شعرهایی از مرید برغوثی، شاعر فلسطینی
ترجمه: مجتبا پورمحسن
سکوت
سکوت گفت:
حقيقت، نيازي به شيوايي کلام ندارد.
پس از مرگ سوارکار
اسب در راه خانه
همه چيز را ميگويد
بدون گفتن هيچ چيز
استثناء
همهي آنها ميرسند
رودخانه و قطار
صدا و کشتي
نور و نامهها
تلگرافهاي تسليت
دعوتنامههايي براي شام
محمولههاي ديپلماتيک
سفينهي فضايي
همهي آنها ميرسند،
بجز پاي من به کشورم…
جهانِ سوم
آهنربا به برادهها گفت:
شما کاملاً آزاديد
به هر سمتي که خواستيد برويد!
شبي متفاوت از شبهاي ديگر
ترجمه: مجتبا پورمحسن
انگشتش تقريباً زنگ را لمس ميکند
در
بهشکلي باورنکردني به آرامي
باز ميشود
وارد ميشود
به اتاق خوابش ميرود
در اتاق اين چيزها هست:
عکسش کنار تخت کوچکش
کيف مدرسهاش در تاريکي
بيدار
خودش را خوابيده بين دو رويا ميبيند
بين دو پرچم
درِ همهي اتاقها را ميزند
تقريباً ميزند. نميزند
همه از خواب بيدار ميشوند:
«او برگشته!
به خدا قسم او برگشته است!»
آنها فرياد ميزنند
صداي هياهويشان را نميشنوند
دستانشان را باز ميکنند
تا محمود را در آغوش بگيرند
اما به شانههايش نميرسند
ميخواست از همهشان بپرسد
زير گلولهباران شبانه
چه ميکردند
صداي خود را نيافت
آنها هم چيزهايي گفتند
و صدايي نيافتند
او نزديکتر ميشود
آنها نزديکتر ميشوند
از کنارشان ميگذرد
از کنارش ميگذرند
سايههايي باقي ميمانند
و هرگز با همديگر روبهرو نميشوند.
ميخواستند از او بپرسند
شام خورده؟
آن بالا، در زمين
به اندازهي کافي گرمش هست؟
آيا دکترها توانستند گلوله و ترس را
از قلبش بيرون بياورند؟
هنوز هم وحشتزده است؟
آيا آن دو مساله رياضي را حل کرده
تا روز بعد معلمش را نااميد نکند؟
آيا…
او هم فقط ميخواست بگويد:
آمدهام شما را ببينم
تا مطمئن شوم که حالتان خوب است.
گفت:
پدر مطابق معمول يادش خواهد رفت
قرصهاي فشار خونش را با خود ببرد
و مطابق معمول آمدم که
يادش بياورم.
گفت:
بالين من اينجاست
نه آنجا
گفتند
گفت
و صدايي در کار نبود
زنگ در هرگز به صدا در نيامد
مهمان در تخت کوچکش نبود
آنها او را نديدند
صبح روز بعد همسايهها پچ پچ ميکردند:
همهش خيالات بود
کيف مدرسهاش اينجا بود
…و سوراخهاي گلوله رويش
و دفترچههاي لک گرفتهاش
آنها که براي همدردي آمده بودند
هرگز مادرش را ترک نکردند
از اين گذشته
چطور کودکي مرده
مثل او ميتوانست برگردد پيش خانوادهاش
و زير گلولهباران
در چنين شبي بسيار طولاني
به آرامي
قدم بزند؟