میلان کوندرا و چالش فردی
رابرت توماس /ترجمه: مجتبا پورمحسن : پس از جنگ جهانی دوم، میلان کوندرا هوادار حزب کمونیست چک بود که در سال 1948 قدرت را در اختیار گرفت. عدم انطباق نوشتههای میلان کوندرا با الگوی «رئالیسم سوسیالیستی» سبب اخراج او از حزب کمونیست شد. در آگوست سال 1968 وقتی نیروهای پیمان ورشو برای شکست بهار پراگ وارد این شهر شدند، او از تدریس در مدرسه فیلمسازی پراگ اخراج شد و رمانهایش ممنوع شدند. در سال 1975 کوندرا چک اسلواکی را به قصد اقامت در فرانسه ترک کرد.
پس زمینهی سیاسی در آثار کوندرا تعیین کننده است. شخصیتهای رمانهای کوندرا درگیر چالشی برای دفاع از خود در برابر ذات بیاحساس وضعیت سیاسی هستند. اگرچه خود کوندرا علاقمند است که ذات سیاسی رمانهایش را کم اهمیت جلوه دهد. در سال 1980 او وقتی شنید که کتاب «شوخی» را «دادنامهای بزرگ علیه استالینیسم» توصیف کردهاند، به سرعت این گفته را رد کرد و گفت: «استالینیسمتان را از من دریغ کنید. شوخی، یک داستان عاشقانه است.» اگرچه این هر دو حرف درست است، چون درگیری فرد در مقابل نظام سیاسی اجتماعی با درگیری فردی برای دفاع از خود در جهان شخصی کامل میشود. امر خصوصی و عمومی با هم حرکت میکنند و تا موقعی که جداناپذیر هستند، در هم بافتهاند. اگر در رمانهای کوندرا، زندگی فردی، در حقیقت در مقابل نادرستی نظام اشتراکی است، پس هدف انتخاب بین این دو قدرت همیشه صف مقدم رمانهای اوست. برای کوندرا فردیت صرفا موضوع نیروهای تاریخی نیست، بلکه قاضی و موتور تاریخ است.
شورشیان فردی
کوندرا تجربهی تلخی را که افراد ممکن است به خاطر انتخابشان تحمل کنند، ارج مینهد. نظام اشتراکی برادر که قدرتش را به مسخره میگیرد، شکیبا نیست. در «کتاب خنده و فراموشی» میرک وقتی تصمیم میگیرد با دولت مخالفت کند، از زندانی شدن رنج میبرد. به همین ترتیب توما (شخصیت اصلی رمان «سبکی تحملناپذیرهستی») به عنوان یک دکتر شغلش را از دست میدهد و وقتی نمیپذیرد مقالهای را که علیه حاکمان کمونیست نوشته، پس بگیرد؛ مجبور میشود شیشهشور شود. هنگامی که این شخصیتها تاوان اعمالشان را میپردازند، احساسی وجود دارد که انگار آنها به پیروزی فردی رسیدهاند. آنها به جای اینکه در خدمت نظام مالکیت اشتراکی به یک سایه تبدیل شوند، زندگی خودشان را انتخاب کردهاند. یک تقابل مشخص در این زمینه در پوچی شخصیتهایی دیده شده که زندگی فردیشان را برای نظام مالکیت اجتماعی عام رها کردهاند. معرف این وضعیت، وقتی است که در آن ژهنا، که در رابطهاش با میرک هم موفق نبوده، برای سیاستمداران در گذشته اهل شوروی که او هرگز آنها را ندیده بود، اشک میریزد.
ذهن یک کودک
در آثار کوندرا، ذهن طرفداران نظام اشتراکی/ توده/ جمعیت بارها با تصاویری که شامل بچههاست نمایش داده میشود. این یک تشخیص درست است. نظام مالکیت اشتراکی متفنن میل به رسیدن به وضعیت کودکانهای از امنیت، بدون مسوولیت و انتخاب است. این وضعیت را کوندرا «به هم پیوستگی شاد بیرو کسالتآور» توصیف کرده است. در یک صحنه از «کتاب خنده و فراموشی» شخصیت تامینا خود را تنها بزرگسالی میبیند که در جزیرهی کودکان گیر افتاده است. بچهها اول مجیزش را میگویند و بعد به او فحش میدهند و اذیتش میکنند.
استفاده از کودکان به عنوان تصویری از تمامیت خواهی، درستی دقیقی دارد، چنان که همیشه جنبشهای جوانان که در خط مقدم مبارزات انقلابی بودهاند، چه این جنبشها، پیش قراولان شوروی باشند، چه جوانان هیتلر، چه خمرهای سرخ یا«رفقا»ی جوان ساکنین آفریقای جنوبی.
این تصویر یک معنای کنایی و غیرمستقیم هم دارد. فرد انقلابی و هوادار نظام اجتماعی به عنوان یک بچهی «معصوم» نمایش داده میشود و کوندرا، به هم پیوستگی ارگانیک هواخواهان نظام اجتماعی را به صورت یک بازی کودکانه یا «رقص جمعی» نشان میدهد. اما پشت این نمای معصومیت، شیطانی نهفته است، چنان که اگر کسی به این رقص یکپارچه نپیوندد و قدردان «ویژگیهای خاص و اسرارآمیز حلقه» نباشد، محکوم است که روح و حتا جسمش نابود شود.
بازی در نظام استبدادی
در رمانهای کوندرا بارها اتفاق میافتد که مردم نقشهایی را که با شخصیت حقیقیشان سازگار نیست، بازی میکنند. در داستان کوتاه «بازی اتواستاپ» از مجموعهی «عشقهای خندهدار»، دو جوان عاشق در تعطیلات به عنوان بخشی از یک «بازی»وانمود میکنند با هم غریبه هستند. اگرچه بازی زندگی خودش را بر عهده میگیرد و رابطهی آنها را در عالم واقع تغییر میدهد. در رمان «شوخی» تلاش لودویک برای اداره رابطه با لوسی، طبق ایدهآلهای دیگران به جای درک فردی خودآزاد، عشق بین آنها را نابود میسازد.
این مثالها از عمل بازی شخصی میتواند آینهای باشد که به واسطهی آن کوندرا نظام استبدادی را یک بازی میبیند که از کنترل خارج، و سهواً واقعی میشود. او میگوید بهار پراگ تلاشی برای دگرگون کردن پیامدهای یک بازی بود که جوانهای رادیکال در دهههای 1940 و 1950 بازی کرده بودند.
ماورای کمونیسم
شکی نیست که کوندرا مخالف کمونیسم بود و آن را نیرویی میدید که مشغول نابودی هویت ملتش بود. اگرچه تحت لوای این مخالفت، این اعتقاد وجود داشت که کمونیسم تجلی سطحی اما …… تقابل بین فردیت و نظام اشتراکی بود. در رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» شخصیت سابینا این درک از عمق نظام اشتراکی را به روشنی بیان میکند:
ورای فاشیسم، کمونیسم، ورای همهی اشغالها و تهاجمها یک شر اساساً نافذتری در کمین است و اینکه تصویر آن شر، جلوهای از مردمی بود که با مشتهای گره کرده راهپیمایی میکردند و هجاهای همسان را فریاد میکشیدند.
سابینا روح همسان نظام اشتراکی را در بعضی از تبعیدهای ضد کمونیستی که با آنها مواجه میشود، تشخیص میدهد. برای او، رهبر تبعیدیهای ضد کمونیست درست شبیه رهبر دست نشاندهی شوروی در چک یعنی نووتنی بود!
همچنین این شناخت هم به دست میآید که به طور تناقض آمیزی، فردیت در برابر نظام اشتراکی، مغلوب شکل متفاوتی از نظام اجتماعی میشود. این مساله در«سبکی تحمل ناپذیر هستی» در جریان بهار پراگ، از زبان ترزا گفته میشود:
او از چند شب شاد لذت میبرد. روسها با تانکهایشان برای او آرامش را به ارمغان آوردند.
برای کوندرا شکست بهار پراگ، شکنندگی نه فقط سرنوشت فردی، بلکه تقدیر کل یک ملت را در برابر نیروی نظام اشتراکی ثابت کرد. او یادآوری میکند که پس از جنگ سی ساله در قرن هفدهم، یسوعیون تلاش کردند همینطور هویت چک را پاک کنند. در حالی که آن تلاش ناکام ماند، او میترسید که تلاش شوروی منجر به پیروزی شود، بهار پراگ به او ثابت کرد که ملت در برابر نظام اشتراکی چیز شکنندهای است، اما فردیت همهی حملات نظام اشتراکی را تحمل میکند. بنابراین جوهر مقاومت در فردیتهاست.
در رمان «سبکی تحملناپذیر هستی»، دو شخصیت اصلی داستان، سابینا و ترزا هر دو به نمادهای مادی فردیت متکی هستند. برای ترزا نمادهای مادی، کتابهای او هستند، در حالی که برای سابینا موضوع، یک کلاه لگنی است که قبلا مال پدرش بود. کتابها برای ترزا روح آموختن و کمال را نشان میدهد که فراتر از هواداران نظام اشتراکی رشد میکند. برای سابینا، کلاه لگنی ارتباط با گذشتهای است که توسط حزب یا دولت کنترل نشده است. از نظر کوندرا اگر امیدی به دنیا باشد،در چالش فردیت برای آزادی نهفته است.
آغاز جدید
کوندرا در مقدمه رمان شوخی نوشته است:
روزی افسانه سرایان روسی دربارهی اشغال روسها به عنوان آغازی جدید در تاریخ مینویسند. من این اتفاق را (درست یا غلط) به عنوان آغاز پایان اروپا میبینم.
امروز در حالی که انقلاب سال 1989 نظام اشتراکی کمونیستی را در چکسلواکی از بین برد، این بدبینی بیجا به نظر میرسد. هر چند از بسیاری جهات، اجزای سازنده انقلابی را که سر میرسید، در جامعه مظلوم چک مشاهده میکرد. در «کتاب خنده و فراموشی» اشاره میکند که «در کشور عزیز عجیب و غریب من، هنوز شاعران برای دلی ربایی از زنان تمرین می کنند.» این اظهار نظر بجایی در مورد کشوری است که قیام ملیاش را نویسندگان رهبری میکردند و رییس جمهورشان یک نمایشنامهنویس بود.
در داستان کوتاهی با نام«ادوارد و خدا» که بخشی از آنتالوژی«عشقهای خندهدار» است، از یک شخصیت که پدرش مورد آزار و اذیت کمونیستها قرار گرفته پرسیده میشود:
اما او چطور باید نفرتش را] از کمونیستها[ نشان دهد؟ شاید با به دست گرفتن یک چاقو و گرفتن انتقام پدرش؟ اما این در بوهمیا عرف نبود.
واقعاً هم این در ذات انقلاب بدون خونریزی چکسلواکی نبود.
شاید به نظر برسد که آغاز تازهای از فردگرایی هم دیده شد. اما آثار کوندرا به ما یادآوری میکند که نظام مالکیت اشتراکی صرفاً از ساختارهای سیاسی برنمیآید بلکه در روان انسان نهفته است. غول هواداران نظام اشتراکی چند سر دارد که کمونیسم فقط یکی از آنهاست.
اين ترجمه در روزنامه فرهيختگان منتشر شده است.