گفت و گو با سارا محمدی اردهالی، شاعر
بهخاطر این همه رنج، من خوشبختترم
مجتبا پورمحسن: برای من که علاوه بر شاعری و داستاننویسی، منتقد هستم و مدام با دیدگاه انتقادی به هر چه دوروبرم است، نگاه میکنم؛ خیلی خوشحالکننده است که شاعری یا نویسندهای را مییابم که نیازی به اثبات هویت خود ندارد، آثارش هم. سارا محمدی اردهالی، یکی از شاعرانی است که از پس سالهای بلوای اخیر، آرام آرام آمده و خودش را تحمیل کرده و به شاعری بسیار خوب تبدیل شده است. دومین مجموعه شعر او «سنگها» که چند ماه پیش منتشر شد، نشان داد که اگر اهل شعر هستیم اجازه نداریم دنیای شعرهای او را نادیده بگیریم. با او درباره شعرها و جهان شاعرانهاش گفت و گو کردم.
سارا محمدی اردهالی شاعری خودش را چطور توضیح میدهد؟ یک جور دیگری این سوال را مطرح میکنم. آیا شما از آن دست شاعرانی هستید که میگویند شعر یک اتفاق است و شاعر هیچ و یا لااقل نقش مستقیمی در آن ندارد، یا بر شعرهایی که مینویسید اشراف دارید و حداقل بخشی از آن را مهندسی میکنید؟ با این توضیح که دارم ارزشگذاری نمیکنم.
همیشه مینوشتم, هر چیزی را که حس میکردم، خیال میکردم یا دوست داشتم اتفاق بیفتد نمیداستم اینها چیست که کنار دفتر فیزیک و جبرم یادداشت میکنم، اما لذتی دیوانهوار داشت، انگار از فضای یخزدهی کلاس پر میکشیدم، بی آنکه کسی بفهمد و سرزنشم کند، تنها گاهی نمیتوانستم متنی را که بچهها در حال خواندنش بودند ادامه بدهم، همیشه بغلدستیهای خوبی هم داشتم که برایم اول پاراگرافی را که باید خوانده شود علامت میزدند، حالا هم همینطور است، در گفتگوهای روزمره هم که ذهنم جای دیگر است و نمیدانم جواب یک تعارف را چه باید داد، دوستی کنار گوشم میگوید بگو شما خیلی لطف دارید و مرا نجات میدهد، یک روز آقای احمد پوری به من گفتند برخی از کارهای من شعر است و برخی چرند، به سمت شعر رفتم.
باز مینوشتم شوریدهتر، زیاد، همینطور دفتر پشت دفتر سیاه میکردم، بیآن که برای کسی بخوانم، چه اتفاق خوبی، آقای حافط موسوی را دیدم، قبول کردند چند کار من را بخوانند، و این شروعی بود برای خط کشیدن روی نوشتههای بیهودهام، دربارهی شعر حرف زدن، نفس کشیدن در ادبیات و کلمه.
از اینکه به راحتی خود را زیر نام این بزرگان میبرید از طبع بلندتان است. اما نمیترسید این کار باعث شود ذائقه شعرهایتان محدود به پسند این بزرگواران شود و حتا بهصورت ناخودآگاه راه را برای تجربههای متفاوتتر برایتان ببندد؟
چه ترسی از علاقه وجود دارد؟ افقهای جدید و جدیدتر با شور و حال بیشتر به سمت آدم میآیند، انگار بگویید عشق ترس دارد. عشق تجربههای عجیب و شگفت دارد، رها شدن در اقیانوسی پر از ماهیهای زیبا و رنگارنگ، که البته درش کوسه هم هست، من کلاً بیتابم و اصلاً نمیتوانم یک جا بمانم.
یکی از مهمترین ویژگیهای شعرهای شما سادگی آن است. همانطور که میدانید سادهنویسی در سالهای اخیر در بین شاعران مشتریان زیادی داشته. اما غالباً این رویکرد به سادهنویسی، به سطحینویسی و نوعی سانتیمانتالیسم ختم شده البته به زعم من. شما هم شاعر ساده نویسی هستید. میخواهم بدانم که آیا دنیای شاعریتان و سادگیاش را با با نتیجه رویکرد دیگران به این مساله مقایسه کردهاید؟ و اگر اینطور است چه نتیجهای گرفتهاید؟
من همینطور که هستم مینویسم تلاش نمیکنم طور خاصی باشد، شما میدانید من چطور مینویسم، این منِ من است که اینطور نگاهش را بیان میکند، شما میگویید ساده است، باشد ساده است، فرقی برای من نمیکند.
من که نخواستم تاثیری روی شما بگذارم. اتفاقاً دارم میپرسم سارا محمدی اردهالی اگر نتواند شعرش را تعریف کند – که به درستی هیچ شاعری نمیتواند – شاید بتواند بگوید شعرش را از چه چیزهایی دور نگه میدارد. چیزهایی که در شعر شاعران دیگر خوب نیافته و خواسته شعر خودش را بنویسد؟
تلاشی نمیکنم، یک چیزی هست درونم که آرام آرام تربیت شده، شاید از چیزها که دیدم و شنیدم و خواندم، کار ناتوان را دوست ندارم، تا مینویسم میبینم، نه این بد است، مثل بچهی بیدست و پا که نمیتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد، گاهی هم همین دست و پا چلفتی را میگذارم پاگرد ببینم دیگران چه واکنشی نشان میدهند که البته برایم جالب است، گاهی هم شعر یک نفر را میخوانم میبینم چه بیحس است، آخر که چی؟ چه نتی دارد که در ذهن آدم بماند، دل آدم را بنوازد؟ اینطوری میشود که به خودم سختگیر میشوم و هی کلنجار میروم با کارهای جدیدم که اصلاً این چی دارد, چه حسی دارد که دل را بلرزاند،آدم را تکان دهد، مجبور کند باز و باز دوست داشته باشد بخواندش، آدم اذیت میشود، گاهی گریهام میگیرد وقتی نمیتوانم آنچه را که در ذهنم تصویر شده، کلمه کنم. با کلمات دعوایم میشود که احمق و دست خالیاند؛ بعد میبینم، نه آنها محکم ایستادهاند در استخدام من، ناتوان منم.
کتاب «روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود» اولین مجموعه شعر شما بود که در سال ۸۷ منتشر شد. شاید خیلی جالب به نظر نرسد که آدم در مصاحبت با خانمها، حرف از سن و سال بزند! (با خنده) اما چرا اینقدر دیر به فکر چاپ شعرهایتان افتادید؟ چون شاعران دوسه دهه اخیر خیلی زودتر وارد عرصه عمومی شعر شدند. از زمان شروع نوشتن شعر تا زمانی که اولین کتابتان را چاپ کردید، چطور گذشت؟
عادت کرده بودم در فضای مجازی بنویسم، مخاطبانم من را خوب نقد میکردند، نامههای خوبی داشتم، در دنیای کوچک زیبایم، در قصرم، مثل لیدی آو شلوت زندگی میکردم، احساس خوشبختی میکردم، تا اینکه از پنجره در آینهام وقتی موهایم را شانه میکردم دنیای بیرون را دیدم، دنیای سختی که واقعی بود، مرا بیرحمانه نقد میکردند، به دامن بلندم میخندیدند، دستم میانداختم، اما پیدا میشدند کسانی که میگقتند این مدل توست مهم نیست، گفتند باید چاپ کنی اینها را. تعجب کردم ابتدا، ترسیدم، ولی بعد از چاپ، دنیاهایم در هم تنیده شدند و زیباتر میتوانستم لباس بپوشم و بلندتر و بیخیالتر میتوانستم بخندم.
میگفتید خوشبختید؟ یعنی الان این احساس را ندارید؟
الان خوشبختترم، رنج هست، بسیار هم هست و بهخاطر این همه رنج، من خوشبختترم اکنون، رنجهای جدید برایم خوشبختیهای جدید آوردهاند در دنیاهای جدیدترم.
در مجموعه شعر «برای سنگها» شاعر و راوی صرفاً یک قهرمان مغلوب یا ضدقهرمان محبوب نیست و به فراخور بافت شعر نقشهای متفاوتی میپذیرد. یعنی یکبار راوی «خواستنی» میشود، یکبار «از دست دادنی» و حتا گاهی تنفربرانگیز. این تنوع باعث میشود شعرهای کتاب هر یک جذابیت خودشان را داشته باشند. آیا این نشانگر جهان بینی سیال شاعر است یا ریشه در جای دیگری دارد؟
من آدمم، شکل آدمها عاشق میشوم، شکست میخورم، عصبانی میشوم، میبخشم، تلاش میکنم خوب باشم، گاهی فریاد میکشم، خوب در نوشتههایم پیداست که کرگدن نیستم.
این شاید بهترین کلماتی باشد که در این مصاحبه از شما میشنوم. چون شعرهایی که من از شما میخوانم در جهانی متنوعتر و پیچیدهتر از «دنیای کوچکی» که عاشقش هستید به نظر میآید. اینکه شما در این جهان عصبانی میشوید، تا حد مرگ ناامید میشوید و…
من در آن دنیای کوچک خیالپردازی میکنم, عمارت میسازم وسط جنگلم، سه تا بچهی سرتق به دنیا میآورم منتطر مردی میشوم که جنگلبان است و ممکن است خرس خورده باشدش، از ترس میلرزم و وقتی از پنجره میبینم پیروز به خانه برگشه، حسابی خوشحال میشوم و یک دفعه ده صفحه مینویسم، از مردی که زنده است و نمیدانم کجا و چطور از مرگ گریخته و میخواهد شیرینی زندگی را مزه کند.
در کتاب اولتان به نظر کمی گرفتار یک آفت سادهنویسی بودید. یعنی این که به مرور شاید به اشتباه در دام یک الگوی مشخص شعر مینویسد که باعث می شود شعرها نگاهی تکراری داشته باشند. حتا بدون آنکه خود شاعر متوجه شود. اما در کتاب دومتان اینطور نیست. این تغییر آگاهانه بوده؟
آگاهانه کلمهی خوبی نیست، من لابد رشد کردم با خوانندگانم. خوانندگان من خیلی با شعور هستند، برایم مینویسند، با هم حرف میزنیم, دعوایم میکنند و از همه مهمتر ما هم را بسیار دوست داریم و این نیروی شگفتی است.
فکر نمیکنید این پاسخ زیاد از جنس «همه چیز آرومه…» باشد؟ «خوانندگان من خیلی با شعور هستند» مطمئنم شما در کمال صداقت و وارستگی این حرف را میزنید. اما میخواهم بدانم این عبارت کلی «رشد با خوانندگانم» چطور اتفاق افتاده؟ چون هرکسی که شعر مینویسد، بالاخره مخاطبی دارد و برایش آن مخاطب مهم است.
کسی که میگوید حالم خوب است، معنیاش این نیست که حالش خوب است. در این روزها ما داریم تلاش میکنیم، همه دستهجمعی، تلاش میکنیم لبخند بیافرینیم، زندگی کنیم، تجربه کنیم. در دنیایی که نباید خیلی چیزها را تجربه کنیم، تلاش میکنیم روشهای نفس کشیدن را کشف کنیم و به هم بگویییم، ما دسته جمعی قلم را محکم گرفتهایم زمین نیفتد همین. هرکس به شیوهی خودش، و مخاطبان من هم محکم گوشهای از این قلمی را که دست من است، گرفتهاند و من این را خوب میفهمم. بدون مخاطبان پاگرد، مهتاب و رهگذر و حسین و ادریس و لیلا و نگارین و خیلیهای دیگر، سارایی وجود نداشت, برای همین کتاب اول من پر از شعرهایی است که به دوستان دیده و ندیدهام تقدیم شدهاند.
شما بسیاری از شعرهایتان را در وبلاگتان منتشر میکنید، کاری که معمولاً دیگران با وسواس بیشتری انجام میدهند. فکر نمیکنید انتشار مداوم شعرها در فضای مجازی، بر استقبال مخاطبانتان از کتابهایتان تاثیر منفی بگذارد؟
این حس را ندارم. دوستان من، خوانندگان خوب من آنجا هستند. حالا کتابی هم چاپ میشود، کاری اگر خوب باشد خوب است، اگر بد هم باشد مثل گل بیآب پژمرده میشود و کاریاش هم نمیشود کرد. هیچ ترسی ندارم که آخرین شعرم را همه بخوانند و دفترم خالی شود، اگر شاعر باشم شعر میآید و بهتر از قبل، اگر هم نیستم بهتر که زودتر دستم رو شود.
من ندیدهام که تا به حال مصاحبه کنید یا درباره شعری اظهارنظر کنید. کلاً چقدر با جریان شعر معاصر در ارتباط هستید و چقدر شعرهای دیگران را میخوانید؟
حرف زدن را دوست ندارم، آدم را بیهودی خسته میکند. یک دنیا کار هست. من هم خیلی کُدم. باید آرام آرام کارهایم را پیش ببرم, قبلن بیشتر شعر میخواندم حالا خیلی کمتر, شعرهای شاعرانی که حسشان را باور کردم، دنبال میکنم.
فکر نمیکنید خیلی زود باشد برای اینکه حالا کمتر شعر بخوانید؟
خیلی فکر نمیکنم. شعرهای یک نفر هست که خیلی میخوانم اما این یک راز است.
شعر آخرکتاب «برای سنگها» این است: «دستم را/ نمیتوانند بخوانند/ دستهای من/ شعر منتشر نشدهی توست.» قرار گرفتن این شعر در آخر کتاب یکجورهایی مانیفیست شعریتان است؟
دستم را خواندید؟ فکر نمیکنم.
اين گفتوگو در روزنامه فرهيختگان منتشر شده است.