‌‌گفت‌ و گوي‌ مجله‌ي‌ پاريس‌ ريويو با پابلو نرودا، شاعر شيليايي


‌‌بورخس، دشمن‌ من‌ نيست‌
‌‌ريتا گويبرت‌
‌‌ترجمه: مجتبا پورمحسن

پابلو نرودا، شاعر مشهور اهل‌ شيلي‌ در سي‌ام‌ سپتامبر سال‌ 1969 در خطابه‌اي‌ كه‌ به‌ مناسبت‌ پذيرش‌ كانديداتوري‌اش‌ براي‌ رياست‌ جمهوري‌ شيلي‌ از طرف‌ حزب‌ كمونيست‌ اين‌ كشور ايراد كرد گفت:”هرگز فكر نكرده‌ام‌ كه‌ زندگي‌ام‌ بين‌ شعر و سياست‌ تقسيم‌ شده‌ است. من‌ يك‌ شهروند شيليايي‌ هستم‌ كه‌ در طول‌ دهه‌ها بدبختي‌ها و مشكلات‌ زندگي‌ مردم‌ را شناخته‌ام‌ و در غم‌ و شادي‌ مردم‌ كشور شريك‌ بوده‌ام. من‌ نسبت‌ به‌ آنها بيگانه‌ نيستم. از ميان‌ آنها آمده‌ام‌ و بخشي‌ از خودشان‌ هستم. از خانواده‌اي‌ متعلق‌ به‌ طبقه‌ي‌ كارگر آمده‌ام‌ … هرگز با قدرتمندان‌ شريك‌ نبوده‌ام‌ و هميشه‌ احساس‌ كرده‌ام‌ كه‌ وظيفه‌ي‌ من‌ اين‌ بوده‌ كه‌ با شعر و فعاليت‌هايم‌ از مردم‌ شيلي‌ حمايت‌ كنم.”
پس‌ از انشعاب‌ از حزب‌ چپ‌ شيلي، نرودا بعد ازچهار ماه‌ مبارزه‌ي‌ انتخاباتي‌ از كانديداتوري‌ انصراف‌ داد تا از كانديداهاي‌ حزب‌ وحدت‌ ملي‌ حمايت‌ كند. اين‌ گفت‌ و گو ژانويه‌ سال‌ 1970 در خانه‌ي‌ نرودا در جزيره‌ي‌ سياه‌ انجام‌ شد پيش‌ از آنكه‌ از كانديداتوري‌ كناره‌گيري‌ كند.
جزيره‌ سياه‌ ساحل‌ زيبا در چهل‌ كيلومتري‌ جنوب‌ والپارايزو قرار دارد هيچ‌ كس‌ نمي‌داند كه‌ چرا نام‌ اين‌ جزيره‌ سياه‌ است. نرودا حدس‌ مي‌زند كه‌ شايد دليلش‌ صخره‌هاي‌ سياهي‌ باشد كه‌ به‌ طرز ابهام‌ آميزي‌ يك‌ جزيره‌ را شكل‌ مي‌دهند. سي‌ سال‌ پيش، قبل‌ از آنكه‌ جزيره‌ سياه‌ مورد توجه‌ قرار بگيرد نرودا – با حق‌ التاليف‌ كتابهايش‌ – شش‌ هزار مترمربع‌ از زمينهاي‌ نزديك‌ ساحل‌ را خريد كه‌ شامل‌ يك‌ خانه‌ي‌ سنگي‌ كوچك‌ در بالاي‌ زميني‌ شيب‌ دار هم‌ مي‌شود. “بعد خانه‌ بزرگ‌ شد، مثل‌ آدمها، مثل‌ درختان”.
نرودا خانه‌هاي‌ ديگري‌ هم‌ دارد – يكي‌ در سن‌ كريستوبال‌ هيل‌ در سانتياگو و ديگري‌ در والپارايزو. او براي‌ تزيين‌ خانه‌هايش‌ عتيقه‌فروشي‌ها را خالي‌ كرده‌ است. هر شي‌اي‌ او را ياد يك‌ حكايت‌ مي‌اندازد. به‌ مجسمه‌اي‌ از مورگان، جهانگرد انگليسي‌ در اتاق‌ ناهارخوري‌ اشاره‌ مي‌كند و مي‌پرسد: “شبيه‌ استالين‌ نيست؟” بعد مي‌گويد: “عتيقه‌فروش‌ در پاريس‌ نمي‌خواست‌ آن‌ را به‌ من‌ بفروشد. اما وقتي‌ شنيد كه‌ شيليايي‌ هستم‌ از من‌ پرسيد پابلونرودا را مي‌شناسم‌ يا نه. اينطوري‌ بود كه‌ وادارش‌ كردم‌ آن‌ مجسمه‌ را به‌ من‌ بفروشد.”
عصر روز سي‌ام‌ سپتامبر روي‌ نيمكتي‌ سنگي‌ در تراس‌ خانه‌ نرودا رو به‌ دريا نشستيم. نرودا ميكروفون‌ ضبط‌ صوت‌ را دستش‌ گرفت‌ و شروع‌ به‌ حرف‌ زدن‌ كرد. صداي‌ دريا پس‌ زمينه‌ي‌ صداي‌ شاعر ضبط‌ شد.

چرا اسمتان‌ را تغيير داديد و چرا نام‌ “پابلو نرودا” را انتخاب‌ كرديد؟
يادم‌ نمي‌آيد. سيزده‌ يا چهارده‌ سالم‌ بود. به‌ خاطرمي‌آورم‌ كه‌ تصميم‌ من‌ براي‌ نويسنده‌ شدن‌ پدرم‌ را خيلي‌ناراحت‌ مي‌كرد. او با نيتي‌ خير فكر مي‌كرد كه‌ هم‌ خانواده‌ و هم‌ مرا به‌ نابودي‌ مي‌كشاند و از همه‌ مهمتر زندگي‌ مرا به‌ بيهودگي‌ مي‌كشاند. او براي‌ اينگونه‌ فكرهايش‌ دلايلي‌ خانوادگي‌ داشت‌ كه‌ براي‌ من‌ ارزشي‌ نداشت. اولين‌ اقدام‌ دفاعي‌ و موثر من‌ تغيير اسمم‌ بود.

neruda340
آيا نام‌ “نرودا” را به‌ خاطر شاعر اهل‌ چك‌ “جان‌ نرودا” انتخاب‌ كرديد؟
داستان‌ كوتاهي‌ از او خوانده‌ بودم. اما هيچ‌ وقت‌ شعري‌ از او نخوانده‌ام. اما او كتابي‌ دارد با عنوان‌ “داستانهايي‌ از مالا استرانا” كه‌ درباره‌ي‌ آدمهاي‌ حقير شهري‌ در همسايگي‌ پراگ‌ است. ممكن‌ است‌ اسمم‌ از نام‌ او گرفته‌ شده‌ باشد. همانطور كه‌ گفتم‌ كل‌ ماجرا آنقدر در ذهنم‌ دور است‌ كه‌ نمي‌توانم‌ به‌ ياد بياورم. با اين‌ وجود چك‌ها مرا يكي‌ از خودشان‌ حساب‌ مي‌آورند. من‌ ارتباط‌ بسيار دوستانه‌اي‌ با چك‌ها داشته‌ام.
اگر رييس‌ جمهور شيلي‌ شويد از نوشتن‌ دست‌ مي‌كشيد؟
براي‌ من‌ نوشتن‌ مثل‌ نفس‌ كشيدن‌ است. بدون‌ نفس‌ كشيدن‌ نمي‌توانم‌ زنده‌ بمانم‌ بدون‌ نوشتن‌ هم‌ نمي‌توانم‌ زندگي‌ كنم.
كدام‌ شاعران‌ به‌ سوي‌ مناصب‌ بالاي‌ سياسي‌ رفته‌اند و موفق‌ شده‌اند؟
دوره‌ي‌ ما دوره‌ي‌ شاعران‌ دولتي‌ است. مائوتسوتانگ‌ و هوچي‌ مينه، تستونامگ‌ توانايي‌هاي‌ ديگري‌ هم‌ دارد. همانطور كه‌ مي‌دانيد او شناگري‌ ماهر است. شاعر بزرگ‌ ديگري‌ به‌ نام‌ لئوپولد سنگهور، رييس‌ جمهور سنگال‌ است. آيمه‌ سزار، شاعري‌ سوررئاليست‌ شهردار فورت‌ دو فرانس‌ در مارتينيك‌ است. در كشور ما شاعران‌ هميشه‌ در سياست‌ دخالت‌ كرده‌اند اگرچه‌ ما هرگز شاعري‌ نداشته‌ايم‌ كه‌ رييس‌ جمهور شيلي‌ شود. از سوي‌ ديگر نويسندگاني‌ در آمريكاي‌ لاتين‌ توانسته‌اند رييس‌ جمهور شوند. نمونه‌اش‌ را رامولوگاله‌گوس‌ كه‌ رييس‌ جمهور ونزوئلا بود.
فعاليت‌هاي‌ انتخاباتي‌تان‌ چه‌ طور پيش‌ رفته‌ است؟
جايگاه‌ خطابه‌اي‌ پيش‌ بيني‌ مي‌شود. هميشه‌ اول‌ ترانه‌هاي‌ فولكلور اجرا مي‌شود بعد يك‌ نفر اهداف‌ سياسي‌ انتخاباتي‌ ما را توضيح‌ مي‌دهد. يادداشتي‌ كه‌ براي‌ صحبت‌ كردن‌ با مردم‌ شهرها تهيه‌ مي‌كنم‌ خيلي‌ آزادتر از خطابه‌هاي‌ معمول‌ سياسي‌ است. بيشتر حرفهايم‌ شاعرانه‌ است. هميشه‌ حرفهايم‌ را با خواندن‌ شعر تمام‌ مي‌كنم. البته‌ مردم‌ مي‌خواهند افكار سياسي‌ام‌ را هم‌ بشنوند اما من‌ زياد روي‌ مسايل‌ سياسي‌ و اقتصادي‌ تاكيد نمي‌كنم‌ چون‌ مردم‌ به‌ نوع‌ ديگري‌ از زبان‌ هم‌ نياز دارند.
وقتي‌ شعرهايتان‌ را مي‌خوانيد مردم‌ چه‌ واكنشي‌ نشان‌ مي‌دهند؟
آنها واكنش‌هاي‌ احساسي‌ شديدي‌ نشان‌ مي‌دهند. طوري‌ كه‌ انگار عاشقم‌ هستند. نمي‌توانم‌ بعضي‌ وقتها وارد جايي‌ شوم‌ يا از جايي‌ خارج‌ شوم. اسكورت‌ ويژه‌اي‌ دارم‌ كه‌ مرا از انبوه‌ جمعيت‌ محافظت‌ مي‌كنند. چون‌ مردم‌ را تحت‌ فشار قرار مي‌دهند. اين‌ مساله‌ همه‌ جا اتفاق‌ مي‌افتد.
اگر قرار باشد بين‌ رياست‌ جمهوري‌ شيلي‌ و جايزه‌ي‌ نوبل‌ كه‌ اغلب‌ از شما به‌ عنوان‌ برنده‌ي‌ احتمالي‌ آن‌ نام‌ مي‌برند يكي‌ را انتخاب‌ كنيد كدام‌ يك‌ را ترجيح‌ مي‌دهيد؟
نمي‌شود درباره‌ي‌ تصميم‌ در مورد چيزهاي‌ خيالي‌ سوال‌ پرسيد.
اما اگر جايزه‌ي‌ نوبل‌ و حكم‌ رياست‌ جمهوري‌ روي‌ يك‌ ميز باشد؟
اگر هر دوي‌ آنها را روي‌ ميز مقابل‌ قرار دهند بلند مي‌شوم‌ و پشت‌ ميز ديگري‌ مي‌نشينم.
فكر مي‌كنيد اعطاي‌ جايزه‌ي‌ نوبل‌ به‌ ساموئل‌ بكت‌ منصفانه‌ بود؟
بله. بكت‌ كوتاه‌ اما عالي‌ مي‌نويسد. جايزه‌ي‌ نوبل‌ جداي‌ از اينكه‌ به‌ چه‌ كسي‌ مي‌رسد هميشه‌ افتخاري‌ براي‌ ادبيات‌ است. من‌ از آدمهايي‌ نيستم‌ كه‌ هميشه‌ بحث‌ مي‌كنند كه‌ آيا جايزه‌ي‌ نوبل‌ به‌ حق‌ به‌ كسي‌ تعلق‌ گرفته‌ يا نه، اهميت‌ اين‌ جايزه‌ – اگر اهميتي‌ داشته‌ باشد – در اين‌ است‌ كه‌ به‌ مقام‌ نويسنده‌ اعتبار مي‌بخشد. مهم‌ اين‌ است.
پررنگ‌ترين‌ خاطراتتان‌ كدام‌ است؟
نمي‌دانم. پرشورترين‌ خاطراتم‌ شايد به‌ زندگي‌ام‌ در اسپانيا مربوط‌ شود. در برادري‌ با شاعران‌ جهان. در آمريكاي‌ ما من‌ چنين‌ گروه‌ برادرانه‌اي‌ نديده‌ام. جايي‌ كه‌ آنطور كه‌ در بوينوس‌ آيرس‌ مي‌گويند پر از شايعات‌ بي‌اساس‌ است. پس‌ از آن‌ ديدن‌ جمهوريت‌ دوستان‌ كه‌ توسط‌ جنگ‌هاي‌ داخلي‌ نابود شد و چهره‌ي‌ واقعي‌ سركوب‌ فاشيستي‌ را نمايش‌ داد وحشتناك‌ بود. دوستانم‌ پراكنده‌ شدند. بعضيها به‌ طور كل‌ نابود شدند. كساني‌ مثل‌ گارسيا لوركا و ميگوئل‌ هرناندز و ديگراني‌ كه‌ در تبعيد مردند و هنوز عده‌اي‌ در تبعيد زندگي‌ مي‌كنند. آن‌ دوره‌ از زندگي‌ام‌ سرشار از اتفاقات‌ و احساسات‌ شديد بود و سير زندگي‌ام‌ را كاملا تغيير داد.
حالا به‌ شما اجازه‌ مي‌دهند به‌ اسپانيا برويد؟
رسما ممنوع‌ الورود نيستم. يكبار توسط‌ سفارت‌ شيلي‌ براي‌ شعرخواني‌ دعوت‌ شدم. بسيار محتمل‌ است‌ كه‌ به‌ من‌ اجازه‌ ورود بدهند. اما نمي‌خواهم‌ اهميتي‌ بدهم. چون‌ شايد براي‌ دولت‌ اسپانيا نمايش‌ چهره‌اي‌ دموكراتيك‌ با دادن‌ اجازه‌ي‌ ورود به‌ كساني‌ كه‌ شديدا عليه‌اش‌ جنگيدند بسيار مفيد است. نمي‌دانم. من‌ از ورود به‌ بسياري‌ از كشورها اجتناب‌ مي‌كنم‌ و از بسياري‌ از كشورها اخراج‌ شده‌ام. اما حقيقتا حال‌ ديگر اين‌ مساله‌ مثل‌ آن‌ اولها بسيار ناراحت‌ كننده‌ نيست.
“قطعه‌اي‌ براي‌ گارسيا لوركا” كه‌ قبل‌ از مرگ‌ او نوشتيد به‌ نحوي‌ پايان‌ غم‌ انگيز زندگي‌ او را پيشگويي‌ كرد.
بله، شعر عجيبي‌ است. عجيب‌ به‌ اين‌ دليل‌ كه‌ او آدم‌ سرخوشي‌ بود. آدمهاي‌ معدودي‌ را ديده‌ام‌ كه‌ مثل‌ او باشند. او تجسم‌ … خب‌ از موفقيت‌ از عشق‌ او به‌ زندگي‌ بگوييم. او از هر لحظه‌ از زندگي‌اش‌ لذت‌ مي‌برد. لوركا در شادماني‌ آدم‌ دست‌ و دلبازي‌ بود. به‌ همين‌ دليل‌ گناه‌ اعدام‌ او يكي‌ از غيرقابل‌ بخشش‌ترين‌ گناههاي‌ فاشيسم‌ است.
هميشه‌ از لوركا مثل‌ ميگوئل‌ هرناندز در شعرهايتان‌ نام‌ برده‌ايد.
هرناندز مثل‌ پسرم‌ بود. او يك‌ جورهايي‌ شاگردم‌ بود و تقريبا در خانه‌ام‌ زندگي‌ مي‌كرد. او زنداني‌ شد و در همانجا مرد چرا كه‌ نقش‌ مقامات‌ رسمي‌ را در مرگ‌ لوركا ثابت‌ كرد. اگر توضيحات‌ آنها صحت‌ داشت‌ چرا حكومت‌ فاشيستي‌ ميگوئل‌ هرناندز را تا زمان‌ مرگش‌ در زندان‌ نگه‌ داشت. چرا حتا وقتي‌ سفارت‌ شيلي‌ پيشنهاد كرد كه‌ او را به‌ بيمارستان‌ بفرستند از اين‌ كار خودداري‌ كردند. مرگ‌ ميگوئل‌ هرناندز قتلي‌ ديگر محسوب‌ مي‌شود.

neruda
از سالهاي‌ حضورتان‌ در هند چه‌ خاطراتي‌ داريد؟
ماندن‌ من‌ در آنجا اتفاقي‌ بود كه‌ خودم‌ را برايش‌ آماده‌ نكرده‌ بودم. شكوه‌ آن‌ شبه‌ قاره‌ي‌ ناآشنا بر من‌ غلبه‌ كرده‌ بود و احساس‌ درماندگي‌ مي‌كردم‌ چون‌ بسيار تنها بودم. مسحور انبوه‌ فيلمهاي‌ رنگي‌ شده‌ بودم. من‌ هرگز عرفاني‌ را كه‌ اهالي‌ آمريكاي‌ جنوبي‌ و ديگر خارجيان‌ را به‌ هند مي‌كشاند تجربه‌ نكردم. كساني‌ كه‌ براي‌ يافتن‌ راه‌ حلي‌ مذهبي‌ براي‌ نگراني‌هايشان‌ به‌ هند مي‌روند با چيزهاي‌ كاملا متفاوتي‌ رو به‌ رو مي‌شوند.
من‌ از اوضاع‌ اجتماعي‌ ملتي‌ بدون‌ سلاح‌ و چنان‌ بي‌دفاع‌ سرسپرده‌ي‌ سلطه‌ي‌ حكومت‌ هستند شگفت‌ زده‌ شدم. حتا فرهنگ‌ انگليسي‌ كه‌ علاقه‌ي‌ زيادي‌ به‌ آن‌ داشتم‌ وقتي‌ به‌ عنوان‌ ابزار سرسپردگي‌ روشنفكرانه‌ بسياري‌ از هندوهاي‌ آن‌ موقع‌ مطرح‌ شد به‌ نظرم‌ تنفر انگيز آمد. من‌ با وجود پست‌ كنسولي‌ام‌ با جوانان‌ سركش‌ آن‌ سرزمين‌ ارتباط‌ برقرار كردم‌ و با انقلابيوني‌ آشنا شدم‌ كه‌ سرانجام‌ جنبش‌ عظيمشان‌ به‌ استقلال‌ هند انجاميد.
در هند بود كه‌ “اقامت‌ روي‌ زمين” را نوشتيد؟
بله. اگرچه‌ هند كمترين‌ تاثير فكري‌ روي‌ شعر من‌ نگذاشت.
از يانگن‌ (پايتخت‌ برمه) بود كه‌ آن‌ نامه‌هاي‌ تاثيرگذار را به‌ هكتور اياندي‌ در آرژانتين‌ نوشتيد؟
بله. آن‌ نامه‌ها در زندگي‌ من‌ خيلي‌ مهم‌ بودند. چون‌ او، نويسنده‌اي‌ كه‌ شخصا نمي‌شناختمش، به‌ عنوان‌ يك‌ شخصيت‌ نيكوكار ماهنامه‌هاي‌ ادبي‌ را برايم‌ مي‌فرستاد تا مرا از آن‌ تنهايي‌ بزرگ‌ درآورد. در سالهايي‌ كه‌ با هيچكس‌ كه‌ به‌ زبان‌ اسپانيايي‌ حرف‌ بزند هم‌ صحبت‌ نمي‌شدم. مي‌ترسيدم‌ كه‌ ارتباطم‌ را با زبان‌ اصلي‌ام‌ از دست‌ بدهم.
در نامه‌اي‌ به‌ رافائل‌ آلبرتي‌ از او خواستم‌ كه‌ برايم‌ يك‌ فرهنگ‌ لغت‌ اسپانيايي‌ بفرستد. من‌ در كنسولگري‌ كار مي‌كردم‌ اما رده‌ي‌ شغلي‌ام‌ پايين‌ بود و به‌ همين‌ دليل‌ دستمزدم‌ پايين‌ بود. در فقر و تنهايي‌ زندگي‌ مي‌كردم. هفته‌ها ما هيچ‌ آدم‌ ديگري‌ را نمي‌ديدم.
زماني‌ كه‌ روابط‌ عاشقانه‌اي‌ با جوسي‌ بلس‌ داشتيد كه‌ در بسياري‌ از شعرهايتان‌ به‌ آن‌ اشاره‌ كرديد.
بله. جوسي‌ بلس‌ زني‌ بود كه‌ رد پايش‌ را روي‌ شعر من‌ جا گذاشت. هميشه‌ او را به‌ ياد داشته‌ام. حتا در كتابهاي‌ اخيرم.
پس‌ كارتان‌ ارتباط‌ تنگاتنگي‌ با زندگي‌ شخصي‌تان‌ دارد؟
طبيعتا. زندگي‌ يك‌ شاعر بايد در شعرش‌ منعكس‌ شود. اين‌ قانون‌ هنر و قاعده‌ي‌ زندگي‌ است.
مي‌شود كارهايتان‌ را به‌ مراحل‌ مختلف‌ تقسيم‌ بندي‌ كرد، اينطور نيست؟
فكرم‌ در اين‌ باره‌ كاملا مغشوش‌ بوده‌ است. خودم‌ هيچگونه‌ طبقه‌بندي‌ براي‌ كارهايم‌ ندارم، منتقدين‌ چنين‌ چيزهايي‌ را كشف‌ مي‌كنند. اگر بتوانم‌ چيزي‌ بگويم‌ اين‌ است‌ كه‌ شعر من‌ ويژگي‌ يك‌ موجود زنده‌ را دارد: بچگانه، وقتي‌ يك‌ پسر بچه‌ بودم، نوجوان، وقتي‌ جوان‌ بودم‌ اندوهگين، وقتي‌ رنجور بوده‌ام‌ و مبارز وقتي‌ وارد جدالهاي‌ اجتماعي‌ مي‌شدم. تركيبي‌ از اين‌ تمايلات‌ در شعرهاي‌ اخير من‌ وجود دارد. هميشه‌ به‌ تفصيل‌ درباره‌ي‌ نيازهاي‌ دروني‌ نوشته‌ام‌ و فكر مي‌كنم‌ كه‌ اين‌ همان‌ چيزي‌ است‌ كه‌ براي‌ همه‌ي‌ نويسندگان‌ و به‌ ويژه‌ شاعران‌ اتفاق‌ مي‌افتد.
ديده‌ام‌ كه‌ توي‌ اتومبيل‌ هم‌ مي‌نويسيد.
هر جايي‌ و هر وقت‌ كه‌ بتوانم‌ مي‌نويسم، من‌ هميشه‌ در حال‌ نوشتن‌ هستم.
همه‌ چيز را با دستخط‌ مي‌نويسيد؟
از وقتي‌ كه‌ در يك‌ تصادف‌ يكي‌ از انگشتانم‌ شكست‌ و چند ماه‌ نمي‌توانستم‌ از ماشين‌ تحرير استفاده‌ كنم‌ به‌ عادت‌ دوران‌ جواني‌ام‌ بازگشته‌ام‌ و با دست‌ مي‌نويسم.
وقتي‌ كه‌ انگشتم‌ بهتر شد و دوباره‌ مي‌توانستم‌ تايپ‌ كنم‌ متوجه‌ شدم‌ كه‌ شعر من‌ وقتي‌ با دست‌ نوشته‌ مي‌شود پر احساس‌تر است‌ و شكل‌ پذيرتر. ماشين‌ تحرير مرا از صميميت‌ عميقم‌ با شعر جدا مي‌كرد و دستم‌ بار ديگر مرا به‌ آن‌ صميميت‌ نزديك‌ كرد.
چه‌ ساعتهايي‌ كار مي‌كنيد؟
برنامه‌ي‌ خاص‌ ندارم‌ اما ترجيح‌ مي‌دهم‌ صبحها بنويسم‌ اگر الان‌ اينجا نبوديد ومجبورم‌ نمي‌كرديد وقتم‌ را تلف‌ كنم‌ (و وقت‌ شما را هم‌ تلف‌ كنم، مي‌نوشتم) دوست‌ داشتم‌ هر روز بنويسم، اما خيلي‌ از اوقات‌ كمال‌ يك‌ انديشه‌ يا يك‌ احساس‌ كه‌ با آشوب‌ از درونم‌ بر مي‌آيد – بگذاريد آن‌ را با همان‌ عنوان‌ قديمي‌ “الهام” خطاب‌ كنيم‌ – مرا قانع، خسته‌ يا ساكت‌ نگه‌ مي‌دارد. بنابراين‌ نمي‌توانم‌ ادامه‌ دهم. جداي‌ ازاين‌ دوست‌ دارم‌ تمام‌ روز را پشت‌ ميز بنشينم‌ و ياخودم‌ را در برابر وقايع‌ ناگوار زندگي، خانه‌ام، سياست‌ و يا طبيعت‌ قرار دهم، هميشه‌ هر زمان‌ و هر جا دلم‌ بخواهد مي‌توانم‌ بنويسم. انبوه‌ آدمهايي‌ كه‌ احاطه‌ام‌ كرده‌ باشند اذيتم‌ نمي‌كند.
خودتان‌ را كاملا از اطرافتان‌ جدا مي‌كنيد؟
بله‌ خودم‌ را جدا مي‌كنم‌ و اگر ناگهان‌ همه‌ چيز ساكت‌ شود اذيتم‌ مي‌كند.
هيچ‌ وقت‌ علاقه‌اي‌ به‌ نثر نشان‌ نداده‌ايد؟
نثر… در تمام‌ زندگي‌ام‌ ضرورت‌ نوشتن‌ را در شعر احساس‌ كرده‌ام. بيان‌ نثري‌ برايم‌ جالب‌ نيست. از نثر براي‌ بيان‌ نوع‌ مشخصي‌ از احساس‌ يا اتفاق‌ زودگر كه‌ واقعا به‌ روايت‌ نياز دارد استفاده‌ مي‌كنم. واقعيت‌ اين‌ است‌ كه‌ مي‌توانم‌ نثر را كاملا كنار بگذارم.
اگر قرار بود فقط‌ يكي‌ از كارهايتان‌ را در يك‌ آتش‌ سوزي‌ نجات‌ دهيد، كدام‌ يك‌ را انتخاب‌ مي‌كرديد؟
شايد هيچ‌ كدام‌ از آنها. به‌ چه‌ دردم‌ مي‌خورد؟ ترجيح‌ مي‌دادم‌ يك‌ دختر را نجات‌ دهم… يا مجموعه‌اي‌ خوب‌ از داستانهاي‌ پليسي… كه‌ بيش‌ از كارهاي‌ خودم، سر گرمم‌ مي‌كند.
“بيست‌ شعر عاشقانه‌ و ترانه‌اي‌ براي‌ نااميدي” كه‌ يكي‌ از اولين‌ كتابهاي‌ شماست‌ را هزاران‌ نفر خوانده‌اند و تحسين‌ كرده‌اند.
در مقدمه‌اي‌ همان‌ چاپي‌ كه‌ ناشر به‌ خاطر فروش‌ يك‌ ميليون‌ نسخه‌اي‌اش‌ جشن‌ گرفته‌ بود – و به‌ زودي‌ به‌ دو ميليون‌ نسخه‌ هم‌ خواهد رسيد – گفته‌ بودم‌ كه‌ واقعا نمي‌دانم‌ اين‌ كتاب‌ درباره‌ي‌ چيست. و چرا كتابي‌ درباره‌ي‌ رنج‌ و اندوه‌ عشق، اين‌ همه‌ مورد استقبال‌ جوانان‌ قرار مي‌گيرد واقعا نمي‌فهمم.شايد اين‌ باشد كه‌ ابهامات‌ عشق‌ را به‌ خوبي‌ نشان‌ مي‌دهد شايد پاسخي‌ براي‌ معماهاي‌ عشق‌ راارايه‌ مي‌كند. اگر چه‌ اين‌ كتاب‌ يك‌ سوگنامه‌ است‌ اما جذابيتش‌ از بين‌ نرفته‌ است.
اشعار شما به‌ سي‌ زبان‌ ترجمه‌ شده‌ ترجمه‌ شعرهايتان‌ به‌ كدام‌ زبان‌ بهتر است.
زبان‌ ايتاليايي، آن‌ هم‌ به‌ خاطر تشابهاتي‌ كه‌ بين‌ دو زبان‌ وجود دارد. فرانسوي‌ و انگليسي، دو زباني‌ هستند كه‌ از نظر تلفظ‌ و وزن‌ كلمات‌ شباهتي‌ به‌ زبان‌ اسپانيايي‌ ندارند. مساله‌ تعادل‌ تفسيري‌ نيست. نه‌ معنا ممكن‌ است‌ در ترجمه‌ درست‌ باشد. اما اين‌ درستي‌ ترجمه‌ و معنا مي‌تواند به‌ معناي‌ نابودي‌ يك‌ شعر باشد. در بسياري‌ از ترجمه‌ها به‌ زبان‌ فرانسوي‌ – نمي‌گويم‌ همه‌ – شعرم‌ از بين‌ مي‌رود وچيزي‌ باقي‌ نمي‌ماند. كسي‌ نمي‌تواند جلويش‌ را بگيرد چون‌ همان‌ چيزي‌ را مي‌گويد كه‌ شاعر نوشته‌ است‌ اما واضح‌ است‌ كه‌ اگر من‌ شاعري‌ فرانسوي‌ بودم‌ آن‌ چيزي‌ كه‌ درآن‌ شعر گفتم‌ رانمي‌گفتم. چون‌ ارزش‌ كلمات‌ كاملا متفاوت‌ است. چيز ديگري‌ مي‌نوشتم.
و در ترجمه‌ي‌ انگليسي؟
زبان‌ انگليسي‌ تفاوت‌ زيادي‌ با اسپانيايي‌ دارد. اين‌ تفاوت‌ آن‌ قدر زياد است‌ كه‌ بارها ترجمه‌ي‌ شعرم‌ به‌ انگليسي‌ معناي‌ شعرم‌ را بيان‌ مي‌كند اما حال‌ و هواي‌ شعرم‌ را منتقل‌ نمي‌كند. شايد بتوان‌ گفت‌ وقتي‌ شعرهاي‌ شاعري‌ انگليسي‌ به‌ اسپانيايي‌ ترجمه‌ مي‌شود باز هم‌ همين‌ اتفاق‌ مي‌افتد.
گفتيد كه‌ خواننده‌ پر و پا قرص‌ داستانهاي‌ پليسي‌ هستيد. نويسندگان‌ محبوبتان‌ كدامند؟
يك‌ اثر ادبي‌ بزرگ‌ در اين‌ ژانر، كتاب‌ “تابوتي‌ براي‌ ديميتريوس” نوشته‌ اريك‌ آمبلر است. من‌ تمام‌ آثار آمبلر را خوانده‌ام‌ اما هيچ‌ كدامشان‌ به‌ اندازه‌ي‌ “تابوتي‌ براي‌ ديميتريوس” حال‌ و هواي‌ راز آلود ندارند. سيمتون‌ هم‌ مهم‌ است. اما آثار جيمزهادلي‌ در زمينه‌ وحشت‌ آفريني‌ برجسته‌تر است. البته‌ هر وقت‌ از داستان‌ پليسي‌ حرف‌ مي‌زنيم‌ ياد داشيل‌ همت‌ مي‌افتم. اركسي‌ است‌ كه‌ ژانر داستان‌ پليسي‌ را از زير سايه‌ي‌ ادبيات‌ درآورد و به‌ آن‌ استواري‌ بخشيد. او نويسنده‌اي‌ بزرگ‌ است‌ و پس‌ از او صدها نويسنده‌ قرار دارند كه‌ از بين‌ آنها مي‌توانم‌ به‌ جان‌ مك‌ دانالد اشاره‌ كنم. تقريبا همه‌ي‌ نويسندگان‌ آمريكاي‌ شمالي‌ كه‌ داستان‌ پليسي‌ مي‌نويسند بزرگترين‌ منتقدين‌ جامعه‌ي‌ سرمايه‌داري‌ و فاسد آمريكاي‌ شمالي‌ هستند. در هيچ‌ كجاي‌ ديگري‌ همچون‌ رمانهاي‌ پليسي‌ نويسندگان‌ آمريكاي‌ شمالي‌ اتهاماتي‌ درباره‌ي‌ فساد سياستمداران‌ و پليس‌ مطرح‌ نمي‌شود اتهاماتي‌ درباره‌ي‌ تاثير پول‌ در شهرهاي‌ بزرگ‌ و فسادي‌ كه‌ در تمام‌ بخش‌هاي‌ نظام‌ آمريكاي‌ شمالي‌ رخنه‌ كرده‌ است.
ارنستو مونته‌ نگرو در مقاله‌اي‌ با نام‌ “هم‌ عصران‌ زمين”، منتقد اروگوئه‌اي، رودريگر مونه‌ گل‌ را مورد انتقاد قرار مي‌دهد. چون‌ او آرزو كرده‌ بود كه‌ نويسندگان‌ معاصر اروپايي‌ و آمريكاي‌ شمالي‌ براي‌ بازساخت‌ نثرشان، آثار نويسندگان‌ آمريكاي‌ لاتين‌ را بخوانند. مونته‌ نگرو مي‌گويد مطرح‌ كردن‌ چنين‌ آرزوي‌ عبثي‌ مثل‌ اين‌ است‌ كه‌ مورچه‌ به‌ فيل‌ بگويد از شانه‌هايم‌ بالا برو و بعد او به‌ بورخس‌ اشاره‌ مي‌كند كه‌ مي‌گويد: “در مقايسه‌ با آمريكاي‌ وحشي، اين‌ كشور (اين‌ اقليم) نويسنده‌اي‌ با تاثيرات‌ جهاني‌ نظير امرسن، ويتمن‌ يا ادگار آلن‌ پو و نويسنده‌ي‌ مرموزي‌ مثل‌ هنري‌ جيمز يا ملويل‌ پرورش‌ نداده‌ است.
چه‌ اهميتي‌ دارد كه‌ ما از كساني‌ مثل‌ ويتمن، بودلر يا كافكا در قاره‌ي‌ خودمان‌ نام‌ ببريم‌ يا نبريم؟تاريخ‌ ادبيات‌ همسنگ‌ تاريخ‌ انسان‌ است. ما نمي‌توانيم‌ يك‌ نوع‌ آداب‌ و رسوم‌ را مطرح‌ كنيم. آمريكا با جمعيتي‌ كه‌ اكثريت‌ قريب‌ به‌ اتفاقشان‌ با سوادند واروپا با سنت‌هاي‌ باستاني‌اش‌ نمي‌توانند با عامه‌ي‌ مردم‌ آمريكاي‌ لاتين‌ مقايسه‌ شوند. اما تلف‌ كردن‌ اوقات‌ زندگي‌ با سنگ‌ پرت‌ كردن‌ براي‌ همديگر و آرزو كردن‌ براي‌ برتري‌ اين‌ قاره‌ يا آن‌ قاره‌ به‌ نظر من‌ تفكري‌ محلي‌ است. از اين‌ گذشته‌ همه‌ي‌ اينها مي‌تواند اعتقادات‌ شخصي‌ باشد.
درباره‌ي‌ مشكلات‌ ادبي‌ در آمريكاي‌ لاتين‌ حرف‌ مي‌زنيد؟
يك‌ مجله‌ چه‌ در هندوراس‌ يا نيويورك‌ (به‌ زبان‌ اسپانيايي) و چه‌ در مونته‌ ويدئو منتشر شود مي‌بينيم‌ كه‌ تقريبا همه‌ي‌ آنها كاتالوگي‌ از ادبيات‌ مد روز تحت‌ تاثير اليوت‌ يا كافكا هستند. اين‌ نمونه‌اي‌ از استعمار فرهنگي‌ است. ما هنوز درگير سنت‌هاي‌ اروپايي‌ هستيم. براي‌ مثال‌ اينجا در شيلي‌ خانم‌ خانه‌ به‌ شما بشقاب‌هاي‌ چيني‌ را نشان‌ مي‌دهد و با لبخندي‌ حاكي‌ از رضايت‌ مي‌گويد: “اين‌ وارداتي‌ است”. بسياري‌ از ظروف‌ چيني‌ در ميليون‌ها خانه‌ي‌ شيليايي‌ وارداتي‌ است‌ و از بدترين‌ جنس‌ هم‌ هست‌ كه‌ در كارخانه‌هايي‌ در آلمان‌ و فرانسه‌ توليد مي‌شوند. اين‌ ظروف‌ بي‌كيفيت‌ به‌ عنوان‌ بهترين‌ جنس‌ پذيرفته‌ مي‌شوند، چون‌ وارداتي‌ هستند.
بعضي‌ها شما را متهم‌ مي‌كنند كه‌ با خورخه‌ لوييس‌ بورخس‌ دشمن‌ هستيد.
به‌ خاطر درك‌هاي‌ متفاوت‌ ما از موقعيت‌ شايد بين‌ من‌ و بورخس‌ تضاد (نه‌ دشمني) فكري‌ و فرهنگي‌ وجود داشته‌ باشد مي‌توان‌ در صلح‌ و آرامش‌ جنگيد. امامن‌ دشمنان‌ ديگري‌ دارم‌ كه‌ نويسندگان‌ نيستند. دشمن‌ من، امپرياليسم‌ و سرمايه‌داران‌ و آناني‌ هستند كه‌ ناپالم‌ (بمب‌ آتش‌ زا) بر ويتنام‌ مي‌ريزند اما بورخس‌ دشمن‌ من‌ نيست.
درباره‌ي‌ آثار بورخس‌ چه‌ نظري‌ داريد؟
او نويسنده‌اي‌ بزرگ‌ است‌ و مردم‌ اسپانيايي‌ زبان‌ و اهالي‌ آمريكاي‌ لاتين‌ بيشتر از بقيه‌ بسيار افتخار مي‌كنند كه‌ نويسنده‌اي‌ مثل‌ بورخس‌ وجود دارد. قبل‌ از بورخس‌ ما نويسندگان‌ خيلي‌ كمي‌ داشتيم‌ كه‌ مي‌توانستند با نويسندگان‌ اروپايي‌ مقايسه‌ شوند. ما نويسندگان‌ بزرگي‌ داشته‌ايم‌ اما نويسنده‌اي‌ با سبك‌ جهاني، مثل‌ بورخس‌ خيلي‌ كم‌ در كشورهاي‌ آمريكاي‌ لاتين‌ پيدا مي‌شود. نمي‌توانم‌ بگويم‌ او بهترين‌ است‌ اما به‌ هر حال‌ او توجه‌ و حس‌ كنجكاوي‌ اروپايي‌ها را به‌ كشورهاي‌ آمريكاي‌ لاتين‌ معطوف‌ كرد. اما از آنجايي‌ كه‌ از همه‌ مي‌خواهند با بورخس‌ بجنگم‌ هرگز اين‌ كار را نمي‌كنم. اگر او به‌ خوبي‌ يك‌ دايناسور فكر مي‌كند كاري‌ به‌ تفكرات‌ من‌ نخواهد داشت. او از آنچه‌ در جهان‌ معاصر مي‌گذرد در هيچ‌ چيز نمي‌فهمد. او فكر مي‌كند كه‌ من‌ هم‌ چيزي‌ نمي‌فهمم‌ بنابراين‌ ما با هم، هم‌ عقيده‌ايم.
به‌ كدام‌ شاعر روسي‌ علاقه‌ي‌ بيشتري‌ داريد؟
چهره‌ي‌ برجسته‌ در شعر روسيه‌ ماياكوفسكي‌ است. او شاعر انقلاب‌ روسيه‌ است‌ همان‌ طور كه‌ والت‌ ويتمن‌ شاعر انقلاب‌ صنعتي‌ در آمريكاي‌ شمالي‌ بود. ماياكوفسكي‌ چنان‌ شعر مي‌نويسد كه‌ تقريبا همه‌ي‌ شعرهاي‌ او هويتي‌ وابسته‌ به‌ او دارند.
به‌ شاعران‌ جوان‌ چه‌ توصيه‌اي‌ داريد؟
هيچ‌ توصيه‌اي‌ براي‌ شاعران‌ جوان‌ ندارم! آنها بايد راه‌ خودشان‌ را بروند. شاعران‌ جوان‌ بايد باموانعي‌ كه‌ پيش‌ رويشان‌ قرارمي‌گيرد رو به‌ رو شوند و آنها را از ميان‌ بردارند.
چيزي‌ كه‌ هيچ‌ وقت‌ به‌ آنها توصيه‌ نمي‌كنم‌ اين‌ است‌ كه‌ كارشان‌ را با شعر سياسي‌ آغاز كنند. شعر سياسي‌ نسبت‌ به‌ شعرهاي‌ ديگر احساسي‌تر است‌ و نمي‌شود زوركي‌ آن‌ را نوشت‌ چون‌ در اين‌ صورت‌ عوامانه‌ و غير قابل‌ قبول‌ خواهد شد. لازم‌ است‌ اول‌ شعرهاي‌ ديگر را تجربه‌ كرد تا شاعر شعرهاي‌ سياسي‌ شد. شاعر سياسي‌ بايد خودش‌ را آماده‌ پذيرش‌ انتقادها كند. شعر سياسي‌ بايد خود را به‌ مضامين‌ احساسي‌ يا فكري‌ ناب‌ مجهز كند تا بتواند به‌ چيزهاي‌ ديگر بي‌اعتنا باشد. اين‌ شرايط‌ به‌ ندرت‌ مهيا مي‌شود.
چه‌ نويسندگاني‌ بر شما تاثيرگذاشتند؟
نويسندگان‌ هميشه‌ به‌ تعبيري‌ با هم‌ مبادله‌ مي‌كنند درست‌ مثل‌ هوايي‌ كه‌ تنفس‌ مي‌كنيم‌ و به‌ يك‌ مكان‌ تعلق‌ ندارد. نويسنده‌ هميشه‌ از يك‌ خانه‌ به‌ خانه‌ ديگر مي‌رود: او بايد وسايل‌ خانه‌اش‌ را هم‌ عوض‌ كند.بعضي‌ نويسندگان‌ احساس‌ خوبي‌ از تاثيرپذيري‌ ندارند. يادم‌ مي‌آيد كه‌ فدريكو گارسيا لوركا هميشه‌ از من‌ مي‌خواست‌ تا شعرهايم‌ را برايش‌ بخوانم‌ و وسط‌ خواندنم‌ مي‌گفت: “بس‌ كن، بس‌ كن! ادامه‌ نده.” نمي‌خواهم‌ رويم‌ تاثير بگذاري!”
نمادهايي‌ در شعر شما هميشه‌ تكرار مي‌شود. دريا، ماهي‌ يا پرندگان…
به‌ نمادها اعتقادي‌ ندارم. آنها صرفا چيزهاي‌ مادي‌ هستند. دريا، ماهي‌ و پرندگان‌ براي‌ من‌ وجودي‌ مادي‌ دارند. اين‌ واقعيت‌ كه‌ بعضي‌ زمينه‌ها در شعرم‌ برجسته‌ هستند به‌ حضوري‌ مادي‌ بر مي‌گردد.
كبوتر و گيتار در شعرتان‌ چه‌ معنايي‌ دارد؟
كبوتر، كبوتر معني‌ مي‌دهد و گيتار هم‌ يكي‌ از آلات‌ موسيقي‌ است‌ كه‌ اسمش‌ گيتار است.
پس‌ آنهايي‌ كه‌ سعي‌ مي‌كنند اين‌ چيزها را تحليل‌ كنند…
وقتي‌ يك‌ كبوتر را مي‌بينم، كبوتر صدايش‌ مي‌زنم. كبوتر وجود داشته‌ باشد يا نه، به‌ طور ذهني‌ يا عيني‌ براي‌ من‌ يك‌ شكل‌ دارد اما چيزي‌ ماوراي‌ يك‌ كبوتر نيست.