گفت و گوی اشپیگل با هاروکی موراکامی، نویسنده ژاپنی
من آدمی تنها هستم
ترجمه / مجتبا پورمحسن –هاروکی موراکامی، نویسندهی ژاپنی در ۶۱ سالگی همچنان میدود. این نویسنده را که با آثاری نظری «جنگل نروژی»، «کافکا در ساحل»، «رقص رقص رقص»، «پینبال» و «دلدار اسپونیک» به شهرتی جهانی رسیده، یکی از بهترین نویسندگان حال حاضر جهان میدانند. خاطرات او دربارهی دویدن با عنوان «از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم» توسط نشر چشمه و با ترجمه مجتبی ویسی منتشر شده است. او در گفت و گو با اشپیگل از تنهایی نویسنده و دونده میگوید:
آقای موراکامی کدام اینها با هم سازگارند: نوشتن رمان، یا دویدن در یک ماراتن؟
نوشتن، سرگرمی است، حداقل در اکثر مواقع. من چهار ساعت در روز مینویسم و بعدش شروع میکنم به دویدن. معمولاً 10 کیلومتر میدوم. به راحتی میتوانم از پسش بربیایم. اما 42 کیلومتر و 195 متر دویدن سخت است؛ اگرچه سختیای است که من به دنبالش هستم. نوعی زحمت چارهناپذیری است که خودم عمداً قبولش میکنم. برای من این مهمترین جنبهی دوی ماراتن است.
و کدام یک دلپذیرتر است: کامل کردن یک کتاب یا عبور از خط پایان دوی ماراتن؟
گذاشتن نقطه پایانی یک داستان مثل به دنیا آوردن بچه است، لحظه ای بیهمتا، یک نویسنده خوش شانس شاید بتواند در عمرش 12 تا رمان بنویسد. من نمیدانم که چند تا کتاب خوب نوشتهام. امیدوارم چهار پنج تای دیگر هم بنویسم. اما وقتی میدوم، این محدودیت را ندارم. من هر چهار سال یک بار، یک رمان قطور منتشر میکنم، اما هر سال در دوهای 10 کیلومتری، نیمه ماراتن و ماراتن شرکت میکنم. تا به حال 27 بار در دوی ماراتن شرکت کردهام، آخرین بارماه ژانویه گذشته بود و طبیعتا دفعات 28، 29 و 30 هم از راه خواهند رسید.
در کتاب اخیرتان حرفهی خود را به عنوان یک دونده توصیف میکنید و دربارهی اهمیت تاثیر دویدن بر کار شما به عنوان یک نویسنده بحث میکنید. چرا این کتاب خودزندگینامه را نوشتید؟
از همان اولین باری که دویدن را شروع کردم، 25 سال پیش در پاییز سال 1982، همیشه از خودم پرسیدهام که چرا این ورزش خاص را انتخاب کردم. چرا فوتبال بازی نمیکنم؟ چرا هستی واقعی من به عنوان یک نویسندهی جدی از روزی آغاز شد که اولین بار دویدم؟ من زمانی چیزها را میفهمم که افکارم را ثبت کنم. فهمیدم که وقتی دربارهی دویدن مینویسم، دربارهی خودم مینویسم.
چرا شروع به دویدن کردید؟
میخواستم وزن کم کنم. در اولین سالهای نویسندگیام، خیلی سیگار میکشیدم، تقریبا 60 سیگار در روز؛ میخواستم بهتر تمرکز کنم. دندانهایم و ناخنهایم زرد بودند. وقتی در 33 سالگی تصمیم گرفتم سیگار را ترک کنم.، چربی بدنم افزایش پیدا کرد. به همین دلیل دویدم، دویدن برایم مناسب بود.
چرا؟
به ورزشهای گروهی علاقهای ندارم. به این نتیجه رسیدم که چیزی را انتخاب کنم که بتوانم با سرعت خودم انجام دهیم. برای دویدن نیازی به همراه ندارید، مثل تنیس جای به خصوصی هم لازم نیست که حداقل باید دو نفر برای تمرین باشند.
جودو هم مناسب من نیست، چون من آدم جنگجویی نیستم. در دویدن در مسیری طولانی مهم نیست که در رقابت با دیگران برنده شوی. تو فقط رقیب خودت هستی، نه شخص دیگری که درگیرش است، اما یک درگیری درونی داری: آیا از دفعه پیش بهتر بودم؟ مستی دویدن، نشان دادن چند بارهی مرزها و محدودیتهاست. دویدن، دردناک است، اما دردش رهایم نمیکند. میتوانم مواظبش باشم. این با ذهنیت من سازگاری دارد.
موقع دویدن چه شکلی میشوید؟
بعد از 20 دقیقه نفسم بالا نمیآید، قلبم به شدت میزند. قلبم به شدت میزند و پاهایم میلرزد. اوایل وقتی مردم مرا موقع دویدن میدیدند، راحت نبودم. اما دویدن را مثل مسواک زدن در برنامه روزانهام گنجاندم. بنابراین سرعتم روبه پیشرفت گذاشت. پس از کمتر از یک سال، اگرچه غیررسمی، اما برای اولین بار دوی ماراتن را تجربه کردم.
شما از آتن به سوی ماراتن دویدید، چه چیزش نظر شما را جلب کرد؟
خب، این ماراتن اصلی است، این مسیر تاریخی است، اگرچه در جهت برعکس، چون من نمیخواستم در ساعت شلوغی به آتن برسم.من هرگز بیش از 35 کیلومتر ندویده بودم. پاها و پایین تنهام هنوز آنقدر قوی نبودند، نمیدانستم چه چیزی در انتظار من است. مثل دویدن در ناکجاآباد بود.
چطور سر کردید؟
ماه جولای بود و بسیار گرم. خیلی گرم، حتا سر صبح. من قبلش هرگز به یونان نرفته بودم. تعجب کردم. بعد از نیم ساعت پیراهنم را درآوردم. بعدش در خیال یک نوشیدنی تگری بودم و سگها و گربههای تلف شده را که کنار جاده افتاده بودند، میشمردم. آفتاب عصبانیام کرده بود و با خشم نابودم میکرد. جوشهای کوچکی روی پوستم ظاهر شده بود. سه ساعت و 51 دقیقه طول کشید که زمان قابل قبولی بود.
وقتی به نقطهی پایان رسیدم، در یک پمپ بنزین، شیلنگ آب را روی خودم گرفتم و نوشیدنیای را که در حسرتش بودم، خوردم. وقتی سرپرست پمپ بنزین شنید که چه کار کردهام، یک دسته گل به من داد.
بهترین رکورد شما در دوی ماراتن چقدر است؟
سه ساعت و 27 دقیقه با ساعت خودم در نیویورک و در سال 1991. به عبارتی هر یک کیلومتر 5 دقیقه. خیلی از این بابت به خودم افتخار میکنم. چون آخرین مرحله که از پارک مرکزی میگذرد، واقعاً سخت است. چند باری سعی کردم رکوردم را بهتر کنم، اما دارم پیر میشوم. در ضمن من علاقهای به بهترین زمانم ندارم. چیزی که برایم اهمیت دارد این است که خودم را ارضا کنم.
ورد یا ذکر خاصی را هنگام دویدن به کار میبرید؟
نه، من فقط هراز چند گاهی به خودم میگویم: هاروکی تو انجامش خواهی داد. اما در حقیقت هنگام دویدن، به هیچ چیز فکر نمیکنم.
این ممکن است که بشود به هیچ چیز فکر نکرد؟
وقتی میدوم، ذهنم به خودی خود خالی است. موقع دویدن همهی فکرهایم تابعی از دویدنم است. افکاری که هنگام دویدن به ذهنم میرسند، مثل بادهای ملایم هستند. در یک لحظه ظاهر میشوند و دوباره ناپدید میشوند و هیچ چیزی را تغییر نمیدهند.
موقع دویدن، موسیقی گوش میدهید؟
فقط وقتی که دارم تمرین میکنم، موسیقی راک گوش میدهم.
چطور هر روز خودتان را برای باری دیگر برمیانگیزید؟
بعضی روزها برای دویدن خیلی گرم است، گاهی هم بیش از اندازه سرد است یا هوا ابری است. اما باز هم من میدوم. میدانم که اگر امروز ندوم،فردا هم نخواهم دوید. در ذات انسان نیست که مسوولیتهای غیرضروری را روی دوش خود تحمل کند، بنابراین بدن انسان خیلی زود عادت را ترک میکند. نباید این طوری بشود. درست مثل نوشتن است. من هر روز مینویسم تا ذهنم ترک عادت نکند. بنابراین میتوانم به تدریج معیار ادبیام را بالا و بالاتر ببرم، درست مثل دویدن که بهطور مرتب عضلاتتان را قویتر و قویتر می کند.
شما در سالهای رشدتان، در تنهایی بزرگ شدید و تنها فرزند خانوادهتان بودید. نوشتن هم حرفهای است که در تنهایی میگذرد و شما هم همیشه به تنهایی میدوید. ارتباطی بین اینها هست؟
قطعاً. من به تنها بودن عادت کردهام و از تنهایی لذت میبرم. بر خلاف همسرم، من علاقهای به میهمان ندارم. 37 سال است که ازدواج کردهام و اغلب این یک نزاع بین ماست. در شغل قبلیام تا سپیدهدم کار میکردم، اما حالا ساعت 9 تا 10 شب در رختخواب هستم.
پیش از اینکه نویسنده و دونده شوید، صاحب یک کلوب جاز در توکیو بودید. یک تغییر در زندگی میتواند اینقدر رادیکال باشد.
وقتی کلوب داشتم، پشت میز بار مینشستم و شغل من حرف زدن با دیگران بود. هفت سال این کار را کردم، اما آدم پرحرفی نیستم. به خودم قسم دادم: یک روز که کارم را اینجا تمام کنم، تنها با کسانی صحبت خواهم کرد که واقعا دلم می خواهد با آنها صحبت کنم.
کی متوجه شدید که زمان شروعی تازه فرا رسیده است؟
در ماه آوریل 1978داشتم یک مسابقه بیس بال را در ورزشگاه جینگدی توکیو تماشا میکردم. آفتاب میتابید،من داشتم نوشیدنی مینوشیدم. و وقتی دیوهیلتون از تیم یاکولت سوالوز ضربهای بینقص را نواخت، در آن لحظه دانستم که قرار است یک رمان بنویسم. حس گرمی بود. هنوز هم میتوانم در قلبم حساش کنم. حالا دارم آن زندگی قدیمی و باز را با زندگی بسته و جدیدم جبران میکنم. هرگز در تلویزیون ظاهر نشدهام، هرگز صدای من از رادیو پخش نشده،به سختی در جلسات داستان خوانی شرکت میکنم. به شدت نسبت به اینکه از من عکس گرفته شود،بیمیلم. به ندرت مصاحبه میکنم. من یک آدم تنها هستم.
و دویدن چه چیزی به شما آموخت؟
این اطمینان که من از خط پایان عبور خواهم کرد. دویدن به من آموخت که به مهارتهایم به عنوان یک نویسنده ایمان داشته باشم. یاد گرفتم که چقدر میتوانم از خودم بخواهم، وقتی که نیاز به استراحت دارم و وقتی استراحتم خیلی زیاد طول میکشد. میدانم که تا چه میزان اجازه دارم،خودم را تحت فشار قرار دهم.
آیا به این دلیل که میدوید، نویسندهی بهتری هستید؟
قطعاً. هر چقدر عضلاتم قویتر میشود، ذهن من روشنتر میشود. من اعتقاد دارم که هنرمندانی که زندگی ناسالمی دارند، سریعتر به پایان خط میرسند. جیمی هندریکس، جیم مدریسون،جنیس ژوپلین، قهرمانان ایام جوانی من بودند که همهشان در جوانی مردند،حتا اگرچه سزاوارش نبودند. تنها نوابغی مثل موتسارت یا پوشکین حقشان مرگ زودهنگام بود. جیمی هندریکس خوب بود، اما باهوش نبود. چون معتاد به مواد مخدر شد. کار هنری انجام دادن ناسالم است و یک هنرمند باید به سمت زندگی سالم پیش برود تا جبرانش کند. پیدا کردن یک داستان برای نویسنده بسیار خطرناک است، دویدن به من کمک میکند تا این خطر را دفع کنم.
میشود توضیح دهید؟
وقتی نویسندهای یک داستان را میپروراند، با سمی روبه رو میشود که در درون اوست. اگر آن سم را نداشته باشید، داستانتان خستهکننده و معمولی خواهد شد. مثل بادکنک ماهی است: گوشت بادکنک ماهی بسیار لذیذ است، اما تخم این ماهی و شش و قلبش دارای سمی مهلک است.
داستانهای من، در بخش تاریک و خطرناک از آگاهیام جای دارد، من آن سم را در ذهنم احساس میکنم، اما میتوانم دز زیادی از آن را برگردانم، چون بدنی قوی دارم. وقتی که جوانید، قوی هستید؛ بنابراین معمولاً حتا بدون تمرین هم در مقابل این سم پیروز میشوید. اما پس از 40 سالگی توانایی انسان تحلیل میرود، و اگر آدم زندگی سالمی نداشته باشد، نمیتواند بر این سم چیره شود.
جی دی سلینجر اولین رمانش، «ناتور دشت» را در 32 سالگی نوشت. آیا او در مقابل این سم ضعیف بود؟
من ناتور دشت را به زبان ژاپنی ترجمه کردم. کاملاً خوب، اما ناقص بود. داستان تاریکتر و تاریکتر میشود و هولدن کالفیلد، قهرمان داستان هیچ راهی برای فرار از جهان تاریک پیدا نمیکند. فکر میکنم سلینجر خودش هم پیدا نکرد. ورزش میتوانست به او هم کمک کند؟ من نمیدانم.
آیا دویدن برای داستانهایتان الهامبخش است.
نه، چون من آنجور نویسندهای نیستم که بازیگوشانه به سرچشمه یک داستان میرسد. من باید برای رسیدن به سرچشمه بکاوم. باید بسیار عمیق بکاوم تا به جاهای تاریکی در روحم که داستان در آنجا پنهان شده، برسم. برای این کار باید از نظر فیزیکی هم قوی شد. از وقتی که دویدن را شروع کردم، بیشتر توانستهام متمرکز شوم و در راه رسیدن به تاریکی باید ساعتها متمرکز بشوم. در این راه همه چیز را پیدا میکنید. تصاویر، شخصیتها. استعارهها، اگر از نظر فیزیکی خیلی ضعیف باشید، از دستشان میدهید؛ فاقد قدرت لازم برای نگه داشتن آنها و آوردنشان به سطح آگاهیتان است.
میتوانید یک دونده مبتدی را از دوندهی کارکشته تشخیص دهید؟
یک دوندهی مبتدی با سرعت زیاد میدود، نفسهایش بریده بریده است. دوندهی کار کشته، آسودهخاطر است. یک دونده کارکشته، دوندهی دیگر را همان طوری میشناسد که یک نویسنده، سبک و زبان نویسندهی دیگری را تشخیص میدهد.
کتابهای شما با سبک رئالیسم جادویی نوشته میشوند، واقعیت آمیخته با جادو. آیا دویدن جدای از فواید جسمیاش، یک بعد متافیزیکی یا سوررئالیستی دارد؟
از هر فعالیتی که در درازمدت انجام داده شود، چیزهای فکورانهای به دست میآورید. در سال 1995، من در دوی 100 کیلومتر شرکت کردم. 11 ساعت و 42 دقیقه طول کشید و در پایان تجربهای روحانی داشتم. بعد از 55 کیلومتر در هم شکستم، پاهایم دیگر به فرمان من نبودند. احساس میکردم که دو اسب پاهایم را جدا از هم میکشند. بعد از 75 کیلومتر ناگهان مجدداً توانستم به خوبی بدوم؛ درد از بین رفته بود. از آن طرف بام افتادم. خوشی در من موج میزد. با خوشحالی به خط پایان رسیدم. میتوانستم به دویدن ادامه دهم. با این حال دیگر هرگز در دوی فراماراتن شرکت نخواهم کرد.
شما الان ۶۱ سال سن دارید تا کی قصد دارید در دوی ماراتن شرکت کنید؟
تا وقتی بتوانم راه بروم، به دویدن ادامه میدهم. میدانید دلم میخواهد روی سنگ قبرم چی بنویسند؟
به ما بگویید.
حداقل او هرگز راه نرفت.
این گفت و گو در روزنامه فرهیختگان منتشر شده است.