گفت و گو با مهدی ربی، نویسندهی مجموعه«برو ولگردی کن رفیق»
کاراکترهای داستانم، خاتمی را خیلی دوست داشتند
مجتبا پورمحسن : مهدی ربی، نویسنده اهوازی سه سال پیش به خاطر مجموعه داستان «آن گوشهی دنج سمت چپ» برنده جایزه ادبی روزی روزگاری شد. از این نویسنده جوان، اخیراً مجموعه داستان دیگری با نام «برو ولگردی کن رفیق» منتشر شده است. با او دربارهی داستانهای تازهاش در این کتاب گفت و گو کردم.
عکس:حمید جانی پور
به نظر من در مجموعه شما ما دو داستان خوب داریم و دو داستان بد. از داستان اول کتاب شروع میکنیم که به نظر من داستان بدی است. میخواستم نظرم را راجع به آن بگویم و بعد نظر شما را بدانم. داستان اول کتاب، همان «شما صدویازده هستید» به موضوع جالبی میپردازد؛ نگاه زنها و مردها به هستی همدیگر. اما چیزی که برای من جای سوال است، این است که اگر مقداری حواشی داستان را بزنیم، داستان به شکل یک بیانیه راجع به روابط بین زن و مرد در میآید. یعنی خیلی شکل داستانی ندارد.
اول این که باید ببینیم منظور شما از بیانیه چیست، چرا که در آن موقعیت داستانی که من انتخاب کردهام این حرفها بسیار طبیعی است بین یک مشاور و بیمارش . بگذارید یک چیز کلی دربارهی داستانها به شما بگویم. ببینید اسامی شخصیتهای داستان اول من اینها بود: فرید، لاله، و سیامک .در حقیقت اینها اسم قهرمانان داستان آخر من هم هستند. این داستانها در یک رابطهی ارگانیک با هم بودند و هستند، اما من مجبور شدم به خاطر یکسری دلایل آن را کمرنگ کنم.
به چه دلیل؟
من بیشتر به دلیل ممیزی این کار را کردم. سوژه این داستان جذاب است و مخاطب دوست دارد در آن غرق شود. دوست ندارد کسی به او بگوید این همهی داستان نیست و داستان جای دیگری است. در حقیقت چیزی که مهم است زیر متن داستان است. حرکات خونسردانهی آن کسی که به مشاور تلفن میزند. سکوتی که در میان آن هیجان وجود دارد. اگر توجه کنید من در پایانبندی داستان به شما میگویم که تمام چیزهایی که تا الان شنیدهای ممکن است دروغ باشد. و تو میتوانی الان بگویی که نه، من میخواهم در مورد رابطهی زن و مرد اینجا حرف بزنم، من دوست دارم که اینطور باشد. ولی من به تو میگویم که همهی اینها امکان دارد یک بازی باشد، یک دروغ باشد. و این دکتر خون و پزشک هماتولوژیست تنیده میشود با باقی داستانهایی که من بعد برای تو میگویم. و در داستان اول که در حقیقت اول شخص هم نیست و با باقی داستانها فرق میکند، آدمی را به شما نشان میدهم، سوالی را برای تو مطرح می کنم که پاسخش را در داستانهای بعدی به شکل نامحسوسی پیدا خواهی کرد.
اینکه میگویید ممکن بود در آخر داستان با پایانی که داری، من مخاطب به این نتیجه برسم که دروغ است، این ایدهی خوبی است. ولی این به نظر من اتفاق نیفتاده، البته اتفاق دیگری افتاده. من آخرداستان فکر میکنم خانمی که مشاور است دارد، مرد داستان را غر میزند.
نه، این مرد داستان است که دارد آن خانم را غر میزند.
من عکساش را دیدم.
مرد یکجوری در مورد خورشید حرف میزند – خورشیدی که هیچگونه مستنداتی مبنی بر وجودش نیست – که زن مشاور تحریک میشود برای اینکه به خورشید حسادت کند و تخریبش کند . ابزارش هم این است که خورشید را طوری تحلیل کند که از چشم معشوقاش بیفتد و بجایش هوش خودش را به رخ این مرد بکشد. که البته آن وسط حس همدردی کوچکی هم با خورشید پیدا می کند ولی میدانی که در زنان حسادت قدرت بیشتری دارد یا حداقل در این زن . مرد از آنجایی که میداند چه می خواهد از این بازی استفاده میکند برای اینکه این زنی را که حسادت میکند به همجنس خودش – به قول تو – قر بزند. و البته او اصلا موجود نرمالی هم نیست. گرگی است برای خودش …
میدانید اختلاف من و شما در مورد موضوع این داستان درچیست؟ شما میگویید دلایلی در داستان است مبنی بر این که ممکن است اینها همه دروغ و یا بازی بوده باشد و مرد دارد زن را غر میزند. اما من میگویم این دلایل در داستان نشان داده نشده.
حالا من چند فکت میآورم که نشان داده شده. اول بگویم یکی از دلایلی که خواننده اینها را نمیبیند این است که قصه خیانت برای مخاطب خیلی جذاب است، دلیلش را من نمیدانم، شاید دلیلش شرایطی است که ما در آن زندگی میکنیم. از ابتدای داستان وقتی گوشی را بر میدارد با او حرف میزند، میگوید صدای این زن مشاور از باقی صداها جوانتر است . یعنی قبلش چند بار زنگ زده و حالا تصمصیم گرفته او را انتخاب کند چون احساس میکند که او جوانتر است. در تمام لحظات داستان من دوربینم را در خانهی آن آقا کار گذاشتهام، و نشان میدهم که او با خونسردی بلند میشود، آب میخورد، حمام می کند ، بادام شور میخورد، در حالی که دارد یک داستان فوقالعاده دردناکی را تعریف میکند، خیانت را و یا رنجهایی که کشیده و یا وضعیت بغرنجی که هست، در حالیکه خودش خیلی منفعل است، خیلی راحت است، تلویزیون را روشن میکند و دستش را میگذارد روی دکمهی قطع صدای تلویزیون، برای اینکه صدا نرود در گوشی و مشاور متوجه نشود که این دارد همزمان تلویزیون هم نگاه میکند. راحت سیگارش را روشن میکند و با نخ مبل ور می رود . این تضادی که بین رفتار و گفتار این آدم هست، نشانههایی است که در داستان دیده می شود . امافکر میکنم خواننده به خاطر اینکه خیلی دوست دارد در آن داستان خیانت حل شود، شاید این نشانهها را نبیند.
دقیقا،در این کاملا با شما موافقم.
یعنی دوست ندارد که قبول کند این دروغ است، دوست دارد که آن قصه اول را دنبال کند،در حالی که من دارم به او میگویم که تو این قصه را هم دنبال کن، خونسردی این آدم را هم دنبال کن.
البته این خونسردی قابل توجیه است. خودش هم اول داستان میگوید که من مشکلم این است که خیانت کردم، ولی ناراحت نیستم از خیانت. شما میگویید این داستان دارد قصهی دردآوری را تعریف میکند و باید حواساش جمع این مساله باشد، اما میرود تلویزیون را روشن میکند روی سکوت میگذارد، یا میرود چیزی از یخچال بر میدارد و میخورد. من میگویم به ظاهر در داستانی که شما تعریف کردی، آن چیزی که باعث میشود که به قول خودش این خانم زنگ بزند، این است که من بیخیالم به قول خودش.
نه دیگر، آن چیزی که باعث میشود زنگ بزند، وحشت ناشی از نداشتن وحشت است. این است که مشاور می پرسد شما چرا زنگ زدی؟ و او میگوید من به این خاطر به شما زنگ زدم که احساس تنهایی خیلی شدیدی دارم پس این آدم از خونسردی خودش هم ترسیده. درست است که میگوید من اصلاً از این نمیترسم، یعنی اگر بخواهی به شکل طبیعی نگاه کنی، موقعی بلند شده و گوشی را بر داشته و با یک نفر حرف زده که ازنترسیدن هم ترسیده، این یک واکنش است.
سوژهای که شما در آنجا آوردهاید توی کار، جذاب است و من به عنوان یک مخاطب با جذابیت دنبالش میکنم، توضیحاتی که شما الان گفتید، خیلی چیزهای خوبی هستند. اما من احساس میکنم که در داستان نیستند. یا شما این قدر کدهای ریزی دادهاید که خیلی دیگر از خود سوژه اصلی داستان فاصله گرفته است.
قبول دارم. اگر من این ریسک را میکردم و اسم قهرمانهای داستان اولم را میگذاشتم لاله، فرید و سیامک، الان من و تو دربارهی چیزهای دیگر حرف میزدیم.
داستان آخر کتاب به نظر من از داستان اول بهتر است. چون اتفاقاتی که در داستان اول افتاد در داستان چهارم هم داریم، همچنان این آدم دارد از مشکلات خودش حرف میزند، اما داستان به مرور دچار روشنفکربازی میشود.
باز به نظر من باید دربارهی این کلمهی روشنفکر بازی حرف بزنیم. این جمله یعنی چی و از کجا میآید؟
جملهی من از اینجا میآید که دردهایی که این آدمها دارند دردهای موجهی هستند، اما نویسنده میخواهد برایشان نسخه مبتنی بر «روشنفکر بازی» بپیچد.
یک فکت بدهید تا من هم متوجه شوم.
شما در مورد اینکه این آقا وقتی میخواهد ازدواج کند میرود سراغ لاله، و لاله حرفهای خیلی مهمی به او میزند. اما کنار هم قرار گرفتن این شخصیتها به نظر من قدری غیرواقعی است، کمی نمایشی است.
عیبی ندارد. الان به شما میگویم. بگذار از همین کلمهی غیرواقعی تو استفاده کنم. نویسندگان مختلف به شکلهای متفاوت به داستان نگاه می کنند.
گاهی من داستان میخوانم برای این که یک واقعیت جاری را از زاویهی دید نویسنده ببینم. گاهی من داستان میخوانم یا مینویسم برای این که آن واقعیتی را که دوست دارم بیافرینم. بنابراین وقتی شما این داستان را میخوانید، میبینید که این آدمها چقدر کمیاب هستند، چقدر من آدمهای اینطوری کم می بینم . ولی آیا این دلیلی است که این آدمها وجود ندارند . اینها بچه های متفاوتی هستند . قبول . اما هستند.
میخواهید بگویید که این سه شخصیت را از اساس خلق کردهاید؟
نه، خلق نکردم. شاید اینها را شما نمیبینید، اما من میبینم. چون من قبول دارم که تعداد این آدمها، مثل لاله در ایران خیلی کم است. اما من دوست دارم که لاله باشد.
شما گفتید که داستاننویسها این ادعا را دارند که واقعیتی را که در جای دیگر وجود دارد، بیافرینند.اما چیزی که فکر میکنم هر دوی ما روی آن اتفاق نظر داشته باشیم. این است که نویسنده میتواند بزرگترین دروغگوی عالم باشد به شرطی که دروغهایش قابل باور باشند. اما من به عنوان مخاطب، نباید بفهمم نویسنده دارد خالیبندی میکند. البته به جز موارد خاص.
درست است. حالا کجای این به نظر شما خالیبندی است؟
کل شخصیتهای داستان. همینکه من میگویم واقعی نیست، و شما میگویید تعدادشان کم است؛ نشانگر این است که شما نزد مخاطب لو رفتهاید.
من چیزی را پنهان نکردهام که لو بروم. لالهها هستند، ولی تعدادشان کم است. تو میگویی چون کم هستند، واقعی نیستند. ولی من می گویم واقعی هستند.
من نگفتم چون کم هستند، واقعی نیستند. گفتم در کار شما این را نبینم.
بگذار یک چیزی بگویم و خودم و تو را اذیت نکنم. به نظر من ادبیات هنوز میتواند تغییر ایجاد کند. تلنگری بزند. تکانی بدهد. من نسبت به تغییری که ایجاد میکند توهم بزرگی ندارم، ولی به تغییر هر چند کوچک معتقدم.
بله، من این اعتقاد را در کار شما دیدهام. مخصوصاً در داستانهای اول و آخر، شما خیلی چیزها را میخواهید عوض کنید.
من میخواهم بگویم ادبیات میتواند کارهایی انجام دهد به عبارتی ادبیات هنوز اینجا میتواند روشنگر باشد.
به من اجازه میدهید که از دو داستان خوشم نیامده باشد و دلیل شما را در مورد این دو داستان نپذیرم.
شما میتوانید اصلاً این دو داستان را نخوانید.
نه، اما به من حق بدهید که فکر کنم این داستانها آنطور که میگویید نیستند.
شما به من یک دلیل واقعی بگویید برای این حرفی که میزنید.
من همان لاله را میگویم، لاله در داستان آخر صدایی است که شما آوردید تا روشنگر باشد. اما من فکر میکنم که این شخصیت داستانی نشده، حرفهایی که میزند، داستانی نشده، یکهو وارد داستان شده و با درگیریهای ذهنی مرد قصه سنخیتی ندارد.
خب، لاله زن فرید نیست که در مرور زندگی فرید خیلی حضور داشته باشد.
نه، زن او نیست. منتها فرید دارد میرود که با او راجع به چیزی صحبت کند. بعد هم لاله به او – البته دقیقا کلمهی روشنفکر را نمیگوید- میگوید که تو هم همان چیزی هستی که اینها را میگویی خودت هم بیشتر این حرفها را زدهای، اما به اینها عمل نمیکنی.
لاله تبلور اعتقاداتش است و با آنها زندگی میکند. فکر میکنم که خود شما هم متعلق به آن نسل هستی، نسلی که در آن دهه زیست کرده، نسلی است که جهانبینیاش در حال جدا شدن از آرمانگرایی و رسیدن به مرحلهای از واقعگرایی است و لاله کسی است که توانسته این تعادل را برقرار کند. یعنی دقیقاً آن آرمانگرایی که فرید دربارهاش کاسه داغتر از آش بود، لاله هم آن الگو را دارد اما در عین حال یک زندگی واقعی دارد. ازدواج کرده و باردار است و شکماش قلنبه شده. من برای این لاله را باردار به تو نشان دادهام که بگویم این یک آدم واقعی است، یک زن است و الان باردار شده، چند وقت دیگر مادر میشود، ولی در عین حال توانسته یک زیست رو به جلو داشته باشد، توانسته مدرن زندگی کند و آنطور که دوست دارد برای خودش تصمیم بگیرد.
همین است که برای من از داستان میزند بیرون. چون داستان ظرفیت این شخصیت را ندارد.
من یک جمله را به شما بگویم، شما میگویید داستان این ظرفیت را ندارد. ولی من میگویم که جامعه این ظرفیت را ندارد. جامعه از لاله میترسد، اما لالهها دارند متولد میشوند و این جامعه میترسد. برای همین من هم مثل یک آدم ترسو لاله را در داستانم کشتم. انگار در ناخودآگاه من لالهها نمیتوانند در جامعه زیست کنند. اما لالهها متولد میشوند و به ما تحمیل میکنند که هستند. و آن موقع دیگرشما نمیگویید که لاله زده بیرون، انشاالله در داستان بعدی میگویید که در داستان نشسته.
حتما. یک چیز جالب دیگر برای من اینکه چرا اینقدر به خاتمی در این داستانها گیر دادهاید؟
نه، گیر نیست.
نگاهتان منفی بود.
من از اینکه ما سیاه و سفید باشیم، فراریام. آنها خاتمی را بسیار دوست دارند و رشدشان را مدیون دوران او هستند اما کمی دلخور هم هستند.
دربارهی همان داستان «تو فقط گرازها را بکش» و «لطفاً اجازه بده هواپیماها پرواز کنند» ما با قصهنویسی مواجه هستیم که راوی خیلی خوبی است. جذابیتهای روایی خودش را دارد. من در قسمتهایی از این داستانها میفهمم که هیچ اتفاقی دارد نمیافتد. چون فقط یک صفحه مانده. در همان داستان هواپیما، زمانی گره داستان باز میشود که یک صفحه بیشتر نمانده. گره هم البته تا آخر داستان باز نمیشود و این یکی از جذابیتهای کار است. من فکر میکنم که کاش همان قدر که در این داستانها روایتگر خیلی خوب و در عین حال مدرنی بودید، در آن دو داستان هم این طوری بود. خود شما تفاوتی بین نوع روایت در اینجا و آنجا نمیبینید؟
نه، اتفاقا اجازه بده من اینجا با شما مخالفت کنم. به خصوص در مورد داستان آخر، چون این داستان را خودم بیشتر از بقیه داستانها دوست دارم و فکر نکن که این داستانسال 84 نوشته شده. تاریخ داستانهای من جزو ساختار داستان من است. اتفاقا آن داستان جزو آخرین داستانهایی است که من نوشتم و تاریخ داستانهای من مرور یک دوره است. داستان آخر به لحاظ اینکه تکگویی درونی از سوی راوی (اول شخص) و به سبک اعتراف گونه است و تلاش برای فردیت در این داستان بسیار پر رنگ است بسیار مدرن تر از راوی آن دو داستان است . حالا شاید به نظر تو آن داستانها، داستانهای مدرنتری باشند، به خاطر اینکه سوژههایی هایی که من در آن دو داستان کار کردهام غیرمحسوسترند و به قول تو از داستان نزدهاند بیرون، ولی به نظر من راوی داستان آخر بسیار مدرنتر از آن راویهاست.
مدرنتر بودنش را میپذیرم، اما در موفق بودنش با شما اختلاف نظر دارم. من فکر میکنم در داستان گرازها شما موفقتر بودهاید. این تفاوت نظر ماست.
شما خودتان نویسندهاید و میدانید وقتی داستان آمد بیرون، نویسنده خودش هم یک مخاطب است.
«لطفا اجازه بده…» داستانی است که با سوژهی جسارتآمیزی شروع میشود، اما فردیت در آن بسیار نامحسوس و خیلی حرفهایتر شکل گرفته است.
من این نامحسوس بودن را کاملاً از شما میپذیرم. خیلی از دوستان نویسنده این داستان دوم را دوست دارند.
این را هم بپذیرید از جایی که شما در این داستان راوی اول شخص هستید خیلی دستتان باز بوده، اما از دست بازتان سوءاستفاده نکردهاید.
این هم از آن کلمههایی است که باید ببینیم مرز بین استفاده و سوءاستفاده چیست. اصلا بیا یک چیزی را اینجا بین خودمان روشن کنیم که برمیگردد به همان مسالهای که راجع به داستان به شما گفتم، یعنی شما گاهی دوست داری به عنوان یک نویسنده به مخاطب خودت تکانی بدهی . شاید خیلی از مخاطبهای تو از این داستان عبور کردهاند و خیلی از تو باهوشترند. اما میدانی خیلی از مخاطبها هم امکان دارد از این وضعیت عبور نکرده باشند. بنابراین تو باید تصمیم بگیری و یکجوری
این بار را بر زمین بگذاری.
این بار که میگویی فکر میکنم با حرفهی ادبیات تناقضاتی دارد.
من خودم مخالف این بارم. ولی کافی است تلویزیون یا رادیو را روشن کنی، بروی در مدرسه یا دانشگاه، یا خیلی جاهای دیگر، میبینی که آنها هیچکدامشان این کار را انجام نمیدهند. در نتیجه میبینی این بار روی دوش گلشیری هم هست، روی دوش احمد محمود هم هست، روی دوش غزاله علیزاده هم هست و روی دوش خیلیهای دیگر هم هست و فکر میکنم که این جزو وضعیتهای محتوم ماست. اگرنه، مطمئن باش که من یک جاهایی به قول تو سعی میکردم که خوددارتر باشم.
موافقم، ولی حالا بگویم که جریان سوء استفاده و استفاده چه بود؟
بله، حتماً.
آنجا که سوء استفاده میگویم شما موضوع خیلی جذابی دارید، خیلی تعلیق دارد، میشود خیلی از آن استفاده کرد، یک راوی هم داری که دستش باز است و میتواند راجع به چیزهای مختلف اظهارنظر کند، و بر اساس فرضیاتی که خودت به عنوان یک قصهنویس به او القا میکنی میتواند داستان را به سمتهایی ببرد که داستان شاید مثل سریالهای تلویزیونی سوژههای جذابی پیدا کند، اما از ادبیات ساقط شود، اما شما این کار را نکردهای و این به نظر من حسن است.
خب، من ممنونم از لطف شما به این داستان. ولی به من اجازه بده داستان آخرم را بیشتر دوست داشته باشم.
در مورد داستان «تو فقط گرازها را بکش» هم باید بگویم چون میدانم وضعیت نیشکر در خوزستان چطور است، خیلی دل و جرات میخواهد راجع به وضعیت جاری اجتماع نوشتن. در واقع انگار از روی یک موی باریک دارید رد میشوید. اما اینجا دیدهام که شما خوب از این کار برآمدید. به این دلیل که نگاه حرفهای داشتید و آن حرفی را که میخواستی در بعضی جاها بزنی به صورت داستانهای فرعی آوردهاید.
ممنون از توجه و دقتت. نیشکر فقط برای من یک مثال است، مدیرعامل آن شرکت آدم سالمی است، بعضی از مدیران زیر دستاش آدمهای ناسالمی هستند. یعنی ما هر جا که برویم، آدمهای سالم هستند، آدمهای ناسالم هم هستند. در هر حرفه و زمینهای. بنابراین این اصلاً باری روی داستان نیشکر نیست و من اصلاً نگران این قضیه نیستم. اما در عین حال ما باید بتوانیم وضعیتهای جاری خودمان را تحلیل کنیم، نباید اینطور باشد که ادبیات همیشه با ده سال تاخیر به چیزی بپردازد.
دو داستان «بگذار هواپیماها…» و «تو فقط…» یک ساختار مشترک دارند، آن هم این که در هر دو یک گره خیلی بزرگتر از خود داستان مطرح میشود، در یکی سوءاستفاده اقتصادی است که خیلی بزرگ است، در یکی هم انگار یک نافرمانی مدنی است، یا نیمه مدنی. اما در اوج این که من مخاطبِ اصلاً نمیدانم چه اتفاقی در حال وقوع است، داستان با سرعتی هنرمندانه فروکش میکند و میآید موضعاش را مطرح میکند، و داستان شروع شده و تمام شده. این ساختار اتفاقی بوده یا دربارهاش فکر کردهاید؟
من چهار ماه آخر را فقط صرف پرداختن به جزئیات و کار روی پایان بندی چهار داستانم کردهام و این برای من خیلی مهم است. وقتی داستانها را میخوانم، پایانبندیهایشان برایم خیلی مهم است و فکر میکنم پایانبندی میتواند تمام تم داستان را همگرا کند. یعنی اگر همهی خطوط داستان موازی حرکت کنند، پایانبندی یک عدسی محدب است که میتواند شما را ببرد به سمت یک نقطه روشن و باز . سعی خودم را کردم .نمیدانم موفق شدم یا نه.
نکتهی دیگر در مورد شهری بودن داستانهاست.معمولاً میبینیم نویسنده ای مثلاً چهار تا کلمهی اهوازی میگوید و مدعی است داستان اقلیمی نوشته است. اما شما در داستان آخر، حتا جایی که شما سراغ خرما هم میروید تجاهل میکنید و دقیقاً طعم خرماهای متفاوت را نمیگویید. و مدعی شناخت محیط نیستید.
به نظر من کسی میتواند داستان شهری بنویسید که از شهر لذت ببرد. دوستش داشته باشد و زیباییهایش را ببیند. من واقعاً با شهر زندگی میکنم. برای من موجودی جاندار است که جانداران زیادی را در دل خود جا داده. سعی میکنم با نوشتن از «شهر» بهتر بشناسمش. فکر میکنم نسل جدید نویسندگان ایران به خوبی از عهده این کار برآمدهاند و این تازه یک شروع است.
این گفت و گو در روزنامه فرهیختگان منتشر شده است.