گفت و گوي اينديپندنت با آريل دورفمن، نمايشنامهنويس شيليايي
پستوي پيکاسو
بايرون وودز/ترجمهي مجتبا پورمحسن: با آريل دورفمن، نمايشنامهنويس برجستهي شيليايي و خالقِ نمايشنامه «مرگ و دوشيزه»، ۴۵ دقيقه در دفترش در انستيتوي جان هوپ فرانکلين درباره ي نمايش جديدش، «پستوي پيکاسو» گفت و گو کردم. موزهي هنر «ناشر»، همزمان با برگزاري نمايشگاه «پيکاسو و افسون زبان» جلسهي نمايشنامه خواني«پستوي پيکاسو» را ۲۹ تا ۳۱ اکتبر گذشته برپا کرد.
نوشتن چنين نمايشنامهاي بايد خيلي سخت بوده باشد.
اين نمايش، نمايشي تجربي است. به عنوان مثال من سعي کردم در تاتر با زمان همان کاري را بکنم که پيکاسو با فضا ميکند. يعني خلق چشماندازهاي متعدد و فروريختن حصارهاي هويت. بنابراين اين نمايش چيزي بين نمايش تجربي و عامهپسند است.
همچنان که شخصيتهاي مختلف يکي پس از ديگري نقطه نظراتشان را اعلام ميکنند؛ سطوح همشبکهاي از واقعيت به يکديگر حمله ميکنند…
بيشتر زندگينگارهها به سمت روايت خطيتر تمايل دارند. يا حداقل به عقب و جلو ميروند، از کودکي به بزرگسالي، بزرگسالي به کودکي و کودکي به بزرگسالي.
روايت پينگ پونگي.
و از اين نظر بسيار هم قابل پيشبيني هستند. با خودم گفتم چطور ميتوانم نمايشنامهاي دربارهي پيکاسو بنويسم انگار که هنر پيکاسو وجود نداشته است؟ ميبايست تحت تاثير پيکاسو قرار ميگرفتم؛ بزرگترين تجليل از او واقعاً اين نيست که کاراکتر او سرصحنه باشد، بلکه هنري است که از منظر آن، پيکاسو به تصوير کشيده ميشود. «پستوي پيکاسو»، نمايشي پساپيکاسويي است، در حالي که در بيشتر نمايشهايي که دربارهي پيکاسو ديدهام – بيشتر نمايشهايي که دربارهي هنرمندان ديدهام- اين تمايل وجود داشته که نمايش جوري اجرا شود که انگار هنرمند مورد نظر به هيچوجه تاثيري بر آنها نگذاشته است.
نمايش شما، نمايشي خيلي کوبيستي نيست، البته! (ميخندد)
… اما اين يک تلاش است، تلاشي براي انجام همان کاري که او در نقاشي «دوشيزگان آوينون» کرد: کنار هم گذاشتن همهي چهرهها و از شکل انداختن همهي آنها و شما هيچکدام را نميشناسيد…
به عبارت ديگر، واقعيت ناهموار است. مثل آينهاي است که شکسته شده و بعد دوباره به هم چسبانده شده باشد و تبعاً هميشه چند تکه از دست ميرود.
ارايه اين تجربه به تماشاگران در عصري که ما در آن زندگي ميکنيم، بايد بسيار لذتبخش باشد. اگر نيست، تقصير خودشان است، نه من. (ميخندد)
به نظر شما چرا پيکاسو در پاريس ماند؟
يک سطر از اين نمايشنامه در آوردم که نتيجهي چيزي است که او دربارهاش حرف ميزد.
او گفت: «چند روز پيش زن سالخوردهاي را ديدم و در حالي که دنداني در دهن نداشت، به من لبخند زد و تکهاي نان به من تعارف کرد. من نميتوانستم آن زن سالخورده را با خود ببرم.»
من به قضيه از زاويهي ديد يک مهاجر يا تبعيدي نگاه ميکنم. او اسپانيا را ترک کرد و در واقع تقريباً هرگز به آنجا بازنگشت. اين ايده که او اينجا را که مال خودش کرده بود، بايد دوباره ترک کند، بدترين کيفر براي او بوده است. بنابراين فکر ميکنم او تصميم گرفت اين کيفر را تحمل کند.
همچنين، آن موقع داشتم فکر ميکردم با قانون (مهاجرت) دولت بوش، من به عنوان يک شيلييايي ديپورت نميشدم.
ميدانم که حالا در دورهي رياست جمهوري اوباما، اين حرف بسيار عجيب به نظر ميرسد، اما در دورهي بوش، وحشتي آشکار شايع بود، نه اينکه شهروند آمريکايي بايد بيشتر حفاظت شود. آن موقع من با خودم فکر ميکردم «من هر کاري خواهم کرد تا دوباره مجبور نباشم آمريکا را ترک کنم، اينجا حالا خانه من است.» به همين دليل پيکاسو را در نمايش از حس مشابهي از اينکه نميخواهد دوباره آواره شود، لبريز کردم.
علاوه بر اين، ميدانيد که اگر در همانجايي باشيد که زنتان زندگي ميکند، راحتتر ميتوانيد از شرش راحت شويد. اگر با او به جاي ديگري برويد، به نحوي به او وابسته ميشويد. پس فکر ميکنم پيکاسو که در هر دورهي هنرياش، زنان زندگياش را تغيير ميداد، نميخواست با دورا مار در مکزيکوسيتي يا بوئنوس آيرس گرفتار باشد.
فکر ميکنم از اساس پاريس بود. صادقانه بگويم اگر من هم در پاريس بودم، نميخواستم آنجا را ترک کنم.
هنرمندان محدوديتهايي بر خودشان تحميل ميکنند: مثلاً ميگويند:«اين کار ويلانل (نوعي وزن شعر فرانسوي) خواهد بود و آن يکي ترزا ريما (نوعي وزن شعري)». ميخواهيد بگوييد گذراندن تبعيد در پاريس، محدوديت هنري خودخواستهاي بود که پيکاسو بر خودش تحميل کرد؟
دقيقاً، فکر ميکنم پيکاسو اين را بعداً متوجه شد. که به اين معناست که سوال دوم اين باشد: «ماندن در آنجا براي او به چه ميانجامد؟» احساس ميکنم او خودش نميدانست. دورا در ابتداي نمايشنامه به او ميگويد تو فقط ميتواني کار کني، کار کني و کار کني. هيچ نمايشگاه ديگري در کار نخواهد بود، هيچ کس ديگر مزاحمت نخواهد شد.
آن موقع پيکاسو مشهورترين هنرمند جهان بود. شهرت ميتواند مسووليت وحشتناکي را برايتان به همراه بياورد. فقط مسووليت نيست، شهرت ميتواند آينه نادرستي برايتان باشد. ممکن است کارهايي با همان انگيزهها انجام دهيد و به جاي اينکه هنرتان را تقويت کنيد، به تقويت شهرتتان بپردازيد.
يا ممکن است آنقدر مرعوب شهرت شويد که صدايتان بر باد رود…
يا فقط همان صدا را تکرار کنيد. وقتي دچار يک وحشت وجودي ميشويد، خلايي که هست و فکر ميکنم براي همهي ما که فکر و ذکرمان هنر است، اتفاق ميافتد؛ ممکن است به چيزي که به خاطرش به شهرت رسيد، تکيه و تکرارش کنيد يا اينکه ميتوانيد پيش برويد و کار متفاوتي بکنيد.
حداقل در نمايشنامهي من، پيکاسو بالاخره اين را ميفهمد. اين شبح که بالزاک نام دارد، از او ميپرسد: «نميخواهي هماني باشي که از ابتدا بودي؟ بدون اينکه کسي ميان تو و اين وحشت باشد؟»
چرا هنر يک شرطبندي استثنايي عليه مرگ است؟ شما هنر را بين مرگ و خودتان قرار ميدهيد. او با قرار دادن هنرش در اين پرسپکتيو، به نحوي داشت به آن وحشت باز ميگشت. وحشتي که يک محدوديت بود، اما ميتوانست بسيار خلاق و سازنده هم باشد. اگر چه در ابتدا هيچ کاري نميکرد.
اين يک فرصت بود (دورفمن لحظهاي مکث ميکند و سپس ادامه ميدهد.)
از آن جهت تصور ميکنم که بدبختانه ترسهايي که داشتهام، هنرم را پرورانده است. اگر در سالهاي تبعيد، سالهاي حکومت پينوشه، سالهاي جنگ را تجربه نميکردم، ميشود گفت هنرمندي که امروز هستم، نميشدم. چيزي که باعث ميشود که بتوانم به پيکاسو حداقل با همدردي نسبت به اوضاع غامضش نزديک شوم.
پس شما همدست وحشتتان شديد.
بله، دقيقاً. وقتي نوشتن اين نمايشنامه را شروع کردم قرار بود اسمش «همدستها» باشد. عنوان «پستوي پيکاسو» را ترجيح دادم، چون وسوسهانگيزتر بود.
چون…
اصلاً پستويي در کار نبود. بعضيها ممکن است بگويند: «او ميخواهد بگويد، پيکاسو همجنسگرا بود.» در حاليکه من اصلاً چنين منظوري ندارم. اما ميگويم که او چيزهايي داشت که پنهان کند، چيزهايي که پنهان هستند و فاش نشدهاند، اما لازم است که آشکار شوند. هر کسي همدست خودش است. من هم همينطور: من هم آنجا هستم تا او را بکشم و يکبار ديگر زندهاش کنم.
فکر ميکنيد تجربيات پيکاسو در جريان جنگ جهاني دوم به نحوي او را کشت؟
از يک جهت بله. در اين مورد من با جان برگر هم نظر هستم. فکر نميکنم او پس از جنگ، کاري به خوبي آنچه در زمان جنگ انجام داده بود، خلق کرده باشد. او هرگز ديگر اثري مثل گرنيکا نيافريد. اگر تابلوي گرنيکا را با کاري که دربارهي جنگ کره يا جنايت عليه بشريت کشيد، که مربوط به زمان پس از جنگ بود، مقايسه کنيد ميبينيد واقعاً نسبت به آثار هنري سياسي ديگر او کاملاً بيروح است.
فکر ميکنم يکي از بزرگترين آثار او، تابلويي است که در پاريس کشيد، مجموعه تابلوهاي «زن گريان». از اين سري، يکي از آنها زيبايي ويژهاي دارد؛ تابلويي که تصوير دخترش مايا است. در اين تابلو، اضطراب و تعليقي را ميتوانيد ببينيد که در کارهاي بعدي پيکاسو از دست رفته است. در اين تابلو حس از پايکوبي در ورطه هست که پيکاسو هميشه داشت، و من عاشق نوسانهاي او هستم. اما او خودش گفت که شاهکارهاي ديگري نخواهم آفريد، شاهکاري بهتر از اين نيست که حالا بميرم و آخرين اثر هنريام بايد مرگ من باشد.
لاچت (کاپيتاني آلماني که الههي انتقام او در نمايش است) در پايان نمايش به او ميگويد: «همهي کارهايي که انجام نخواهي داد، کارهاي متفاوتت» و اين براي پيکاسو اهميتي ندارد. او به لاچت ميگويد: «اگر بميرم، از ولازکوئز و گرکو و گويا بزرگتر خواهم بود.»
بله، پيکاسو براي اينکه به او شهامت کشتنش را بدهد، پيکاسو ميگويد: «از من خدا بساز آلبرت.»
خدا کسي است که دربارهي مرگ خودش تصميم ميگيرد. همچون عيسي مسيح (ع) که مرگ خود را انتخاب کرد و بزرگترين اثر هنري شد، يکي از بزرگترين آثار هنري کل بشريت. کل نمايش من جست و جوي مداوم دربارهي ارتباط بين زندگي و هنر، و محدودههاي بسيار مهم بين يکي و ديگري است.
بياييد کمي دربارهي رهايي حرف بزنيم. زمينهاي در متن نمايشنامه هست که وقتي ميخواندم مشخص بود. سالو: دورا ميخواهد پيکاسو را نجات دهد. چارلين، افسانهسراي ما در نمايش، رماننويسي است که از زندگي هنرمنداني مثل لورکا جوري مينويسد که انگار آنها نمردهاند. قصد او، يک نوع نجات است. در مورد خود پيکاسو، عدم پاسخش به «مکس ياکوب» تلاش او را براي تغيير توجه به او براي نجاتش نشان ميدهد.
شما به چه نحوي ميخواهيد پيکاسو را نجات دهيد؟ او براي نجات يافتن به چه چيزي نياز دارد؟ از چه جهتي اين نمايش، يک عمل نجات بخش است؟
سوال خيلي خوبي است. چون شايد اين همان چيزي است که نهايتاً مرا برانگيخت تا اين نمايش را بنويسم و من هرگز دلايل نوشتن اين نمايش را اينگونه صورتبندي نکردهام. اما شما درست ميگوييد. چون من ميخواهم پيکاسو را از سادهسازي و تجارت هنرش برهانم. به عبارت ديگر ميخواهم شکوه و افتخار وحشت هنرمندِ بزرگ بودن را به او بازگردانم.
ما در عصر جوش و خروشها و جرگ جرنگها زندگي ميکنيم. و اگر به موزهي هنر مدرن يا موزهي پيکاسو در بارسلونا برويد، انبوهي از آدمها را ميبينيد که از جلوي چشمتان مي گذرند. اگر خيلي خوش شانس باشند، براي هر کدام از اين آثار سي ثانيه وقت خواهند گذاشت.
تور مسافرتي با اتوبوس.
من گاهي به موزهاي رفتهام و يک ساعت فقط جلوي يک تابلو ماندهام و بعد از موزه خارج شدهام. بنابراين اگر من دارم پيکاسو را نجات ميدهم، او را به جايگاهي برميگردانم که فکر ميکنم استحقاقش را دارد، جايگاهي که پيچيدگيهاي بيشماري دارد. به عبارت ديگر من سعي ميکنم که دربارهي او دروغ نگويم.
گمان ميکنم که مردم پس از تماشاي اين نمايش، جور ديگري به پيکاسو نگاه خواهند کرد؛ آنها قادر خواهند بود به شيوهي متفاوتي هنر پيکاسو را باز تفسير کنند. پس از اين جهت من همکارش هستم، درست است؟ من عاشق او هستم، همچنان که هر کس ديگري که در اين نمايش نقش دارد، عاشق پيکاسو است. اما به عنوان يک هنرمند، من نياز داشتم همان کاري را با او بکنم که او با زنان زندگياش، با سوژههايش ميکرد: او آنها را به چيزي که براي هنرش لازم بود، تغيير ميداد.
اما من يک عقدهي نجات دارم که بخشي از کارهايم در حوزه دفاع از حقوق انساني است. بخش بزرگي از آثار ادبي من سرشار از چهرههايي است که ميکوشند کسي را نجات دهند و اکثراً قادر نيستند اين کار را بکنند. بايد به خاطر زندگياي باشد که من پيش رويم داشتهام.
آيا اين نمايش يک توجيه است؟
براي زنده بودن، زنده ماندن، شايد.
توجيهي از طرف پيکاسو؟
مطمئن نيستم. شايد او کاري را که من از طرفش انجام دادهام، دوست نداشته باشد.
اما آيا رفتار او در پاريس نياز به توجيه دارد؟
من اينطور فکر نميکنم. او در پايان ميگويد: «من کار کردم. کاري را کردم که بايد ميکردم.» به عبارت ديگر او با قرار گرفتن در شرايطي ناممکن نجات يافت. من به خاطر بخش زيادي از زندگيام خواستهام بابت زنده ماندن عذرخواهي کنم. اين را شخصاً ميگويم، چون در شرايطي نسبت به تمام کساني که به جاي شما مردهاند، احساس گناه ميکنيد.
همانطور که مکس (ياکوب) ميميرد و پيکاسو زنده ميماند. کوکتو محاکمه ميشود. خود پيکاسو و قضات، او را از هر گونه خطا تبرئه ميکنند.
منظورم اين است که پيکاسو از اين ماجرا جان سالم به در ميبرد. و احساس ميکنم نيازي نيست که از او عذرخواهي کند. او با همهي خطاهايش بايد زندگي کند. چيزي که فکر ميکنم غيرقابل قبول است اين است که ما وقتي آثار شگفتانگيزش را ستايش ميکنيم، نبايد از خطاهايش هم قدرداني کنيم.
او اشتباهاتي دارد. در عين حال نيازي نيست که عذرخواهي کند.
نه لازم نيست. چون بدون آن اشتباهات، ما هنر او را هم نميداشتيم.
سوالي برايم پيش آمد. اينکه بر اساس چه زمينهي اخلاقي، کسي در جهاني مثل آنجا قرار ميگيرد. فهم من از چنين دنيايي مشخصاً محدود است.
برايتان خوشحالم. بهتر است که از آن وحشت، آن واپسزدگي و آن شکست چيزي ندانيد.
بنابراين اين قضاوتي غيابي است و من اين را ميپذيرم. ميخواهم اينجا دقيق باشم. اما چيزي که برايم جالب است مرحلهاي است که يک شخص در جهاني مثل جهان پيکاسو دربارهي خودش قضاوت ميکند يا خودش را از قضاوت معاف ميسازد. در چنين جهاني، شخص تصور ميکند تغييري در اعمالم، دخالتم يا عدم دخالتم، آيا زندگي را بهتر ميکند يا بدتر؟ جواب سادهاي نميتوان به اين سوال داد.
پيکاسو بهطور کل دخالتي نکرد.
او دخالت نکرد. اما آنجا را ترک هم نکرد. او همکاري نکرد. وقتي در آن وضعيت هستيد، هر کاري هم بکنيد، رژيمهاي ستمگر انتخابهاي بدي ميکنند.
هيچ وضعي اخلاقاً بدون مشکل نيست.
بله، کساني که از اخلاقي پاکترين هستند، کارشان به مرگ ميرسد. همانطور که در آشوويتس اتفاق افتاد. غير ممکن است که در وضعيتي قرار بگيريد و با خود بگوييد، «آيا بايد ديگران را نجات دهم يا کشته شوم؟» اکثر آدمها ميگويند: «تو چه ميداني؟ ترجيح ميدهم پايم را کنار بکشم.» آنها يک قدم به عقب بر ميدارند. فکر ميکنم پيکاسو حداقل به تعبير من در اين مورد قطعاً احساس گناه ميکند. سرباز نازي که پيکاسو را دستگير ميکند، با حيلهاي که به کار ميبندد، او را وادار ميکند که مقاومت کند. بنابراين ممکن است کشته شود. (در نمايش، مافوق لاچت به او ميگويد: به پيکاسو هيچ صدمهاي نبايد برسد، مگر اينکه قوانين اشغال جنگي را بشکند.)
پس پيکاسو واقعاً با يک مسالهي غامض روبروست، مسالهاي که فکر ميکنم تقريباً همهي آدمهاي دنيا با آن مواجه هستند، حتا اگر تحت حاکميت رژيمي سرکوبگر نباشند: «بايد کار بيشتري بکنم؟ ميتوانم کار بيشتري بکنم؟» در جهاني که ما قديس نيستيم – اکثريت قريب به اتفاق ما فرشته نيستيم – اين سوالات باعث ترديدي اخلاقي ميشود.
نيرويي که با آن پيکاسو جواب سوالات خبرنگاران را (دربارهي اينکه زمان جنگ چه ميکرد) در پايان نمايش ميدهد، توجهم را جلب کرد.
از يک جهت پيکاسو دارد دربارهي آنچه احساس ميکند، راست ميگويد. از جهت ديگر او پيکاسويي عمومي ميشود که براي تاريخ حرف ميزند. در نمايش، او کاري را انجام ميدهد که لاچت از دورا مر ميخواهد که او انجام دهد.
او اسطورهي خودش را آشکار ميکند؛ و در مقابل چشمان ما، افسانه ميشود. وضعيت جالبي است چون به نظرم اين، تحول پيکاسو است. پيکاسو اسرارآميز است. ما ميبينيم که او زيرک و بيرحم و با هوش و رکگوست و بعد در پايان نمايش، پيکاسو را ميبينيم که هنرمندي از جنس کالا ميشود و خودش را ميفروشد. اما چيزي که ميگويد هم درست است.
من اينطور فکر نميکنم. من مجذوب نيرويي ميشوم که او با آن جواب خبرنگاران را ميدهد. بديهي است که او آرزو دارد آنچه ميگويد حقيقت داشته باشد و لحظه و زمان را نمايش دهد. اما مطمئن نيستم چقدر به چيزي که مي گويد، اعتقاد دارد.
ما هرگز نميدانيم. چهطور تفاوتِ بين چيزي که اعتقاد داريم حقيقت دارد و چيزي که واقعاً حقيقت دارد را بدانيم؟
ميدانم که در پايان نمايش ما پيکاسوي متفاوتي را ميبينيم. اين خواست ويژهي من بود: من خلقش کردهام. در اين نمايش ما پيکاسويي را ميبينيم که به اين تصميم ميرسد که هر خطري را براي نجات جان يک نفر – حتا زندگي يک آدم ناشناس – به جان بخرد. و پيکاسويي که حالا فقط براي هنر و شکوه خودش زندگي ميکند و اين پيکاسوي پايان نمايش است.
* ترجمهي اين گفت و گو در روزنامهي فرهيختگان منتشر شده است.
دوشنبه – ۲۶ بهمن ۱۳۸۸