طبيعت بي‌جان

دن دليلو

ترجمه: مجتبا پور محسن

دم در كه ظاهر شد باور كردني نبود. مردي كه انگار از توفان خاكستر بيرون آمده باشد، سراپا خاك و خون، مثل دودي كه از تلي سوخته بلند مي‌شود. با تلالوهاي كوچك عينك نقره‌اي روي صورتش. در راهرو، بزرگ به نظر مي‌رسيد و نگاه خيره‌اش عمقي نداشت.

كيفي در دست، ايستاده بود و به آرامي سرش را تكان مي‌داد. زن فكر كرد كه مرد احتمالاً در شوك است اما نمي‌دانست اصطلاح دقيق و پزشكي‌اش چيست. مرد، دنبال زن كه به طرف آشپزخانه مي‌رفت راه افتاد. زن شماره دكتر، 911 و نزديكترين بيمارستان را گرفت. اما تنها چيزي كه از آن طرف مي‌شنيد بوق اشغال بود. تلويزيون را خاموش كرد. مطمئن نبود چرا؟ مي‌خواست از اخباري كه از شنيدنشان فرار مي‌كرد، دور بماند. دليلش اين بود. بعد رفت آشپزخانه و يك ليوان آب براي مرد ريخت و به او گفت جاستين امروز زود از مدرسه تعطيل شد و پيش مادربزرگش است. نگذاشته اخبار را بشنوند لااقل خبرهايي كه مربوط به پدرش است.

مرد گفت: «همه به من آب مي‌دهند.»

زن فكر كرد اگر خون زيادي ازش رفته بود امكان نداشت سفري چنين طولاني را پشت سر بگذارد و از پله‌ها بالا بيايد. بعد مرد حرفهاي ديگري زد. كيفش كه كنار ميز بود، شبيه چيزي بود كه از گورستان زباله‌ها درآورده باشند. گفت يك پيراهن دارد از آسمان مي‌افتد پايين.

زن آب را خالي كرد روي ابر دستشويي و خاك و خل دست و صورت مرد را پاك كرد. دقت كرد شيشه‌هاي ترك خورده‌ي عينك مرد نشكند.

خيلي بيشتر از آن چيزي كه زن اول به نظرش رسيده بود، روي سر و صورت مرد خون بود. متوجه شد كه زخمها و خراش‌هاي بدن مرد آنقدر زياد و عميق نيست كه اين همه خون ازشان بزند بيرون. خون خودش نبود. بيشترش خون يك نفر ديگر بود كه روي تن مرد ريخته شده بود. زن به مادرش گفت: « دم در كه رسيد از مرده هم بدتر بود. خوب شد كه جاستين، پيش تو بود. اگر پدرش را اينجوري مي‌ديد حسابي وحشت مي‌كرد. شبيه دوده‌ي خاكستري رنگ از فرق سر تا نوك پا ـ چه مي‌دانم ـ مثل دود ايستاده بود آنجا. صورت و لباسهايش خوني بود. « ما يك پازل را كامل كرديم. پازل يك اسب در مزرعه» آپارتمان مادرش فاصله‌ي زيادي از خيابان پنجم نداشت. روي ديوارهاش، تابلوهاي نقاشي با دقت بسيار و در فواصلي معين آويخته شده بود. قطعه‌هاي برنزي كوچكي در قفسه‌ي كتاب و روي ميزها قرار داشت. امروز اتاق نشيمن، بي‌نظمي نشاط آوري داشت. اسباب بازيهاي جاستين كف اتاق پخش بود و نظم كم نظير اتاق را به هم ريخته بود. وضعيت به نظر لاين عالي بود چون اگر اينگونه نبود آرام حرف زدن در آن فضا خيلي سخت مي‌شد.

«نمي‌دانم چه كار كنم. تلفن‌ها جواب نمي‌دادند. مجبور شديم پياده‌ برويم بيمارستان. پياده، قدم به قدم، مثل راه رفتن بچه‌ها.»

«چرا اول از همه آمده بود آنجا، آپارتمان تو؟»

«نمي‌دانم.»

«چرا مستقيم نرفت به بيمارستاني در مركز شهر؟ چرا نرفت پيش يكي از دوستانش؟»

منظورش از دوست، دوست دختر بود. ضربه‌اي ناگهاني. مي‌بايست همين كار را مي‌كرد. نمي‌توانست اين كار را نكند. « نمي‌دانم.»

«درباره‌ي اين موضوع حرف نزديد؟ الان كجاست؟»

«حالش خوب است.»

«درباره‌ي چي حرف زديد؟»

«درباره‌ي چيزهاي اساسي حرف نزديم. فقط درباره‌ي زخم‌ها….»

« چي گفتيد؟»

نينا، مادرش تا وقتي كه دو سال پيش از موعد خودش را بازنشسته كند، در دانشگاههاي كاليفرنيا و نيويورك تدريس مي‌كرد. از اين استادهاي « مي‌دانيد فلان و فلان و بهمان» بود. كيت يكبار اينجوري خطابش كرده بود. مادرش به خاطر جراحي پروتزگذاري زانو، رنگ پريده و لاغر بود. خودش هم همين را مي‌خواست. اينكه خسته و پير به نظر برسد، پيري را در آغوش بگيرد و خود را در آن محصور كند. دور و برش عصا و انواع و اقسام داروها بود. چرت‌هاي بعد از ناهار، محدوديت‌هاي رژيمي و نوبت دكتر. خودش اينطور مي‌خواست.

«الان وقت بحث كردن نيست. بايد از اينجور چيزها دور بمونه.»

«كم حرف!»

«تو كه كيس را مي‌شناسي»

«هميشه اين خصوصيت‌اش را تحسين كرده‌ام. او جوري روي اطرافيانش تاثير مي‌گذارد كه انگار عميق‌تر از اين است كه بشود گفت فقط ورق بازي و پياده‌روي يا اسكي بلد است. اما واقعاً چه كار ديگري بلد است؟»

« صخره نوردي. يادت نره»

« و تو هم باهاش مي‌رفتي. يادم نبود.»

مادرش در صندلي جابه‌جا شد و پاهايش را روي عسلي مقابلش گذاشت. از صبح خيلي گذشته بود. اما رب دوشامبر تنش بود و در كف يك سيگار بود. گفت: « اسمش را كم حرفي يا هر چيز ديگر بگذاريم، از اين خصوصيتش خوشم مي‌آيد. اما حواست را جمع كن.»

«با تو كم حرف است يا بهتر است بگوييم بود. در همان چند دفعه‌اي كه واقعاً معاشرتي با هم داشتيد.»

مادرش گفت:« حواست را جمع كن. مي‌دانم كه جانش به خطر افتاده، اما اين را هم مي‌دانم كه آنجا دوستان زيادي داشت.»

«اما اگر تو اجازه بدهي ترحم و خيرخواهي هايت روي قضاوتت تاثير بگذارد، آن وقت جاستين دوباره در خانه يك پدر دارد!»

«بچه حالش خوب است. كي مي‌داند بچه چه حالي دارد؟

مدرسه دوباره باز مي‌شود و بر مي‌گردد مدرسه.»

اما تو ناراحتي. مي‌دانم. تو دوست داري به ترست پر و بال بدهي.»

«بعدش چي؟ از خودت پرسيدي؟ فقط يك ماه ديگر نه، سالهاي پيش رو.»

«آينده‌ چيزي نيست.‌ آينده‌اي وجود ندارد. الان، قبلاً آينده بود. هشت سال پيش آنها در يكي از برجها بمب كار گذاشتند. هيچ كس گفت بعدش چي؟ حالا، آينده بود قبلاً …. وقتي آدم مي‌ترسد كه دليلي براي ترسيدن وجود ندارد. حالا خيلي دير است.

لاين ايستاد كنار پنجره.

«اما وقتي برجها سقوط كردند….»

«مي‌دانم.»