا که نه؟ به من و فررو هم شلیک کند.
وقتی منتقدی ادبی مثل داریو اوسس ادعا میکند که شما نویسندهای اهل آمریکایی لاتین هستید که بهترین آینده را پیش رو دارید، چه احساسی دارید؟
این باید یک جوک باشد. من نویسندهای از آمریکای لاتین هستم با کمترین آینده، اگرچه من گذشتهی پرباری دارم که واقعاً اهمیت دارد.
نظرتان دربارهی منتقد آرژانتینی، سلینا مازونی چیست؟
شخصاً سلینا را میشناسم و واقعاً او را دوست دارم. حتا یکی از داستانهای کوتاهم را به او تقدیم کردهام.
دربارهی کتابی انتقادی که پاتریشیا اسپینوزا دارد درباره آثار شما آماده میکند، کنجکاو هستید؟
نه، صرفنظر از اینکه در کتابش چه رفتاری با من داشته باشد، فکر میکنم او منتقد خیلی خوبی است. کار اسپینوزا برای شیلی بسیار ضروری است. در واقع نیاز به شیوهی جدیدی از نقد ادبی، بهطور فزایندهای در آمریکای لاتین ضروری است.
با دست مینویسید؟
شعرهایم را بله، بقیه نوشتههایم را با کامپیوتری قدیمی که سال 1993 خریدم، تایپ میکنم.
کی متوجه شدید که عمیقاً بیمارید؟
سال 1992.
بیماری چگونه زندگیتان را دگرگون کرد؟
دگرگون نکرد. من به سادگی متوجه شدم که جاودان نیستم.
قبل از مرگ چه کارهایی میخواهید انجام دهید؟
کار ویژهای نمیخواهم بکنم. اگرچه ترجیح میدادم که نمیرم. اما دیر یا زود فرشتهی مرگ سر میرسد.
جنون، مرگ و عشق؛ کدام یک از این سه را در زندگی بیش از همه داشتهاید؟
من از صمیم قلب امیدوارم که عشق بوده باشد.
چه چیزی باعث میشود که با صدای بلند بخندید؟
بدبختی خودم و دیگران.
چه چیزی شما را به گریه وا میدارد؟
همان چیزها؛ بدبختی خودم و دیگران.
آیا کارهایتان را (در صدر همه کارآگاههای وحشی) آنطور که مخاطبان و منتقدین شما قدر میدانند، خودتان قدر میدانید؟
تنها رمانی که از نوشتنش خجالت نمیکشم، «آمبرس» است، شاید به این دلیل که هنوز غیرقابلفهم است. بقیهی کتابهایم بد نیستند. سرگرمکننده است. اما در نهایت زمان، ارزششان را مشخص خواهد کرد. کتابهایم برایم پول آوردند و ترجمه شدند و در پیدا کردن دوستان جدید مفید بودند، دوستانی که اغلب بسیار بلندنظر و دلسوز هستند. حقیقتش را بخواهید من زیاده از حد به آثار خودم اهمیت نمیدهم. بیشتر به کار نویسندگان دیگر علاقمندم.
پنج کتابی که تاثیر تعیین کنندهای بر زندگیتان داشتند، کدامها هستند؟
این پنج کتاب در واقع هزارتاست. آثاری مثل «دن کیشوت» نوشتهی سروانتس، «موبی دیک» نوشتهی ملویل، کل آثار بورخس، «بازی لی لی» نوشتهی خولیو کورتاسار، «اتحادیه احمقها» نوشتهی کندی تول. همچنین باید به این کتابها اشاره کنم: «نادیا» نوشتهی آندره برتون، «نامه» نوشتهی ژاک واچه، «قصر» نوشتهی فرانتس کافکا، «پندها» نوشتهی لینبرنک و…
دربارهی کسانی که فکر میکنند «کارآگاهان وحشی» بهترین رمان معاصر مکزیک است، چه میگویید؟
اینکه آنها این حرف را میزنند، چون دلشان به حالم میسوزد. آنها مرا در مکان عمومی در حال از بین رفتن میبینند و فکر بهتر از این به ذهنشان نمیرسد که با گفتن چنین دروغهایی مرا خوشحال کنند.
توصیه چه کسی را در کارهایتان لحاظ کردید؟
من به حرف هیچکس گوش نمیدهم، حتا به حرف پزشکم. من با آغوشی باز پذیرای انتقادات هستم، اما به هیچ کدامشان گوش نمیدهم.
اين گفت و گو در روزنامه فرهيختگان منتشر شده است.