گفت و گوبا ماريو بارگاس يوسا، نويسندهي پرويي
به هيچوجه دربارهي مارکز حرف نميزنم
دبورا سولومون
ترجمهي مجتبا پورمحسن
شما به عنوان مشهورترين نويسندهي پرو و کسي که زماني کانديداي رياست جمهوري کشورش بود، در کمال تعجب رمان سانتي مانتال«دختر بد» را نوشتهايد- داستان عاشقانهاي که يک فرد اهل کتاب پرويي روايت ميکند که به پاريس ميرود و چهل سال از عمرش را وقف يافتن زني ميکند که اولين بار در دورهي دبيرستان او را ديده بود.
ريکاردو يک مترجم است، بازتابي از شخصيت خودش. او آدم بينابيني است. او شخصيت زيادي ندارد و در زندگي او فقط يک ماجرا وجود دارد: دختر بد. بدون او، زندگي ريکاردو معمولي، محدود و بدون افق فکري زيادي است.
بله، او فاقد جاهطلبي است.
خب، جاهطلبي او دختر بد است!
ريکاردو را تحسين ميکنيد؟
من بيشتر دختر بد را تحسين ميکنم.
چرا؟
او دختر سرد و فرصتطلب و تيغزن است که با تاجريني در فرانسه، انگليس و ژاپن ازدواج ميکند، بيآنکه کمترين علاقهاي به آنها داشته باشد. فکر ميکنم او پيچيدهتر از اين حرفهاست. ببينيد از کجا ميآيد.
او از يک پس زمينهي اجتماعي ميآيد که در آن زندگي، نوعي جنگل است، جايي که اگر ميخواهي زنده بماني، بايد حيوان شوي.
او کوشيده حيواني جنگجو باشد و ميجنگد.
شما دختران بد را ميشناسيد؟
بله. چندتايي البته. در پرو تعدادشان زياد است. اما در فرانسه و اسپانيا هم هستند. آمريکا هم يک عالمه دختر بد دارد.
نه اشتباه ميکنيد، ما اينجا دختر بد نداريم.
انگار مقدر بوده که همهي زندگيتان را در منهتن بگذرانيد. اما اگر به کاليفرنيا برويد، دختران بد زيادي را خواهيد ديد.
دربارهي سهم ناچيز و بينتيجهي شما در سياست حرف بزنيم. شما در سال ۱۹۹۰ در رقابت انتخاباتي رياست جمهوري پرو شرکت کرديد و انتخابات را به آلبرتو فوجيموري باختيد؛ کسي که چندي پيش شيلي او را به پرو بازگرداند و اکنون در زندان است.
مطمئناً خيلي خوشحالم. او الگويي براي آينده است. او ديکتاتوري وحشتناک بود. او انسانهاي زيادي را کشت. پول زيادي را دزديد و مرتکب بيرحمانهترين تخلفات حقوق بشري شد.
شما با برنامهي تجارت آزاد که پس از محافظهکاري مارگارت تاچر و رونالد ريگان به يک مدل اقتصاد تبديل شد، با فوجيموري رقابت کرديد.
من طرفدار اقتصاد آزادم، اما محافظهکار نيستم.
هيچوقت با رييس جمهور ريگان ملاقات نکرديد؟
يک بار. به او گفتم آقاي رييسجمهور، من بسياري از کارهايي را که انجام ميدهيد، تحسين ميکنم، اما نميتوانم بپذيرم که از نظر شما لويي لمور، مهمترين نويسندهي آمريکا باشد. چطور ممکن است؟
علاوه بر داستان، چندين و چند نمايشنامه و نقد ادبي هم نوشتهايد،از جمله تحليلي بر آثار گابريل گارسيا مارکز که بعد با او قهر کرديد.
دربارهي او حرف نميزنم. به هيچوجه دربارهي گارسيا مارکز صحبت نميکنم.
شيوهي قصهگويي شما که با رئاليسم جادويي مارکز مقايسه ميشود، بيشتر ريشه در روايتهاي وسيع و پراکندهي رمان قرن نوزدهمي دارد.
خداي من! اميدوارم اينطور باشد. نقطهي اوج رمان در قرن نوزدهم، با نويسندگاني همچون داستايوسکي، تولستوي، ملويل و ديکنز بود.
مثل يک رمان ويکتوريايي، شما با اولين دخترعمويتان ازدواج کردهايد.
من عاشق او شدم و اين واقعيت که او دخترعموي من است، اهميتي نداشت.
همسر اول شما، خواهر زن دايي شما بود که از قرار معلوم الهامبخش شما براي نوشتن رمان کميک «خاله جوليا و سناريونويس» شد. اين روابط عاشقانهي فاميلي چه اهميتي دارد؟
براي فهميدن اهميت اين موضوع به يک روانکاو نياز داريم. اما من علاقهاي به روانکاوي ندارم. بنابراين اين راز حکمفرما خواهد بود.
چه مشکلي با روانکاوي داريد؟
روانکاوي خيلي به داستان نزديک است و من در زندگيام به داستان بيشتري نياز ندارم. من عاشق داستان هستم و زندگيام عمدتاً حول داستان متمرکز بوده، اما نه با تظاهر به صحت علمي داستان.
ممکن است زماني خودزندگينامهتان را بنويسيد؟
تنها اگر به سن ۱۰۰ سالگي برسم، يک خودزندگينامهي بسيار کامل خواهم نوشت. پيش از آن نه.
* اين مطلب در روزنامهي فرهيختگان منتشر شده است.