گفت و گو با وودی آلن، نویسنده و فیلمساز
من و طنز یکی هستیم
ترجمه/ مجتبا پورمحسن : «دو راز بزرگ دربارهی من این است که من روشنفکرم، چون عینک میزنم و هنرمندم چون فیلمهایم نمیفروشد.»
وودی آلن خود را نیز از طنز گزندهاش در امان نمیگذارد. آلن استیوارت کوینگزبرگ، اول دسامبر سال 1935 در بروکلین نیویورک به دنیا آمد. او نوشتن را از سن 15 سالگی آغاز کرد، زمانی که برای نشریهی محلی طنز مینوشت و هفتهای 200 دلار دریافت میکرد. نکات جالب در زندگی این نویسنده، فیلمساز و بازیگر 76 ساله بسیار است. مجله امپایر انگلیس در فهرست 100 ستاره عالم سینما، نام او را در رتبهی چهل و سوم قرار داد. او علاوه بر اینکه در زمینهی فیلمسازی و موسیقی فعالیت میکند، نمایشنامهنویس قابلی هم هست. آلن در سال 2002 جایزه نخل نخلها را برای یک عمر دستاورد هنری از جشنواره کن دریافت کرد. جالب است که او مجموعا در 136 جایزه، نامزد شده است. مجله امپایر در سال 2005 در فهرست بهترین فیلمسازان تاریخ سینما، نام او را در ردهی دهم قرار داد. مجلهی پاریس ریویو مصاحبه مفصلی با او انجام داده که ترجمهی گزیدهای از آن را میخوانید:
فکر میکنید یک طنزنویس بر آن است که به شکلی متفاوت به جهان نگاه کند؟
بله، فکر میکنم اگر پرسپکتیو کمدی داشته باشید، تقریبا هر اتفاقی که بیفتد شما بر آن هستید آن را از فیلتر کمدی رد کنید. در کوتاه مدت این یک راه است، اما در دراز مدت اثر ندارد و نیازمند تداوم و از سرگیری بیپایان است. بنابراین افرادی که از کمدی صحبت میکنند، کسانی هستند که «همیشه مشغول کار هستند.» مثل این است که دایما قریحهتان را تغذیه کنید، پس میتوانید با درد کمی دوام بیاورید.
خیلی منحصر به فرد است، اینطور فکر نمیکنید؟
این یک روش پرداختن به زندگی است، مردم فکر میکنند بامزه بودن خیلی سخت است، اما چیز جالبی است. اگر بتوانید انجامش دهید، به هیچ وجه سخت نیست. مثل این بود که به یک ترکه به خوبی نقاشی کند گفتم، خدای من من هم میتوانم تمام روز یک مداد و یک کاغذ بردارم و هرگز نتوانم آن اسب را بکشم. من نمیتوانم این کار را بکنم و شما آن را به طرز کاملی انجام دادهای. و فرد دیگری احساس میکند این چیزی نیست. من این کار را از زمانی که چهار ساله بودم میکردم. این طوری دربارهی کمدی احساس میکنی- اگر بتوانی انجامش دهی، در واقع هیچ چیز نیست. این نیست که محصول چیزی نباشد، اما روندش، ساده است. مطمئنا فقط بعضیها به درستی بامزه هستند و بعضیها هم نیستند. این یک چیز ذاتی عجیب است.
کدام نویسندگان باعث شدند که شما بخواهید نویسنده شوید؟
یادم هست که اولین کسی که موقع خواندن آثارش خندیدم، مکس شولمن بود. پانزده سالم بود. دو تا از کتابهای قدیمیاش را دارم. آنی که برای من از همه بامزهتر بود، داربی زرافه بود… اگرچه شما باید زمینهای را که کتاب دربارهاش نوشته شده درک کنید. کتاب دربارهی کهنه سربازهایی است که پس از جنگ جهانی دوم به آمریکا بازمیگردند، بازگشت به سرزمین موعود. بعد رابرت بنچلی واس. جی پرلمان را کشف کردم؛ دو نویسندهی بسیار بامزهای که حقیقتا اساتید بزرگی بودند. یک شب در رستوران الین با پرلمن دیدار کردیم. من با مارشال بریکمن وارد شدم و یک مستخدم آمد و به من کارتی داد. پشت کارت یک همچین چیزی نوشته شده بود: «دوست داری بیایی و به من ملحق بشی تا با هم یک سودای کرفس بنوشیم؟» فکر کردم، اوه، این یک توریست در حال سفر است و کارت را انداختم دور. حدود یک ساعت و نیم بعد یک نفر گفت که کارت از طرف اس.جی. پرلمن است، بنابراین کارت را از کف زمین برداشتم. نوشته شده بود: «اس.جی. پرلمن» و بلافاصله رفتم جایی که او آنجا در گوشه نشسته بود و به او ملحق شدیم. قبلا او را دیده بودم و به نظرم او همیشه گرم و صمیمی بود. جاهایی خواندهام که او میتوانست سختتر باشد، اما من هرگز این وجه از او را ندیدم.
از کی شروع به نوشتن کردید؟
پس از آنکه بتوانم بخوانم. من همیشه میخواستم بنویسم. پیش از آن داستانهایی سرهم میکردم. همیشه برای کلاس، داستان خلق میکردم. من هرگز به اندازهی داستانهای جدی طرفدار داستانهای کمدی نبودم. اما دیدم توانایی نوشتن داستانهای طنز را دارم. اولش مستقیما از شولمن یا گاهی از پرلمن تقلید میکردم.
کی صدای خودتان را کشف کردید؟ آیا به تدریج اتفاق افتاد؟
نه، کاملا تصادفی بود. نوشتن نثر را کاملا کنار گذاشته بودم و رفته بودم سراغ نوشتن برای تلویزیون. میخواستم برای تاتر بنویسم و همزمان به عنوان یک کمدین در یک کاباره اجرا داشتم. یک روز مجلهی پلی بوی از من خواست تا چیزی برایشان بنویسم، چون من یک کمدین شکل گرفته بودم و مطلبی دربارهی شطرنج نوشتم. آن موقع من تقریبا – نه به صورت کامل هنوز- با لوییز لاسر ازدواج کرده بودم؛ او متن را خواند و گفت فکر میکنم این خوب است. واقعا باید برای مجلهی نیویورکر بفرستی. برای من، مثل همهی هم نسلانم، نیویورکر سرزمین مقدس بود. به هر نحو با مسخرگی این کار را کردم. شوکه شدم وقتی به من تلفن زدند که اگر چند تغییر جزیی به نوشتهام بدهم، چاپش خواهند کرد. بنابراین رفتم آنجا و آن تغییرات را دادم و چاپش کردند. این اتفاق، اعتماد به نفسم را بالا برد. فکر کردم چیزهای دیگری برایشان خواهم نوشت. دومین یا سومین نوشتهای که برای نیویورکر فرستادم، از نظر سبک بسیار پرلمنی بود. آنها چاپیش کردند، اما نظرها این بود که متن به شکل خطرناکی اقتباسی بود و من پذیرفتم. هم من و هم نیویورکر در نوشتههای بعدی که میفرستادیم، مراقب بودیم. بالاخره توانستم از او فاصله بگیرم. متنهای پرلمن تا جایی که امکان داشت، پیچیده بود، یک نوع طنز بسیار قوی. وقتی که ادامه دادم سعی کردم سادهاش کنم.
این پیشرفت موازی با تلاشهایتان برای ساختن فیلم بود؟
فکر نمیکنم موازی بودند. تجربهی من این بوده که نوشتن برای مدیومهای مختلف، کارهای بسیار مجزایی هستند. نوشتن برای صحنه تاتر(نمایشنامه) کاملا متفاوت از نوشتن برای فیلم (فیلمنامه) است و هر دوی آنها با نوشتن نثر کاملا فرق دارند. چون وقتی نوشتن یک متن را تمام میکنید، نتیجه، محصول نهایی است. نمیتوانید تغییرش بدهید. در نمایش، نوشته از نتیجهی نهایی فاصله دارد. متن برای بازیگران و کارگردان، ابزاری برای توسعه شخصیتهاست.
برای فیلم، من برای یک صحنه با عجله چند تا یادداشت مینویسم. نباید همه چیز را بنویسید، فقط یادداشتهایتان را برای صحنه مینویسید، که با بازیگران و دوربین در ذهن نوشته میشوند. متن واقعی برای انتخاب بازیگر و برآورد بودجه لازم است، اما محصول نهایی شباهت زیادی به متن ندارد، حداقل درباره خودم اینطور است.
پس شما بر چیزی مثل رمان کنترل بسیار بیشتری دارید؟
این یکی از جاذبههای آن است- که رویش کنترل دارید. یکی دیگر از جاذبههای بزرگ نوشتن رمان این است که وقتی تمامش کردید، میتوانید پارهاش کنید و دور بریزید. در حالی که وقتی فیلم میسازید، دیگر نمیتوانید این کار را بکنید. حتا اگر دوستش هم نداشتید، باید پخشش کنید. این را هم اضافه کنم، ساعتها برایتان بهتر است، اگر نویسندهی نثر باشید.
اینکه صبح بیدار شوید و بروید به اتاق دیگر و تنها باشید و بنویسید، بسیار جالبتر از آن است که صبح بیدار شوید و بروید سر صحنه فیلمبرداری. سینما، مقتضیات زیادی دارد. یک شغل فیزیکی است. باید طبق برنامه یک موقع در جایی باشید و به دیگران هم وابسته هستید. میدانم که نورمن میلر زمانی گفته بود که اگر امروز کارش را شروع میکرد، ترجیح میداد فیلمساز باشد تا داستاننویس.
بسیاری از نویسندگان شروع پروژهی بعدی را خیلی سخت مییابند، پیدا کردن ایدهای که واقعا میخواهند رویش کار کنند.
احتمالا آنها ایدههایی را که به خوبی ایدههایی هستند که من برای کارکردن انتخاب میکنم، کنار میگذارند. وقتی که در خیابان قدم میزنم به یک ایده فکر خواهم کرد و به سرعت آن را یادداشت میکنم. همیشه میخواهم از آن چیزی بسازم. من هرگز دچار بن بست ذهنی نشدم. دارم از محدودیت تواناییهایم حرف میزنم. من پنج ایده خواهم داشت و برای انجام دادم همهی آنها جان میدهم. هفتهها و یا ماهها در تقلا خواهم بود که کدامیک را انجام دهم. گاهی آرزو میکنم. که کسی برایم انتخاب میکرد. اگر کسی میگفت روی ایده شماره سه کار کن، خوب میشد. ولی من هرگز به هر نحوی دچار خشک شدن ایدههایم نشدهام. مردم همیشه از من میپرسند فکر میکنی یک روز صبح از خواب بیدار شوی و بامزه نباشی؟ این فکر هرگز برایم اتفاق نمیافتد، این فکری عجیب و غیرواقعی است. چون من و طنز از هم جدا نیستیم. ما یکی هستیم. بهترین موقع برای من زمانی است که ارتباطم با یک پروژه قطع میشود و دارم دربارهی پروژهای جدید تصمیم میگیرم. به این دلیل که دورهای است که واقعیت هنوز آغاز نشده است. ایده در چشم ذهن شما، فوقالعاده است و شما درباره اش خیالپردازی میکنید، اما بعد که باید اجرایش کنید، آن طوری که خیالپردازی میکردید ظاهر نمیشود. تولید، زمانی است که مشکلات دوباره آغاز میشود. جایی که واقعیت دوباره شروع میشود. همانطور که قبلا میگفتم، نزدیکترین حالتی که من به درک یک مفهوم میرسم، در نثر است. در اکثر چیزهایی که نوشتهام و منتشر شده، احساس میکردم که ایدهی اولیه را بسیار مطابق میلم اجرا کردهام. من فیلمنامه و نمایشنامه هم نوشتهام.
همیشه احساس کردهام که ایدهی خیرکنندهای دارم، کجا اشتباه بود؟ تو از همان روز اول اشتباه میکنی. همه چیز بینابین است. مثلا قرار نیست بدهی مارلولا براندو در فیلمت بازی کند، قرار است یک آدم کوچکتر این کار را بکند. اتاقی که در چشم ذهنت میبینی،اتاقی نیست که تو در آن فیلمبرداری میکنی.
چه طور کار میکنید؟ ابزارهایتان چیست؟
من روی دفترچههای حقوقی، نوشت افزار هتل و هر چیزی که بتوانم به دست بیاورم، نوشتهام. دربارهی اینجورچیزها وسواس ندارم. من در اتاقهای هتل مینویسم، در خانهام، در کنار آدمهای دوروبرم و روی قوطی کبریتها مینویسم. مشکلی ندارم- با محدودیتای اندک میتوانم کار را انجام دهم. داستانهایی دربارهی من بوده که فقط نشستهام پشت ماشین تایپ و از اول تا آخر متن را یکسره تایپ کردهام. چیزهایی که برای نیویورکر کار میکردم را در چهل دقیقه نوشتهام و چیزهای دیگری هم بوده که هفتهها با آن درگیر بودهام. خیلی اتفاقی است. دو تا فیلم را در نظر بگیر- یکی فیلمی که از نظر منتقدین موفق نبود؛ «کمدی سکسی نیمه شب تابستان». من وقت زیادی برای نوشتنش نگذاشتم. در شش روز و همه چیز به شکل کامل درآمد.
فیلمش را ساختم و با استقبال روبه رو شد. در حالی که زمان صرف شده برای نوشتن «آنی هال» بیپایان بود- کاملا همه چیز عوض میشد. یک عالمه تصویر کف اتاق تدوین رها شد و من پنج باز سراغ فیلمبرداری مجدد رفتم. و از فیلم استقبال شد.
چرا شروع به نوشتن طنز کردید؟
بچه که بودم، همیشه از کار کمدینها لذت میبردم. اما وقتی به طور جدی شروع به خواندن کردم، از آثار نویسندگان جدی بیشتر لذت میبردم. پس کمتر علاقمند به کمدی شدم، اگرچه فهمیدم میتوانم کمدی بنویسم. این روزها من خیلی به کمدی علاقه ندارم. اگر قرار بود که پانزده فیلم محبوبم را فهرست کنم، شاید حتا یک فیلم کمدی در آن نباشد. درست است، کمدیهایی هستند که فکر میکنم فوقالعاده هستند. فکر میکنم مطمئنا فیلم «نورهای شهر» فیلم بزرگی است، تعدادی از فیلمهای باستر کیتون و چند تا از فیلمهای برادران مارکس هم همینطور. آنها نوع متفاوتی از کمدی هستند- کمدی کمدینها در فیلم بیشتر به عنوان ثبت کار کمدینها عمل میکند. فیلمها شاید ضعیف یا سخیف باشند، اما بازیگرهای کمدی، نابغه هستند. من فیلمهای کیتون را بیشتر از خود کیتون دوست دارم و از چارلی چاپلین و برادران مارکس بیشتر از فیلمهایشان خوشم میآید. اما من یک تماشاگر آسانم. به راحتی میخندم.
دربارهی فیلم «بزرگ کردن بچه» (هاواردهاکس) چطور؟
نه، هرگز دوستش نداشتم. هرگز به نظرم بامزه نیامد.
واقعا؟
نه، من فیلم «چشم و گوش بسته» را دوست داشتم، اگرچه یک اقتباس سینمایی از یک نمایش بود. هر دو فیلم«مغازهی گوشهی خیابان» (ارنست لوییچ) و «دردسر بهشت» (ارنست لوییچ)، وحشتناک هستند. «شیخ سفید» (فدریکو فلینی) یک کمدی کلامی فوقالعاده است.
چه چیزی باعث میشود که فیلمی شاد و کمدی از فهرست ده فیلم برتر به انتخاب شما حذف شود؟
هیچ چیز جز سلیقهی شخصی. کس دیگری شاید ده فیلم کمدی را فهرست کند. ساده است که من از فیلمهای جدیتر لذت میبرم. وقتی برای تماشای فیلمها، حق انتخاب دارم، میروم و«همشهری کین» (اورسن ولز)، «دزد دچرخه»(ویتوریو دسیکا)، «توهم بزرگ» (ژان رنوار) و این نوع فیلمها را ببینم.
وقتی سراغ تماشای مجدد آثار کلاسیک بزرگ میروید، آیا میروید که ببینید چه طور ساخته شدهاند یا اینکه برای تاثیری که از نظر احساسی روی شما گذاشتهاند، سراغشان میروید؟
معمولا دنبال لذت هستم. دیگر افرادی که روی کار من کار میکنند همهی چیزهای تکنیکی را میبینند و من نمیتوانم آنها را ببینم. من هنوز هم نمیتوانم سایهی میکرفون را یا کاتی را که خوب نبوده، ببینم. من بیش از اندازه مجذوب خود فیلم میشویم.
چه کسی بیشترین تاثیر را روی فیلمسازیتان گذاشت؟
گمان میکنم بیشترین تاثیر را بر من برگمن و برادران مارکس گذاشتهاند. همچنین پشیمان نیستم که از استریندبرگ، چخوف، پرلمن، موزهارت، جیمی کانن، فلینی و نویسندگان باب هوپ چیزهایی دزدیدهام.
در اجتماعات مدرسه از شما خواسته میشد که در نمایشها بازی کنید؟
من زیاد اجرا نمیکردم، اما در کلاس بین دوستان و معلمها بامزه بودم.
پس نوعی از طنز نبود که مقامات را آشفته کند؟
بعضی وقتها، بود، بله. به تناوب مادرم را به مدرسه فرا میخواندند، چون جیغ و فریاد میکشیدم، در کلاس مزه میریختم. بارها و بارها مادرم به مدرسه احضار شد.
وقتی دارید مینویسید، چقدر به مخاطب فکر میکنید؟ برای مثال جان آپدایک یک بار گفته بود که دوست دارد به بچهای که در شهری در میدوست یکی از کتابهایش را در قفسه یک کتابخانهی عمومی پیدا کرده باشد، فکر کند.
من همیشه موقع نوشتن سعی کردهام آنقدر که میتوانم تعداد زیادی از افراد را مدنظر داشته باشم، اما نه اینکه به همه برسم، چون میدانم که نمیتوانم. اما همیشه سعی میکنم خودم را به کار بگیرم و امتداد دهم. دوست دارم احساس کنم، وقتی یک فیلم را تمام کردهام، بزرگسالان باهوش -دانشمند باشند یا فیلسوف-، بتوانند بروند آن را ببینند و از سینما بیرون نیایند و احساس نکنند که وقتشان را دور ریختهاند. اینکه آنها نخواهند بگویند، یا عیسی مسیح، این چی بود که به من دادی؟ اگر من میرفتم فیلم رمبو را میدیدم، میگفتم اوه خدای من، و بعد از چند دقیقه میآمدم بیرون. اندازهی تماشاگران برای من بیربط است. تماشاگران بیشتر، بهتر است، اما نه اگر مجبور شدم برای جذب آنها، دیدهام را تغییر دهم.
به نظر میرسد وقتی یک هنرمند تثبیت شد، دیگران – منتقدین و طرفداران او انتظار دارند به جای اینکه در مسیرش به تکامل برسد، همان کارها را تکرار کند.
به همین دلیل است که نباید چیزهایی را که درباره شما مینویسند جدی بگیرید. من هرگز در زندگیام چیزی ننوشتهام و هیچ پروژهای انجام ندادهام که من در آن زمان که انجامش دادم، آن را نخواسته باشم. شما باید واقعا آنچه را که «حرکتهای حرفهای» مینامند، فراموش کنید: فقط آنچه را انجام دهید که برای درکتان از زندگی خلاقه میخواهید انجام دهید.
آیا فکر نمیکنید که وقتی نویسندگان جدی به بلوغ میرسند، صرفا به توسعه و رشد زمینههایی که قبلا تثبیت شده میپردازند؟
هر شخصی مشغله ذهنی خودش را دارد. در فیلمهای برگمن میتوانید چیزهای مشابهی را بارها و بارها بیابید، اما معمولا با تازگی فوقالعادهای ظاهر میشدند.