گفت و گو با اورهان پاموک، نویسندهی ترک تبار
مینویسم و مینویسم و مینویسم
ترجمه مجتبا پورمحسن: اورهان پاموک، نویسندهی ۵۸ ساله اهل ترکیه، این روزها در دانشگاه کلمبیای نیویورک ادبیات تطبیقی تدریس میکند. تاکنون بالغ بر هفت میلیون نسخه از آثار این نویسنده که در سال ۲۰۰۶ برنده جایزه نوبل، در سراسر جهان به فروش رفته است. او به خاطر پرداختن به ماجرای قتل عام ارامنه کارش در ترکیه به دادگاه رسید. اخیراً از این نویسنده رمان «نام من گل سرخ است» به فارسی ترجمه و منتشر شده است. متن حاضر ترجمهی خلاصهای از گفت وگوی بیگ تینک با اوست.
رمانی را که مینویسید، چطور طرحریزی میکنید؟
در مقایسه با داستاننویسانی که به عنوان دوستانم میشناسم و یا به خاطر خودزندگینامهها و زندگینامههایشان میشناسمشان، من برای نوشتن رمان نقشه میکشم. من نویسندهی به نسبت منظمی هستم که همهی کتاب را پیش از آنکه روی کاغذ بیاورم، مینویسم. مطمئناً نمیتوان همهاش را حفظ کرد. نمیتوانید پیش از نوشتن همهی رمان را تصور کنید؛ حافظه و تخیل انسان محدودیتهایی دارد. موقع نوشتن کتاب چیزهای زیادی به ذهنتان میرسد، اما یک بار دیگر طرحریزی میکنم، اینبار فصل را با توجه به پیرنگی که در نظر دارم، طرحریزی میکنم. در آثار من هیچگاه شخصیتهای داستان، کنترل داستان را برعهده نمیگیرند. همه چیز تحت کنترل من است. و وقتی طرح یک فصل، خوب از کار درمیآید، سراغ فصلی میروم که میخواهم بنویسم. میدانم که 13 فصل میشود یا 17 فصل. گاهی فصلها بلندتر میشوند یا خارج از موضوع میشوند. اما سعی میکنم کنترل کنم و از نوشتناش لذت ببرم. من مثل ماهیگیری هستم که میداند کجا دارد ماهیگیری میکند، ممکن است توی مه گم شده باشد، اما بسیار جذاب است. بعضی نویسندگان اینجوری هستند. نمیدانند کتابی که مینویسند، دربارهی چیست.
آیا این طرحریزیها را جایی مینویسید؟
بله، در واقع موقع نوشتن، طرح یک فصل را روی کاغذ میآورم. سرفصلها را مینویسم: این اتفاق میافتد، آن اتفاق میافتد، مقداری جزییات، چند سطر؛ وقتی رمان به سوی فصلهای بعد پیش میرود، در مورد چیزهایی که میخواهم بنویسم، یادداشت برمیدارم. بله. مطمئنا اگر تحقیقی لازم باشد، تحقیق میکنم.
با چه برنامهی زمانی مینویسید؟
من نویسندهی منظمی هستم. فکر میکنم رماننویسان باید منظم باشند و ساعت کار خود-اجباری برای خودشان تعیین کنند. من زمان زیادی کار میکنم. اما احساس نمیکنم که دارم کار میکنم. من همیشه احساس میکنم در درونم بچهای است، بچهای معمولی و من دارم بازی میکنم. بنابراین وقتی میگویم کار میکنم، به معنای منفی نمیگویم؛ در واقع وقتی این را میگویم، تاکید میکنم که وقتی مینویسم از زندگی بسیار لذت میبرم و نوشتن را دوست دارم. اواخر دههی سی سالگی زندگیام، وقتی دخترم به دنیا آمد، تا ساعت 4 صبح کار میکردم و ظهر از خواب پا میشدم، کمابیش شبیه تئودور داستایوفسکی. بعد وقتی دخترم پنج ساله بود، صبح زود باید او را به مدرسه ببرم و ساعت کارم تقریباً تغییر کرد. حالا ساعت 5 صبح پا میشدم، دو ساعت کار میکردم، دخترم را بیدار میکردم و او را به مدرسه میبردم و بعد کار میکردم و کار میکردم و به دفترم میرفتم. من یک دفتر دارم. باید از خانه یا جمع دور باشم. مینویسم و مینویسم و مینویسم و مینویسم و مینویسم، بسیار منظم.
آیا لذت نوشتن با لذت نقاشی فرق میکند؟
بله، مشخصاً به تفاوتشان واقفم. شاید به این خاطر که من قویاً بر این عقیدهام که در نقاشی استعداد دارم، اما در مورد نویسندگی به مشکل برمیخورم و از عقلم استفاده میکنم. وقتی نقاشی میکنم احساس میکنم که با استعدادم نقاشی میکنم و وقتی مینویسم احساس میکنم که با عقلم دارم مینویسم. وقتی نقاشی میکنم، فکر میکنم نیروی دیگری مرا به نقاشی وا میدارد. من- همانطوری که در رمانم،«نام من قرمز است» نوشتم- با حیرت تماشا میکنم که دستم روی کاغذ چه میکند، چه خطوطی، چه چیز عجیبی، چه چیز زیبایی خارج از ارادهی من خلق میشود. وقتی مینویسم، دست خودم را میبینم، همانطور که دست شخص دیگر را میبینم، میدانم که دارم مینویسم. دارم فکر میکنم و این را روی کاغذ اجرا میکنم. با هم فرق دارند. اما در نتیجه هنگامی که نقاشی میکنم، سادهدل هستم. ولی وقتی مینویسم، مدبر هستم، دارم محاسبه میکنم. اما از سوی دیگر، خب البته نمیتوان بدون الهام نوشت، لحظاتی که فکر میکنی کس دیگری آنچه را داری مینویسی، نجوا میکند. موقع نوشتن رمان، چنین لحظاتی را هم دارم. اما دوباره آن بخشها را بازبینی، سازماندهی و طرحریزی میکنم، متن را از چشم یک مخاطب میبینم و تاثیراتش را محاسبه میکنم. نوشتن رمان، ترکیبی از الهام و ساخت یک احساس قلبی است که باعث میشود با خود بگویید: اوه، من استعداد دارم، چیزهایی دارد به من میرسد و بعد بالا و پایین میکنید که تاثیر کلی کار چگونه خواهد بود. شاید بشود گفت ویراستار خودتان میشوید.
توصیه شما به نویسندگان مشتاق چیست؟
بهترین توصیه این است که نه به توصیه من و نه توصیه هیچکس دیگری گوش ندهید. خودتان را پیدا کنید، حال و حوصله خودتان را دنبال کنید، پیدایش خواهید کرد. فقط خیلی کار کنید و خیلی بخوانید.
کتاب «موزه معصومیت» از چه دریافتی از عشق کمک میگیرد؟
مردم را وا میدارم که از نقطه نظر عشاق، با آنها همذاتپنداری کنند. هدف من در این رمان این نبود که عشق را روی یک سکو بگذارم و بگویم چقدر شیرین است یا چقدر بزرگ است. به عبارت دیگر من به عشق در این کتاب به عنوان یک چیز بد نگاه کردم، حالا نه چیز بد، اما چیزی که برای همهی ما اتفاق میافتد. بعد بیاییم تلاش کنیم تحلیلش کنیم، خوب تشخیصاش دهیم و ببینیم که چطور ذهن و قلب آدمها- وقتی بینشان فاصله ایجاد میکنیم- به زندگی واکنش نشان میدهند. من میتوانم نقطه نظرم را ساده کنم. میتوان گفت بسیاری از چیزها در ذهن ما، در روح ما، در خون ما عمل میکند، وقتی عاشق میشویم، و یک چیزی که مهم است این است که یک بخش از ذهن ما چیزها را بهطور مشخص میبیند، میداند که ما عاشق هستیم و میداند در واقع کاری که میکنیم، مطمئناً به عشق ما کمک نخواهد کرد، بلکه برای تحت تاثیر قراردادن معشوق هم خوب نیست. اما با این حال آن کارها را میکنیم. و وقتی ما عاشقیم – و این نکتهی مهمی در رمان من هم هست- که این کارها را انجام دهیم. یک بخش دیگر ذهن ما با غم و اندوه به قضیه نگاه میکند و فکر میکند این اتفاق ما را شاد نخواهد ساخت. این یک چیز است. دومین چیزی که در این رمان روی آن تمرکز کردم، دیدن تحلیلگرانهی هر کاری است که عشاق انجام میدهند؛ انتظار زنگ تلفن، رنجش، خشم، حسادت، احساس حماقت کردن، خشمهای سرشار از اضطراب، توقع و بسیاری از اوهام، هذیانها، و اینکه چطور وقتی عاشق میشویم، خودمان را فریب میدهیم و گمراه میکنیم. شخصیت کمال در رمان «موزه معصومیت» فکر میکند که قرار است در عرض دو هفته یا حداکثر دو ماه نظر معشوق را جلب کند، اما هشت سال است که در پی او میدود.
عشق چطور با موضوعات هر روزه ارتباط دارد؟
در یک جایی از کتاب وقتی شخصیتام شیفتهی عشق میشود و آنچه را که عموماً رنج عشق مینامیم احساس میکند؛ میفهمد که موضوعات و چیزهایی که به محبوبش ربط دارد، موضوعاتی که آنها در اوقات خوششان با هم شریک شدند، از این توانایی برخوردار است که او را تسلی دهد. شاید به این دلیل که خاطرات را یادآوری میکند، خاطرات شادی که آنها با هم شریک بودند. همهی ما کمابیش برایمان اتفاق افتاده که بلیت یک فیلم را در جیب ژاکت قدیمیمان پیدا کرده باشیم. ما تا پیش از این فراموش کردهایم که برای تماشای آن فیلم به سینما رفتهایم و حتا به یاد نمیآوریم که این فیلم را دیده باشیم. اما به محض اینکه بلیت را دیدیم، شروع به فکر کردن میکنیم. خب، ما نه تنها آن فیلم را دیدهایم، بلکه صحنههای فیلم را هم به یاد میآوریم، چرا که ما با آن احساسات و خاطرات، چیزی مشترک داریم. همهی موضوعات این قدرت را دارند و وقتی شخصیت رمان به شدت عاشق است و با طرف مقابل عشقش شاد نیست، شروع به جمع آوری چیزهایی میکند که با محبوبش در آن شریک بوده است.
میتوانید یک برخورد فرهنگی در زندگی هر روزه استانبول پیدا کنید؟
این برخورد بیشتر در سیاست فرهنگی و بهطور عام در سیاست ادامه دارد. در ترکیه همیشه احزاب محافظهکاری بودهاند که بر هویت اسلامی خود پافشاری میکنند و همینطور همیشه احزاب سکولاری هم بودهاند که بر خواستهای غربگرایانهشان تاکید میکنند. این برخورد است. این برخورد در فضای عمومی و سیاسی، مشهودتر از برخورد در زندگی روزمره است. در زندگی روزانه من در استانبول – که هم فضای اروپایی دارد و هم فضای آسیایی- شما میتوانید هر روز از آسیا به اروپا بروید. همهی گردشگران به این موضوع توجه میکنند. مثل این است که از منهتن به بروکلین بروید و حالا هیچکس نمیگوید که من از آسیا به اروپا رفتم. این صرفاً زندگی هر روزه است. واقعاً مردم در زندگی روزمرهشان فکر نمیکنند از کجا میآیند. مطمئنا من در کتابهایم بحث میکنم، بله، دوگانه شرق- غرب را دراماتیزه میکنم. شاید اسمش را بگذارید «برخورد» یا من از آن به «هارمونی» یاد خواهم کرد. شما توجهی نمیکنید. برخورد همانجا است و برای خلق یک چیز تازه چیزها از منابع مختلفی میآیند. این استانبول است، این فرهنگ من است. من بخش برخورد شرق-غرب را برجسته نمیکنم، تاکید من روی این است که چطور چیزها ناخودآگاه و بهطور موزون یکجا جمع میشوند. مسالهی غرب و شرق و برخورد را سیاستمداران و روزنامهنگاران مطرح میکنند. لزومی ندارد؛ تمدنها لزوماً با هم برخورد نمیکنند. مردمی که ایدهی برخورد تمدنها را ترویج میکنند، راه را برای برخورد واقعی و رنج بشری هموار میسازند.
وضعیت داستاننویسان امروزه در ترکیه چگونه است؟
خوب، صنعت کتاب ترکیه به سرعت در حال پیشرفت است. اگر رماننویس هستید، هرگز در ترکیه دغدغهی آزادی بیان ندارید. فراموش نکنید که تولستوی و داستایوفسکی زمانی رمانهایشان را نوشتند که دولت آثار را بررسی و سانسور میکرد. در ترکیه به ندرت پیش میآید که به خاطر نوشتن یک رمان به دردسر بیفتید. اما تفسیرهای سیاسی، نوشتههای ژورنالیستی، کردهای صریحاللهجه و تندروها همیشه دردسرآفرین هستند. ولی در رماننویسی مشکلی برای آزادی بیان وجود ندارد. اما بله، در ترکیه اظهارنظرهای سیاسی، انتقاد به ارتش و مذهب و خیلی چیزهای دیگر دردسرآفرین است، گاهی مشکل قانونی، گاهی هم تهدید به مرگ در انتظار بیانکننده است.
قهرمانان شما کیستند؟
من نمیخواهم دور و برم قهرمان ببینم. معتقدم در جهانی که قهرمان ندارد، من خواندهام و بسیار زیاد بشریت را لمس کردهام. لحظاتی هست که یک فرد را به خاطر شجاعتاش، هوش و کار سختش تحسین میکنم. ویژگیهایی را در یک روشنفکر و یک نویسنده میپسندم؛ و آدمهای زیادی هستند که این چیزها را دارند. نوآم چامسکی کسی است که تحسیناش میکنم. یا وقتی نوجوان بودم ژان پل سارتر را خیلی دوست داشتم. روشنفکران مردمی و صریحاللهجه را دوست دارم؛ اما از سویی دیگر نقصها و تکبرشان را هم میبینم. همه انسان هستند. سیاست من در نگاه به روشنفکران – که در اکثر اوقات تحسینشان میکنم- این است که به کارهای خوبشان توجه کنم و نقصهایشان را نادیده بگیرم، چون همه شکست میخورند و نقص دارند.