چهار شعر از رابرت فراست با ترجمه مجتبا پورمحسن

آتش یا یخ

بعضی‌ها می‌گویند جهان در آتش تمام می‌شود،

بعضی می‌گویند در یخ.

از آنچه میلم می‌کشد،

با آنها که طرفدار آتش هستند موافقم

اما اگر می‌بایست دو بار نابود می‌شد،

فکر می‌کنم آنقدر نفرت دارم

که بگویم برای ویرانی، یخ هم

چیز خوبی است

و کفایت می‌کرد.

 

راز می‌نشیند

ما دور یک حلقه می‌رقصیم و گمان می‌کنیم،

اما راز وسط می‌نشیند و می‌داند.

 

یک پرنده کوچک

دوست داشتم، پرنده‌ای کوچک بارو بندیلش را می‌بست،

و تمام روز نزدیک خانه‌ام آواز نخواند؛

جلوی در دست‌هایم را برای به هم کوفته‌ام

وقتی که به نظر می‌رسید انگار دیگر نمی‌توانم تحملش کنم.

اشکال کار تا حدی باید در من باشد.

پرنده به خاطر خواندنش مقصر نیست.

و مطمئناً باید اشکالی باشد

در اینکه آدم بخواهد هر آوازی خاموش شود.

 

یک سوال

صدایی گفت، مرا در ستارگان ببینید

و صادقانه بگویید آدم‌های روی زمین،

این همه زخم‌های جسمی و روحی،

بهای گزافی برای تولد نبود؟

این ترجمه‌ها در روزنامه فرهیختگان منتشر شده است