با چشمان باز
با چشمان باز
مرا با آمبولانس بردند
تو با مينيبوس آمدي
مرا خواباندند روي تخت
نگاهم ميکردي
با چشمان قرمز
فکر ميکردي نميتوانم تو را ببينم
آنها هم
که دست به همه جايم ميکشيدند
لختم کردند
لباس تنم کردند
روي دوش آنها
جان که داده بودم، عرق ميريختم در لباس نو
چالم کردند
قبل از اينکه سنگ آخر را بگذارند،
توي جمعيت پيدايت کردم
چشمت را بسته بودي از درد
که نبينيام
خاک ريختند
خاک ريختند و بعد دوباره خاک ريختند
اين يک بار راستش را بگو
نترس، اينجا تکان نميتوانم بخورم
با چشمان باز
به چشمان من که توي اين تاريکي،
بازهم باشند نميتوانند ببيند،
فکر ميکني؟
پنجشنبه – ۲۹ بهمن ۱۳۸۸