پيش از توفان


لوييز جي‌لا‌يوسيکي
ترجمه: مجتبا پورمحسن

فردا باران مي‌بارد، اما امشب آسمان صاف است
ستاره‌ها مي‌درخشند
باران در راه است
شايد آن‌قدر که بذرها جوانه بزنند
باد از سمت دريا ابرها را کنار مي‌زند
قبل از اين‌که ببيني‌شان، باد را احساس مي‌کني
حالا بهتر به اين کشتزارها نگاه کن
ببين پيش از آنکه طغيان زده شوند
چه طور به نظر مي‌رسند

يک ماه کامل، ديروز يک گوسفند از بيشه‌ها گريخت
و نه فقط گوسفند، بک قوچ، کل آينده.
اگر يک‌بار ديگر ببينيم‌اش، فقط استخوان‌هايش را خواهيم يافت

علف‌ها کمي مي‌لرزند، شايد باد نوازششان کرده است.
و برگ‌هاي تازه‌ي درختان زيتون، در همان جهت تکان مي‌خورند
موش‌ها در کشتزارند، همان جايي که
روباه، شکار مي‌کند.

فردا علف‌ها خوني خواهد شد
اما توفان، توفان خون‌ها را خواهد شست

پشت يک پنجره، پسر بچه‌اي نشسته است
از ديد خودش خيلي زود او را فرستاده‌اند به رختخواب
بنابراين پشت پنجره مي‌نشيند

حالا همه چيز روبه راه است
هر جايي که هستيد همان‌جا به خواب خواهيد رفت
صبح هم همان‌جا بيدار خواهيد شد.
کوه، همچون يک برج ديده‌باني قامت افراشته،
تا به شب يادآوري کند که زمين وجود دارد.

و اين حقيقت نبايد فراموش شود.

بالاي دريا، ابرها شکل مي‌گيرند
وقتي باد مي‌وزد، پراکنده‌شان مي‌کند و به آن‌ها احساس رضايت مي‌دهد.

فردا، آفتاب طلوع نخواهد کرد،
آسمان، براي آسمان روز بودن بر نخواهد گشت، مثل شب خواهد بود
توفان که برسد، فقط ستاره‌ها در آسمان نخواهند بود
توفاني که سر جمع ده ساعت طول مي‌کشد
اما تا بوده همين بوده، برگشت‌ناپذير است

يک به يک چراغ‌هاي لابه لاي جنگل خاموش مي‌شوند
و کوه در تاريکي با انعکاس نور، مي‌درخشد

صدايي نيست، فقط گربه‌ها در درگاه‌ها، روي سر و کول همديگر مي‌پرند
بوي باد را مي‌شنوند: وقت به‌وجود آوردن گربه‌هاي بيشتر است
بعد، در خيابان پرسه مي‌زنند، اما بوي باد به آهستگي تعقيبشان مي‌کند.
در کشتزارها نيز، بوي خون را مي‌پراکند،
اگرچه اکنون فقط باد مي‌وزد و ستاره‌ها، کشتزار‌ها را نقره گون مي‌کنند.

اين‌جا از دريا دور است و ما هنوز نشانه‌هاي توفان را مي‌بينيم
شب، کتاب گشوده‌اي است
اما جهان در خلال شب، يک راز ناگشوده باقي مي‌ماند.

فرشته و چوپان
شعري از دانالدهال
ترجمه: مجتبا پورمحسن

او بارها مرده بود پيش از آن‌که من بميرم
و هم‌چنان مي‌مرد، فرشته‌ي تقدير
من نمي‌توانستم بميرم، اگرچه يک بار سعي‌ام را کرده بودم.

به او حسادتم مي‌شد، صداي سرفه‌اش بلند مي‌شد، مي‌خنديد، گريه مي‌کرد.
چرا که او همه‌ي ميرايي‌هاي تازه را ابداع کرده بود،
زمان‌هاي مرگ‌آور بي‌شمار، پيش از اين‌که من بميرم.

فرو رفتم، پس زده شدم، در خود پيچيدم، افسوس خوردم
وقتي که او هميشه بهشت مرگ را به دست آورد.
هر چه آرزومندانه سعي کردم عقب افتاد

به خود پيچيد، سر حال آمد،
پاهايش را دراز کرد و استراحت کرد
در حالي‌که دست کم صد مايل با مرگ من فاصله داشت
مرگ را چهار نعل فرستاد بالاي سرم

هرگز نمي‌بخشيدمت اگر فکر مي‌کردي
درباره‌ي سخاوت مرگ‌آور او دروغ مي‌گفتم.
او چندين و چند بار پيش از مرگ من مرد،
پيش از مرگ من که بيشتر اوقات نمي‌توانستم بميرم. سعي‌ام را مي‌کردم.