گفتوگو با نانام:
حیوانات به ما میخندند
مجتبا پورمحسن
گفتوگو با نانام کار به ظاهر ساده اما در اصل دشواری است. او اگرچه ساده به نظر میرسد اما وقتی نخواهد به سوالی جواب بدهد بدجوری قفل میکند. مثل همین گفتوگو. وقتی از او پرسیدم نانام یعنی چه، مصاحبه ما بدجوری قفل شد. اما هرچه بیشتر او نمیگوید نانام یعنی چه، من بیشتر راغب میشوم بدانم. راستی واقعا نانام یعنی چه؟ چرا باید کسی به نام حسین فاضلی نامش را عوض کند و بگذارد نانام؟ شاید این سوال درباره هر آدمی منطقی به نظر برسد اما درباره نانام اینطور نیست. او در جهانِ به دنبال نظم امروز که مفاهیم عمومیاش بر پایه عقلانیت استوار شده، مکانیسم دفاعیِ دیوانگی را انتخاب کرده. بله دیوانگی. وقتی شعرهای نانام را میخوانید یا فیلمهایش را میبینید با دیوانگی آگاهانهای روبه رو میشوید که از دید من بیشتر اعتراضی به جهان پیرامون است تا جنون طبیعی. او میگوید که شعر و ادبیات برایش مهم نیست و در بین دوستان تأکید دارد که پارتیزانی است که با واژیستها (بر وزن فاشیستها) در جنگ است. خندهی بعد از این حرفش اما تو را گیج میکند که تا چه حد این جنگ را جدی میگیرد.
نانام شاعر است. اگرچه خودش علاقهای ندارد که آثارش را شعر بنامیم. شعرهای او در مجلات ادبی هم به اصرار او با نام «کار» چاپ میشوند. او اما شاعر است. شاعری که به گفته خودش فکر میکند ۳۹ سال دارد. او مطمئن نیست چون گاهی گمان میکند ۵ سال دارد و گاهی ۲۵۰۰ سال. از او تاکنون چهار مجموعه شعر به نامهای «درد خیس» (۱۹۹۰)، «زمان + ه تحقیر= زمانه» (۱۹۹۳)، «انگشتم را در جنگل فرو کردم و سبز سوراخ شد» (۱۹۹۷)، و «نباید با ژولیت خوابید و رومئو نبود» (۲۰۰۲) منتشر شده که دربردارنده شعرهایی کاملا متفاوت است. او اگر چه در شعرهایش از نظم زبان میگریزد اما در کنار این، نگاهی سخت انتقادی هم به جهان پیرامونش دارد.
نانام فیلمساز قابلی هم هست. برایش نوشابه باز نمیکنم! واقعا سینماگر خوبی است. اگر خوب نبود که به خاطر فیلمهایش ۲۹ جایزه یا به قول خودش «خروسقندی» نمیگرفت. او تا به حال ۹ فیلم ساخته که «مرد نابینا»، «داستان عجیب یک سرقت مسلحانه»، «تیشرت»، «یک شعر خارجی»، «سفر»، «صحرا کیست؟»، «بیایید با نژادپرستی بجنگیم» و «داستان دو نازنین» نام تعدادی از این فیلمهاست. همانطور که گفته شد او جوایز زیادی دریافت کرده که بیشترشان برای فیلم «تیشرت» بوده است. او اخیرا جایزه بهترین کارگردانی را از جشنواره سنجیوی ایتالیا دریافت کرد. دریافت جایزه بهترین فیلم در جشنواره کیپتاون آفریقای جنوبی، جایزه بهترین فیلم کوتاه جشنواره ازمیر ترکیه، جایزه ویژه هیأت داوران جشنواره بریستول انگلیس، جایزه ویژه هیأت داوران جشنواره کلرمون فرانسه، جایزه بهترین فیلم جشنواره پلتفورم دانمارک و جایزه ویژه حقوق بشر جشنواره ملبورن استرالیا بخشی از موفقیتهای این فیلمساز ایرانی مقیم ونکوور کاناداست.
گفتوگوی من با نانام از شعر شروع شد و به سینما کشید. درادامه، او از نگاهش به دنیا گفت و در آخر به دنیا پشت کرد. شنیدن حرفهای نانام خالی از لطف نیست.
چرا آثارت را شعر نمیدانی و آنها را «کار» خطاب میکنی در حالیکه دوستداران آثارت آنها را شعر می دانند؟
قرار نبود سوالهای سخت سخت بکنی!… من نمیدانم شعر چیست. شاید هم میدانم. یعنی در این حد که میدانم چیزمهمی ست و نباید از آن برای فین کردنهای غیرضروری استفاده کرد! میگویم «کار» چون یکسری حرف هست که مینویسم و شعر یا ناشعر، ادبیات یا ناادبیات، هنر یا ناهنر بودنشان برایم مهم نیست. در مورد دوستداران «آثار»م هم، آنها به من لطف دارند و گاهی احترام من نسبت به شعر را با خود شعر عوضی میگیرند.
هیچ کس دقیقا نمیداند شعر چیست وگرنه اینقدر شاعر نداشتیم! به نظر من همین ندانستن باعث شده که موجودی به نام شاعر به وجود بیاید. اما فکر نمیکنی «کار» دیگر خیلی لفظ بیرحمانهای برای شعرهایت باشد؟
اینها شعرهای «من» نیستند. من فقط آنها را نوشته ام. تو میگویی شعر، من میگویم متن. من متنهایی را نوشتهام. حالا اینکه در میانشان چند شعر و چند ناشعر هست، نمی دانم. و گفتم، برایم مهم هم نیست. میدانی؟ گاهی برای رسیدن به شعر باید از ناشعر گذشت. مسیحیان اولیه (یعنی مسیحیان واقعی) میگفتند که راه ما به بهشت از جهنم میگذرد… ولی برسیم به لبّ مطلب: چرا حتما باید دغدغهی شعر داشت؟ و اصلا چگونه میتوان دغدغهی شعر داشت و اینهمه حرف از حد شعر زد؟ یعنی اگر به مفهوم واقعی کلمه دغدغهی شعر داریم آن وقت باید خِفت شعر را ول کنیم تا نفس بکشد، نه؟! نمیشود نوشت چیزی را که به «شعر» محکوم شده است. همان «کار» خوب است.
چرا نمیشود «شعر» نوشت؟ چرا اینقدر پیچیدهاش میکنی؟ یعنی داری یکجور هالهی تقدس دور شعر میکشی؟
پیچیده نیست، ساده است. پیچیده زمانی میشود که خود حجابِ ره میشویم. آنوقت نمیبینیم و میگوییم کو راه؟! «شاعر» را حجاب شعر میکنیم. من من من من من! شعر من، حرف من، سبک من! و خب پیچیده میشود. نمیبینیم! پیچیدگی در این است که نمیخواهیم بلند شویم. نمیتوانیم بلند شویم. اگر بلند شویم (اگر بتوانیم بلند شویم) آنوقت میبینیم که ساده است. همیشه ساده بوده است.
پس فکر میکنی آنچه پیشینیان ما هم نوشتهاند شعر نیست؟ منظورم سعدی و مولوی و حافظ است به طور مثال؟
چرا نباشد؟! در واقع شعر را باید بیشتر در بین آنها جست تا در بین ما. به سعدی باید تخفیف داد و به نثرش چسبید. با حافظ هم زیاد دمخور نیستم. اما مولوی را مطلقا نمیتوانم نادیده بگیرم. اتفاقا او در بین ما از نوادری ست که زیاد مسألهی «شعر» و شاعری نداشته. کان عقیق نادر ارزانیست!
به نظرت تصادفی است که تو مرا به یاد چارلز بوکفسکی میاندازی؟
بله، به نظرم تصادفیست.
من فکر نمیکنم تصادفی است. زندگی تو شباهت زیادی به بوکفسکی دارد.
کجایش شباهت دارد؟
یکجور بیقیدی در زندگی تو وجود دارد. زندگی کولیوارت که ردش در شعرهایت هم پیداست مرا به یاد بوکفسکی میاندازد. اینکه مخاطب در این تردید میماند که تو چیزها را جدی میگیری و با شوخی نگاهشان میکنی یا برعکس. بوکفسکی هم همینطور بود؟
نمیدانم ولی هر دوی ما رگ و ریشه ی آلمانی داریم. او در این زندگی آخرش آلمانی بود، من در یکی از زندگیهای سدههای میانهم! این شباهتی که میگویی شاید از اینجا بیاید.
ولی هر دوتای شما بشدت جسور بودهاید.تا جایی که من میدانم آلمانی را با محافظهکاری و نظمش میشناسند. نسبت شما با محافظهکاری مثل این است که کسی بگوید در ماه نفت کشف کرده است!
بعید هم نیست. شاید در ماه نفت هم باشد و ما ندانیم. هنوز ندانیم. در آلمان ولی میدانیم و مطمئنیم که نفت نیست! گشتهایم… جسور یا ناجسور؟ نمیدانم. اساسا با صفت به سراغ خودم نمیروم. فقط میدانم که تکلیفم را با خودم روشن کردهام. مثلا میدانم که شعر و ادبیات برایم مهم نیست. میدانم که باید با خودم صادق باشم. میدانم که فرانسیس قدیس از پابلو پیکاسو مهمتر است. و میدانم که در آلمان نفت نیست! یک سری چیزهای سادهی ابتدایی. ولی مهم. راهبر.
اگر توی ماه نفت پیدا شود آمریکا یا روسیه ، کدامشان به نظرت زودتر پرچمشان را آنجا نصب میکنند؟!
مگر فرقی هم می کند؟
اگر شعر برایت مهم نیست چرا اینقدر ابا داری از اینکه آثارت را شعر بنامی؟
من نگفتم شعر برایم مهم نیست. گفتم که شعر بودن یا نبودن این چیزهایی که مینویسم برایم مهم نیست. و برایم مهم نیست چون نمیخواهم در دام تلاش مذبوحانهی به تور انداختن آن چیزی بیفتم که به تور انداختنی نیست.نانام! بیا برویم نور خورشید را به تور بیندازیم! نه مرسی. خودتان بروید. تور انداختن نور خورشید برایم مهم نیست! «مهم نیست» به این معنا. شعر مهم است. این شعر داخل گیومه است که مهم نیست. یعنی همان چیزی که میخواهیم مثل نور خورشید به تور بیندازیم. همان چیزی که حاصل دغدغههای متفرعنانه و متوهمانهی شخص شاعر است و ربطی به خود شعر ندارد. شعر، خود شعر، رخداد شعر، ربطی به شاعر ندارد. شاعر در مییابد و منتقل میکند. همین. پستچی ست. نویسندهی نامه نیست.
و نویسندهی نامه کیست؟
من ِ پستچی از کجا بدانم؟!
پس تو نقش شاعر را به کلی نفی میکنی؟
به عنوان خالق، بله! این نیست که من نفیاش کنم، وجود خارجی ندارد. مثل این است که بگویی: تو مسطح بودن زمین را نفی میکنی! احتیاجی به «نفی» من ندارد: مسطح نیست! شاعر، اگر شاعر باشد، بیشتر کاشف است تا مخترع، و کاشف خود را خالق سرزمینهایی که کشف میکند نمیداند.
سر صحنه ي فيلمبرداري
تو با مسایل سیاسی و اجتماعی اطرافت درگیری. چقدر از این درگیری ناشی از شاعر بودن توست و چقدر از شاعر بودنت نتیجهی این درگیری است؟
من، من هستم به اضافهی محیطی که در آن زندگی میکنم. احاطه شده به وسیلهی جهانی مشخص در زمانی مشخص هستم. این در مورد همه صادق است. ما همه فرزند زمانهی خود نیز هم هستیم. حتا زمانی که بر آن میشوریم تا «چرخ بر هم زنیم». شورش را در هرحال «علیه» چیزی میکنند. اگر آن چیز نباشد شورش میشود یک امر کلینیکی و حاصل فعل و انفعالات شیمیایی نابجا در مغز! یا میشود دکان و وسیلهی خودنمایی (که آن هم باز ناشی از فعل و انفعالات شیمیایی نابجا در مغز است!). این در مورد اوریژینالیته و مرزشکنی هم صادق است. در اتوپیا نمیشود تأتر آبسورد داشت: در جهان از خودبیگانهساز پساصنعتی میشود. کسی در بهشت «سرزمین هرز» نمینویسد. باید در دوزخ بود و «فصلی در دوزخ» را نوشت. داستایفسکی میگوید: «رنج، سرآغاز خودآگاهی است». رنج را جهان میدهد و خودآگاهی، قبل از هر چیز، آگاهی از بودن در جهان است. بدون این آگاهی هیچ سفری آغاز نمیشود. و نوشتن یک سفر است.
یکی از مشکلاتی که بعضیها با کارهای تو دارند استفاده از به اصطلاح «حرفهای رکیک» در آنهاست. این حرفها را در همهی کتابهایت میشود دید؛ ولی تأکید معمولا روی کتاب آخرت «نباید با ژولیت خوابید و رومئو نبود» است. شاید به این دلیل که این تنها کتابی از توست که روی اینترنت هم هست. خودت چه نظری نسبت به این حرفها داری؟
در متن چیزی به اسم «حرف رکیک» وجود ندارد. هر واژهای بار معنایی خاصی دارد و باید به جایش مورد استفاده هم قرار بگیرد. رکیک «حرف رکیک» نیست. رکیک فرهنگی ست که سه میلیون فاحشه دارد و به نجابتش فخر میفروشد! اما بگذار قدری آسیبشناسی کنم: «ژولیت…» مجموعهی ۵۷ متن است و در بین آنها ۶ یا ۷ متن نیز به قول تو حرف «رکیک» دارد. چرا فقط باید این ۶ یا ۷ متن را دید؟ با حکایتی میگویم که چرا: بعد از بالا رفتن قیمت نفت در دههی هفتاد این امکان برای بخشی از طبقه ی متوسط ما فراهم شد که هر سال سفری هم به خارج داشته باشند. در بین این عده آنهایی که میرفتند و مجسمهی داوود میکل آنژ را میدیدند در بازگشت فقط از دول مجسمه حرف میزدند:
ـ دیدی چه دولی داشت؟!
ـ و چه قشنگ تراشیده بودش!
ـ حتا سوراخش رو هم میشد دید!
…
یعنی در آن عظمت پنج متر و نیمی فقط دول دیده بودند! ما از یک چنین فرهنگی میآییم. حرف، رکیک نیست: ذهن، رکیک است.
فکر نمیکنی توجه نویسندگان و شاعران ایرانی مقیم خارج از ایران به این کلمات هم تحت تأثیر این فرهنگ باشد؟
همهی آدمها یک جور عقدهی جنسی سرکوب شده دارند؛ چون فرهنگ غریزه را لگام میزند. در ایران اما غریزه را لگام نمیزنند: آن را لت و پار میکنند! این است که غرایز جنسی ما معمولا یا چشم ندارند یا دست و پا یا آلت تناسلی! خب، وقتی که بین یکچشمیها زندگی میکنی یک چشمیبودن خودت آزارت نمیدهد ولی وقتی که میروی بین آدمهایی که دست کم یک عدهشان دو چشم دارند، به این فکر میافتی که چشم ناسالمت را خوب کنی. راجع به چشم میخوانی، در آن قطره میچکانی، حتا عملش میکنی. چشم میشود دغدغهی ذهنیات. این است که از چشم مینویسی و مسایلش. بیشتر مینویسی. با تأکید بیشتر.
این حرفی که میزنی تا چه حد به آزادی بیان ربط دارد؟ آیا این صراحت در حرف و در دید نتیجهی آزادی بیانی است که شاعر و نویسنده در مهاجرت از آن برخوردار است؟ این را از این جهت میپرسم که صراحت را در شعر و ادبیات مهاجرت به مراتب بیشتر میشود دید تا در شعر و ادبیات درونمرزی.
ربط دارد ولی ربطش ساده نیست. «آزادی بیان» بیشتر یک حرف دهن پرکن و توخالیست. هیتلر و استالین هم معتقد بودند که در کشورهایشان آزادی بیان وجود دارد! اینجایی که من هستم هر کسی به ظاهر هر چه که دلش خواست میتواند بگوید و آزادی مطلق بیان وجود دارد. اما مسأله به این سادگی ها هم نیست. آزادی بیان (و آزادی عمل) بدون آزادی اندیشه ممکن نیست. و آزادی اندیشه حاصل تردید در باورهاست. تردید در باورها نه به معنی پوچگرایی یا بیمعنیگرایی؛ یعنی نوع نازل و ارزان تردید؛ بلکه به معنی بازاندیشی ِ باورها، به معنی سنجیدن مدامشان، به معنی مقهورشان نشدن، به معنی آنان را برای خود خواستن، نه خود را برای آنان. بدون اینها آزادی بیان بیمعنی ست. آزادی بیان به چه درد میخورد وقتی که چیزی نداری بیان کنی؟!
داری خیلی چیزها را زیر سوال میبری. پس چرا ما ایرانیها فکر میکنیم خیلی چیزها برای گفتن داریم؟ واقعا داریم؟
اگر داشتیم که میگفتیم! ما ملت دوست داریم که برای خودمان دل بسوزانیم. آه اگر عرب نیامده بود، آه اگر مغول نسوخته بود، آه اگر قاجار بر تخت ننشسته بود، آه اگر مشروطه سقط نشده بود، آه اگر مصدق مانده بود، آه اگر انقلاب نشده بود. از فرهنگی که همه حسرت و نوستالژیست که نمی شود انتظار حرف نغز داشت! مگر روسیه در زمان استالین خفه بود؟ مگر سیاهچالهای موسولینی گرامشی را از گفتن باز داشت؟ مگر کتابسوزان هیتلر موجب شد که دیگر کسی کتابی ننویسد؟ مادامی که تکرار محفوظات «اندیشیدن» باشد و استمناء احساسی «خلاقیت»، نمیشود انتظار زیادی داشت. و آزادی بیان هم البته مسألهای را حل نمیکند.
فکر میکنی تعدد شاعران در سالهای اخیر را نمیشود اینگونه تعبیر کرد که شاعری در زبان فارسی به روسپیگری شباهت پیدا کرده؟ چرا اکثر ایرانیها فکر میکنند شاعرند؟
اکثر ایرانیها همیشه فکر کردهاند که شاعرند! چیز جدیدی نیست. ما پنج هزار شاعر صاحبالکتاب داریم. رقم کلاسیک است. یکی از دلایلش این است که شعر در زبان ما بار خیلی چیزهای دیگر را هم بر دوش کشیده – از نقاشی و موسیقی گرفته تا سرنگونی این یا آن رژیم. این به خودی خود بد نیست – ولی باید رگی و خونی باشد، نه تزریقی! نمیشود گفت میخواهم با آمریکا بجنگم پس بروم شاعر بشوم! یا موسیقی و خواندن پسندیده نیست پس بروم ادبیات بخوانم. در فرهنگ ما به دنبال علاقه رفتن مکروه است. علاقهات را هم برایت تعیین میکنند. همانطور که نوع حرفت را. همانطور که شکل سکست را! برای همین هم هست که «فردیت» میشود رفتن به دنبال مد. لباسی مد میشود و فردا همه آن را میپوشند. نهضتی به راه میافتد و فردا همه به آن میپیوندند. کسی میگوید این نوآوریست و همه نوآور میشوند. رابطه ی شبان -رمگی یعنی این. علت اصلیاش هم این است که کمتر کسی به دنبال علاقهاش رفته! نگذاشتهاند که برود. وقتی که برای یک «حرف نامربوط» میگیرند و از تخم آویزانت میکنند، خیلی از «علاقه»ها سیکرت میشود. میشود زیرزمینی. و مگر برای هفتاد میلیون آدم چند زیر زمین وجود دارد؟!
تو سناریست و کارگردان سینما هم هستی. از این بخش از هستی اجتماعیات بگو! چطور شد که سینما خواندی، چه فیلم هایی ساختهای و از فیلمهایی که ساختهای چطور استقبال شده است؟
سینما را همیشه دوست داشتم، از همان بچگی (و مگر میشود بچه بود و سینما دوست نداشت؟). در کانادا سینما خواندم. مدتی با فیلمسازان مستقل آمریکایی و اروپایی همکاری کردم و الان هم چهار سالی میشود که فیلمهای خودم را مینویسم و کارگردانی میکنم. هفت هشت فیلم ساختهام؛ از جمله دو مستند. و فیلمهایم از فستیوالهای مختلف ۲۹ جایزه گرفته. خودم میگویم خروس قندی!
نمايي از فيلم صحرا
متأسفانه امکان تماشای همهی فیلمهایت برای من فراهم نبوده. به همین دلیل فقط یک فیلم ازت دیدم با نام The Blind Man. در این فیلم تو حرفت را کاملا مستقیم میزنی. لااقل فیملت از شعرهایت سرراستتر است. فکر میکنم تو تفاوت زیادی بین سینما و شعر قایل باشی. از یک طرف فکر میکنم سینما برای تو بیزنس است. اما از سوی دیگر میبینم که مفاهیم انسانی برجستهترین عنصر در فیلمت است. من حسابی گیج شدم. بابا یک کم درباره همین فیلمهایت که به خاطرشان به قول خودت ۲۹ تا خروسقندی گرفتی حرف بزن!
خروسقندیها را به دلایل مختلف گرفتهام؛ از جمله برای «بهترین فیلم»، «بهترین فیلمنامه»، «بهترین کارگردانی» و «فیلم منتخب مردم». اینها البته بیشتر برای فیلم آخرم به اسم تیشرت بوده. The Blind Man یک تبلیغ غیرانتفاعی در مورد ادبار و بیتفاوتی نسبت به آن است. باید سرراست باشد. البته تو خودت میدانی که من کلا با «مرمر زاید» در کار مسأله دارم. هر کاری. میشود سرراست ولی عمیق حرف زد. پاوز میگوید: «مرگ هر کس را به چشمی مینگرد/ مرگ خواهد آمد و با چشمان تو خواهد نگریست». سرراست است بیآنکه ساده انگارانه باشد. چند بعدیست اما مرمر زاید ندارد.
و فیلم بلند خواهی ساخت؟
احتمالا. یک مرکز سینمایی در آمریکا به اسم انستیتو ساندنس (وابسته به فستیوال فیلم ساندنس) از من خواسته که فیلم بلندی بسازم. در واقع گفتهاند که فیلمنامهاش را بنویسم. مشغول نوشتن آن هستم. هر سال چند نفر را در دنیا انتخاب میکنند و میگویند که فیلمنامه بنویسند. بعد اگر پسندیدند امکان ساختناش را فراهم میآورند.
سینما هم برای تو آن نامه هست؟ یا نه، فرق می کند؟
فرق میکند. کار در سینما خیلی خودآگاهانه است. باید با طرح و برنامه به سراغش بروی. پول در کار است و یک عالمه آدم که باید متقاعد کنی- از تهیه کننده گرفته تا هنرپیشهها. در هر فیلم خوبی نامهای هم هست ولی بیشتر از چند کلمه در آن ننوشته! البته بعضی وقتها همان چند کلمه هم بیداد میکند – مثل چند کلمهی میلچو مانچِوسکی در«پیش از باران» یا چند کلمهی لارس فون تریه در «شکستن امواج».
من کلا با هویت تو مشکل دارم. اصلا اسم تو چرا نانام است؟
من خودم هم مشکل دارم. اگر نداشتم که اسمم نانام نبود!
همهی هنرمندان با خودشان مشکل دارند. اما اسمشان را عوض نمیکنند. نانام یعنی چی؟ یعنی بدون نام؟
نانام یعنی نانام! پینک فلوید یعنی چی؟! تازه، من کجایم هنرمند است؟
و این هم بخشی از حضور دیوانگیِ تو در جهان امروز است؟
دیوانه؟ نه! من اتفاقا خیلی هم عاقلم. دیوانه تویی که میپرسی چرا اسمت نانام است!
بالاخره دیوانه یا عاقل، بد نیست بدانیم نانام یعنی چی و چرا تو اسمت را عوض کردهای؟ به هرحال این بخشی از شخصیت توست. همانطور که تو در شعر ژاپن میگویی یک نمیز به جای اینکه بگویی میز، لابد دلیلی برای اینکه نامت بشود نانام وجود دارد. درست است؟
احتمالا دلیلی دارد اما گشتن به دنبال آن نه لازم و نه هوده است. بیا به دنبال چیزهای مهمتر بگردیم.
به عنوان آدمی که آگاهانه و حیاتی واکنشی نسبت به دنیا (در مفهوم مجازیاش) پیدا کرده است دوست دارم ازت بپرسم که به نظر تو متفکرانی که با زحمت بسیار عقلانیت را صورت بندی میکردند آیا فکر میکردند که میراث عقلانیت جهان امروز باشد؟
مسلما نه. اگر میدانستند که نمیکردند! یک قرن طول کشید تا بفهمیم که قربانی اصلی سوبژکتیویته خود سوژه است. یک قرن و چیزی حدود ۱0۰ میلیون کشته. دیدن تاریخ به مثابه آزمایشگاه ناشی از ذاتِ اهریمنی متفکر و سیاستمدار نیست: ناشی از حماقت بسیار و تفرعن بس بسیار آنهاست. پوزیتیویسم و راسیونالیسم دو تجربهی ناموفق در آزمایشگاه تاریخ بودند. البته هنوز هم داریم تجربه میکنیم. مگر کاپیتالیسم چیست؟ یک نکتهی دیگر را هم بگویم: برخورد غرب با «عقلانیت» در کل برخوردی عقلانی بوده است. عقلانیت که تا دیروز یک مستبد خودکامه بود، شده است یک رییسجمهور فاسد! یعنی دامنهی عمل عقلانیت محدود شده ولی سروریاش از بین نرفته است.
در سطح خودآگاه، دنیا را چطور میبینی؟ چه جور جایی است؟
دنیا جای قشنگی ست اما انسانها زشتش کردهاند. انسان به قول نیچه ناموفقترین موجودیست که طبیعت خلق کرده و خب البته، جالبترینشان هم هست. موجودیست که با دستِ خودش، خودش را میکشد. حالا برو این را به ببر بگو، از خنده رودهبر میشود! برو به دلفین بگو که این موجود یک زرادخانهی هستهای درست کرده که میتواند پنج بار به طور کامل جهان را نابود کند. با ترحم آمیخته به تحیر نگاهت میکند. ما برای طبیعت حالت فرانکشتین را پیدا کردهایم. از دست در رفتهایم با قدرتی بسیار مخرب! هنوز اما این امکان هست که این قدرت مخرب را تعدیل و در نهایت تبدیل کنیم. این امکان هست و از دید من امکانی واقعی هم هست. من معتقدم که انسان، در عمق وجودش میداند که کیست و چه باید بکند. مشکل اما اینجاست که به ندرت به آن عمق میرسد.
شهریور ۸۶