دکمه


مجتبا پورمحسن

منتظرت بودم. قرار بود بیایی جلو در ورودی خانه‌ی هنرمندان، برویم نمایشگاه مهسا. تو خوشت نمی‌آید. کاریش هم نمی‌شود کرد. تابلوهای مهسا را دوست نداری. چون از مهسا خوشت نمی‌آید. توی ترافیک مانده بودی یا مثل همیشه اهمیتی نمی‌دادی، نمی‌دانم. تا عسل را از مهد بگیری و خودت را برسانی آنجا تا بوی سیگاری آن دختر و پسر را حس کنی همان‌ها که روی نیمکت کنار کتاب‌فروشی جلو پارک نشسته بودند، تا صدای خنده‌های‌شان بپیچد توی گوشت، چه می‌دانم تا کتاب در ستایش شرم را ببینی توی ویترین کتاب‌فروشی، بایستی و بروی توی نخ کتاب و عسل یادت بیندازد که من و خاله مهسا و تابلوهایش منتظرت هستیم، دکمه سرآستین روپوشم افتاده بود پایین. عقب عقب می‌رفتم و زیر پایم را نگاه می‌کردم. تو نرسیده بودی هنوز. اما اگر بودی و می‌دیدی که چطور دست‌هایم را از خودم جدا کرده بودم و سرم را انداخته بودم پایین، حتماً فکر می‌کردی عمدآ این کار را کرده‌ام. اما به فکرم هم نمی‌رسید که دکمه‌ی به آن کوچکی ممکن است بخورد زمین بپرد بالا، دوباره بخورد زمین و بپرد بالا و بالاخره زیر پای «اون» جا خوش کند. ایستاده بود سر راهروی بلندی که آخرش می‌رسید به کافی‌شاپ. همان‌جایی که من با «اون» قهوه نخورده بودم. هنوز نرسیده بودی. اما دعوتش را رد کردم. آن موقع یک دلیل داشتم: منتظر تو بودم. اما تابلوهای مهسا را که دیدیم و تو خوشت نیامد و من خوشم آمد، وقتی بیرون آمدیم و تاریکی شب با وجود چراغ‌های روشن پارک توی چشم‌مان نشست، دو تا دلیل دیگر هم داشتم: هم می‌خواستم بروم تابلوها را ببینم و هم این‌که دلیلی نداشت با کسی که اسمش هنوز برایم «اون» بود سر یک میز بنشینم. به سه دلیل دعوتش را رد کردم محترمانه. اما با این‌که هزار دلیل داشتم برای این‌که کارتی را که داده بود دستم پاره کنم، نکردم. گذاشتمش توی کیفم. بعد که عسل روی شانه‌ات خوابش برد، همان موقع که روی پله‌ها یک قدم از تو عقب افتادم تا مطمئن شوم عسل خوابیده، دستم را توی کیفم کردم و کارت را گرفتم دستم. می‌خواستم به خودم اطمینان بدهم که می‌اندازمش توی سطل آشغال. نینداختم. خم شد دکمه را از زیر پایش برداشت و با دو انگشتش گذاشت کف دستم. دقت کرده بود که انگشتانش نخورد به دستم. نخورده بود. گفت: تنها هستین؟ گفتم: منتظر کسی هستم. نگفتم منتظر تو هستم. نپرسیده بود. گفتم: می‌خواهیم بریم نمایشگاه نقاشی خانم مهسا ملکی رو ببینیم. پرسیدم: شما چی؟ گفت: هیچی. همین‌طوری. اومدم شاید یه بنده خدایی دکمه‌ی سرآستینش افتاد زیر پام، بردارم بدم دستش. نگفت که قرار بوده همراه دکمه یک کارت هم بگذارد کف دستم و بگوید: هر وقت دکمه‌تون افتاد زنگ بزنین براتون پیدا کنم. گفتم: نه مرسی. این‌دفعه محکم می‌دوزم که دیگه مزاحم شما نشم. گفت: به هرحال منتظرم. زیادم مطمئن نباشین. دکمه‌ای که یه بار افتاد بازم می‌افته.
دستم را از توی کیف آوردم بیرون. با عجله می‌رفتی سمت ماشین. می‌ترسیدم عسل بیدار شود. آن‌قدر تند می‌رفتی که نمی‌گذاشتی بویی را که به دماغم می‌خورد خوب حس کنم. بعد از این‌که عسل را گذاشتی روی صندلی عقب ماشین و نشستی پشت فرمان و دکمه‌ی بالایی پیراهنت را باز کردی و کلی بدوبیراه حواله‌ی مهسا و تابلوهای به قول تو مزخرفش کردی، پرسیدم و جواب دادی: گراس!
پشت چراغ قرمز با یک دستم شیشه را کشیدم پایین و دست دیگرم را کردم توی کیف. کارت را نینداختم بیرون. امشب که آمدی خانه و گفتی دکمه‌ی پیرهنت افتاده و گفتی لنگه‌اش را بخرم و بدوزم، یادم آمد که تو آن روز نیامده بودی و اون کارتش را به من داده بود تا زنگ بزنم دکمه را برایم بیاورد. دور نینداخته بودم. زنگ بزنم که چی؟بگویم آقای «اون»، من همانی هستم که قرارشد زنگ بزنم دکمه ام را پیدا کنی…
می‌خواهم بخوابم. صبح یک پیرهن دیگر می‌پوشی. کارت را می‌گذارم توی کیفم. بعداً می‌اندازمش دور.

http://www.jenopari.com/article.aspx?id=513