گفت و گو با کامران محمدی، نویسنده رمان «آنجا که برفها آب نمیشوند»
من اصولاً داستان کوتاهنویس نیستم
مجتبا پورمحسن: سال ۸۸ برای کامران محمدی سال پرکاری بود. چرا که در این سال یک مجموعه داستان و یک رمان از او منتشر شد. شاید مجموعه داستان «قصههای پریوار و داستانهای واقعی» خیلی به مذاق منتقدین خوش نیامد، اما رمان کمحجم او، «آنجت که برفها آب نمیشوند» با استقبال مواجه شد. با کامران محمدی دربارهی اولین رمانش گفت و گو کردم.
آقای محمدی، در سال ۸۸ از شما دو کتاب منتشر شد. یک مجموعه داستان «قصههای پریوار و داستانهای واقعی» و یکی هم رمان «آنجا که برفها آب نمیشوند». کامران محمدی داستاننویس در اين دو كتاب خیلی با هم متفاوت است.
خب، لازم میدانم بگویم که آنداستانها متعلق به یک دوره ده ساله است. یعنی بین سالهای ۷۸ تا ۸۸. حالا این که میگویم ۱۰ سال پیش، منظورم ۱۰ سال پیش اصلاً نیست. میخواهم بگویم که به هر حال ۱۰ سال گذشته و مهمتر از آن اینکه آن داستانها همهاش برای مطبوعات نوشته شده و اگر دقت هم بکنید حجم بیشتر آنها تقریباً یک اندازه است. من بین سالهای ۷۷ تا ۷۸ در یک روزنامه یک ستون ثابتی داشتم که حدود یک سال و چهار ماه، روزی یک داستان برایش مینوشتم و اینها برای روزنامه نوشته میشد و به عنوان یک کار اجتماعی و موضوعات روز و برای مخاطب روزنامه و با یک حجم یکسان بود. بعدها چون خیلیها از این کارها خوششان آمد و کارش خوب بود؛ من از بین آن ۳۵۰ صفحه داستانی که نوشته بودم، حدود ۴۵ تای آنها را انتخاب کردم، شد کتاب اولم، «خدا اشتباه نمیکند» که سال ۸۰ درآمد، بعد این «داستانهای پریوار و داستانهای واقعی»، البته آن کتاب، در همان سال کتاب سال برگزیده دانشجویی شد.
بعد از چند سال، سالهای ۸۷ و ۸۸ بعضی دوستان اصرار کردند که کار اولم را تجدید چاپ کنم، چون کتاب خوب دیده نشده و چون در ژانر مینیمالیستی کار خوبی بود. من هم به جهت تجدید چاپ آن را دوباره بازبینی کردم، کم کردم و زیاد کردم. دیدم که تغییراتش خیلی زیاد بوده و به عنوان یک کتاب جدید عرضه شود بهتر است. یعنی خود نشر ققنوس هم گفت که این کتاب ربط زیادی به آن ندارد، چون مثلاً ۱۰ تا ۱۵ صفحهاش کاملاً حذف شده و ده تا داستان یک مجموعه داستان جدید شده است. در واقع آن کتاب، اصلاً نماینده کار داستانی من نیست، بلکه گزینشی از داستانهای روزنامهای است.
فکر میکنم روزنامهی بهار وقتی میخواست با من گفت و گو کند، من شرط گذاشتم، گفتم کسی که میآید مصاحبه کند، حتما باید داستانهای پریوار را خوانده باشد. گفتند چرا، گفتم که وقتی آمد برایش توضیح میدهم چرا. اگرچه این دو تا از این نظر کاملاً از یکدیگر جدا هستند و اصلاً هم قرار نبود که در طول یکسال دربیایند. من کتاب «جایی که برفها آب نمیشوند» را اسفندسال ۸۶ تحویل ناشر دادم، اما «قصههای پریوار» را اسفند سال ۸۷ دادم، یعنی یکسال دیرتر. اما جالب است که داستانهای پریوار پنج ماه زودتر درآمد و این شد که عملاً هر دو در یک سال چاپ شدند.
ولی به هر صورت به نفعتان شد که این رمان بعد از آن مجموعه داستان درآمد؟
این خیلی خوب شد. به این خاطر که اتفاقاً بچههای نشر چشمه میگفتند که یکی، دو هفته بعد از درآمدن رمانت خیلیها میآمدند و سراغ آن مجموعهات را هم میگرفتند و میگفتند که این نویسنده یک مجموعه هم دارد، ما آن را میخواهیم و این رمان باعث شده که قصههای پریوار هم فروش بهتری داشته باشد.
هم روی فروش تاثیر داشته و البته همانطور که در گفت و گوی قبلی که با شما داشتم، تاکید کردم، قصههای پریوار برای من نوعی تسویه حساب با داستان کوتاه است. چون من اصولاً داستان کوتاهنویس نیستم. اگرچه این را هم بگویم که مخاطبان به همان داستانهای پریوار دو دسته است. کسانی که نظر دادهاند. عدهی بیشتری مثل شما نظرشان این است، اما دستهی دیگر هم کسانی هستند که خیلی خوششان آمده، مثلاً فتح الله بینیاز به من زنگ زد و پنج ساعت تلفنی از قصهی پریوار تعریف کرد و خیلی خیلی خوشش آمده بود. به هر حال اگر آدم در ژانر مینیمالیستی به آن نگاه کند شاید شکل دیگری باشد.
درباره اولین رمانتان «آنجا که برفها آب میشوند» شما یک موضوع مهم اجتماعی را که از قضا مغفول مانده، یعنی بمباران شیمیایی انتخاب کردید، مسالهای که و آدمهایی که در جنگ کمترین شرکتی نداشتند و کمترین قدرت تصمیمگیری نداشتند اما بیشترین آسیب را دیدند. اما این بر کلیت کار شما تاثیری نداشته که آن محوریترین بخش داستان باشد. در این مورد توضیح میدهید؟
بله، اتفاقاً به نظرم این شروع خوبی است. یعنی شما از جای خوبی وارد شدید. به این خاطر که من خودم هم اصلاً «آنجا که برفها آب نمیشوند» را قرار است سهگانه باشد، اصلاً کار جنگ یا حتا ضدجنگ یا مرتبط با جنگ و از این قبیل نمیدانم. کار من جراحی ذهن شخصیتهاست، به نظر من اصلاً کار نویسنده جراحی روان انسان معاصر است، انسان همعصر خودش. به همین دلیل آن چیزی که اهمیت پیدا میکند این انسانها و نحوهی مواجههشان با همدیگر و مسایل پیرامونشان و چیزهایی از این قبیل است. نه اینکه ما بیاییم به جنگ بپردازیم. حتا اینطوری است که اگر ما الان بمباران شیمیایی سردشت را از «آنجا که برفها آب نمیشوند» برداریم و به جای آن یک واقعهی تلخ دیگر بگذاریم – مثلاً زلزلهی بم زلزلهی رودبار – رمان من تغییر نمیکند. ما به دنبال ارزشگذاری یا بررسی پدیدهی جنگ نیستیم. اما برای اینکه بتوانیم تحلیل شخصیتها را یا آن کاری را که در ژانر رمان روانشناختی مدنظر است، انجام دهیم، میگردیم دنبال بسترهای مناسب اجتماعی که کمتر هم کلیشه شده باشد و کمتر هم دیگران به سراغش رفته باشند و از این نظر همانطور که شما گفتید فکر میکنم که رمان من اولین رمانی است که دربارهی ماجرای بمباران شیمیایی سردشت، اینقدر تلخ و دردناک نوشته شده و واقعا متعجبم که دیگران سراغ چنین موضوع بکر و جالبی نرفتهاند و بعد از بیست و سه سال فقط یک رمان درآمده که مستقیماً به آن موضوع مرتبط است که البته وقایعنگاری آن نیست. اما به هر حال اثراتی که جنگ بر ذهن آدمها میگذارد، خیلی قابل بررسی است
شما خودتان کُرد هستید؟ چون یکی دو جا هم از عبارتهای کردی استفاده میکنید.
این سوالی است که برای خیلیها به وجود میآید. من نسل اندر نسلم به کردها اصلاً مرتبط نیست.
شما گفتید که ذهن شخصیتها برایتان خیلی مهم است و در حقیقت داشتید ذهن آنها را میکاویدید. بله، شما خیلی در ذهن کاراکترهاتان میروید، دربارهی آنها حرف میزنید، یعنی یک راوی دارید که به جای آنها حرف میزند. اگر میخواستید تا این حد در حس کاراکترها دخالت کنید، به نظرتان بهتر نبود از اول شخص یا تکگوی ذهنی استفاده میکردید.
نه، اولاً من اصلاً از زاویهی دید اول شخص خوشم نمیآید، به خاطر محدودیتهایی که دارد. اول شخص فقط یک نفر را میتواند واکاوی کند که آن هم خود راوی است، یعنی فقط خودش را میتواند تحلیل کند. به بقیه نمیتواند کاری داشته باشد. اما دانای کلی که من انتخاب کردم که یک دانای کل محض است، یعنی یک خداوند است با تمام تواناییهای خداوند، میتواند وارد ذهن تمام شخصیتها شود و تمام آن کارهایی را که در روایت اول شخص که فقط یک نفر و تازه آن هم به شکل محدودی میتواند انجام دهد، خلق کند. در پرانتز بگویم چرا محدود؟ چون شما اگر یک اول شخص هم انتخاب کنید، بستگی دارد آن کی باشد. وگرنه خیلی وقتها طرف به جنبههایی از ذهن خودش هم نمیتواند دسترسی داشته باشد و منطقی هم نیست بتواند. از طرف دیگر به ناخودآگاه خودش هم که اصلاً دسترسی ندارد، هر کسی که باشد. حتا اگر شما یک روانشناس را هم به جای راوی بگذارید، ناخودآگاه خودش را نمیتواند بیان کند. اما کاری که من میکنم این است که بهطور مداوم به ناخودآگاه شخصیتها هم حتا اشاره میکنم و میگویم که اینجا مثلاً به این علت از این ماجرا خوشحال است، اما خودش نمیداند. و الان تحت تاثیر چهار تا حس است در حالی که فقط یکی از آنها را میتواند حس کند. خب سه چیز دیگر هست و برایش مبهم است. اینها کارهایی است که فقط یک دانای کل مطلق میتواند انجام دهد.
به هر حال دانای کل با این همه امکاناتی که در اختیار نویسنده قرار میدهد، یعنی اینقدر فضا را برایش باز میکند؛ اما به یک شکل محدودیتهای زیبایی شناسی هم دارد. آن هم این است که من به شکلی ردپای نویسنده را به عنوان آن دانای کل احساس میکنم. این که وارد کنه شخصیتها میشود. به نظر شما اینطور؟
درست است اما نکتهای هم دارد. اینجا شما این مساله را به عنوان محدودیت زیباییشناختی میبینی، اما در ژانری که من مینویسم، این قضیه یک کمک زیباییشناختی تلقی میشود. اصلاً از اینکه حضور نویسنده احساس شود، نه تنها ابایی ندارم، بلکه به عمد خیلیجاها پررنگش میکنم. اگر نگاه کنید مثلاً در کوتاهترین فصل کتاب شاید آنجایی که ریوا از خواب بیدار میشود و در آن صحنه تلخ و دردناک، و بعد از ده سال گریه میکند. یکی یکی هم بعد از تلفن روژیار که صحبت میکند و به او میگوید که من نرگس را دفن کردم و بعد ما میبینیم که میرود در تختخواب و صورتش را در بالش فرو میکند و گریه میکند. من آنجا با یک زبان و ادبیات کاملاً مقالهای حرف میزنم.
بله، حالا همزمان به سه چیز فکر میکرد.
بله، به سه چیز فکر میکرد: یک فلان، دو فلان، حتا عدد گذاشتم.
یعنی کاملاً به رخ کشیدید.
بله، یک تحلیل کاملاً روانشناختی با زبان و ادبیات و لحن روانشناختی و مقالهای که شاید مثلاً اینجا، آنجایی است که از نظر شما محدودیت زیباییشناختی داشته باشد. اما من این را اصلاً جزو زیبایی این ژانر میدانم.
شخصاً نه تنها با این فصل مشکلی ندارم، بلکه خیلی هم کار خوبی انجام شده. اما من منظورم آنجاهایی است که شما میروید در ذهن شخصیتها. خب من دارم اینجا دخالت میکنم، مسلما شما خیلی آگاهتر از این هستید که ندانید که دارید این کار را میکنید. در آنجا حکمهایی صادر میکنید مثلاً در فصل فراموشی یک جایی دارید که میگویید: مرگ، زیبایی عشق را آشکار میکند. یا جایی دیگر: هیچکدامشان روزی را بدون یادآوری خاطرات آن روزها پشت سر نمیگذارند. بعد نتیجه میگیرید. من فکر میکنم این نتیجهگیریها تا اندازهای بکر بودن قضیه را مخدوش میکند.
این از همان چیزهایی است که اگر راستش را بخواهی چون رمان اول است، خودم هم در حال تست آنها بودم. اینکه کلمات یا جملات قصار گذاشتن لابه لای این تحلیلها خوب است یا نه، بازتابش هم البته بین کسانی که خواندهاند و تماس میگیرند و تعدادشان هم خیلی زیاد بوده پررنگ بوده. یکی از چیزهایی است که من از همه میپرسم که برخوردشان با این مساله چطور بوده. و حقیقتش این است که اکثراً خوششان آمده و موافق بودند. بعضی از جملات را یادداشت کردند و نگه داشتند، بعضیهایش تکرار میکنند و در کل لذت بردند. اما نظرهای مشابه نظر شما هم کم نشنیدم. کسانی هم بودند که گفتند که اینها مقداری توی ذوق میزند. اما موارد بینابین هم داشتیم که عقیده داشتند بعضی از جاها بهجا استفاده شده، اما بعضی قسمتها خیلی گل درشت و ناجور بوده.
دلیل انتقاد من این است که میبینم در آن قسمت مورد نظر، رمان شما خودش این حرف را زده و مساله اجرا شده و اصلا نیازی به توضیح شما نبوده.
عین این عبارت را شخص دیگری هم به من گفت. گفت تو خیلی قشنگ و داستانی و با تحلیل، موقعیت آن آدم و رفتارهایش این مفهوم را رساندی، بعد آخرش آن نتیجهگیری کلی را در یک جمله گفتهای که به این دیگر نیازی نبود، مخاطب که کم عقل نیست، خودش میفهمد.
داستان با حورا و ابراهیم شروع نمیشود، ولی ما هر چقدر جلوتر میرویم شخصیتهای اصلی داستان ما میشوند روژیار و ریوا و آن شخصیتهایی که داستان با آنها شروع شده، خیلی در حاشیه قرار میگیرند. تعمدی در کار بوده؟
این هم باز سوال خوبی است. من یک پل میزنم به همان سوال قبلی کُرد بودن و نبودن و آن را هم جواب میدهم. من در رمان، اصلاً با حضور یک قهرمان یا دو تا موافق نیستم. یعنی اینطور نگاه نمیکنم. گرچه نمیآیم با فرمول بنویسم، ولی موقعیت روانی آدمها و شکلی که داستان پیش میرود و آن هدفِ جراحی ذهن آدمها، برای من طوری موقعیت را ایجاد میکند یا سبک را تعریف میکند که ما با آدمهایی مواجهیم که نمیتوانیم بهطور مشخص بگوییم که کدامشان نقش اول است. از تمام شدن این رمان حدود سه سال گذشته، و من آنقدر از آن فاصله گرفتهام که بتوانم از بیرون به آن نگاه کنم. به خصوص اینکه بعد از این من یک رمان دیگر نوشتهام و حدود دو ماه پیش تحویل ناشر شده، الان هم درگیر سومی هستم. بنابراین وقتی نگاه میکنم به نظرم برسد که ما اینجا شش شخصیت اصلی داریم و از این تعداد، بدون اغراق چهار تایشان شخص اول است و اصلاً نمیشود گفت کدام کمرنگ است و کدام پررنگ. از این چهار تا که میگویم حورا و رسول که داستان با آنها شروع میشود، فرعیتر هستند. اما چهارتای دیگر یعنی فریبا و روژیار و ریوا و ابراهیم به نظر من به یک میزان اهمیت دارند.
حتا آنهایی هم که نیستند گاهی اوقات نقش پررنگتری دارند مثل نرگس.
بله، مثلاً ابراهیم را ما اصلاً هیچجا نداریم و فقط از زاویهی ذهن روژیار تعریف میشود.
میفهمم. اما فکر نمیکنید بخش اول آن انتقال در شروع قدری توی ذوق میزد؟
نه، به این خاطر که شکل روایت داستان طوری است که ما در واقع رمان را باید از روز اولاش ببینیم نه فقط فصل اول. فصلها اینقدر کوتاه است که آن چهار فصل اول که روز اول را تشکیل میدهد، به سرعت خوانده میشود و کلاً میشود بیست صفحه. من شاید اگر اینجا را فصلبندی نکرده بودم و پشت هم خوانده بودید، آن وقت شاید این احساس به شما دست نمیداد.
پس میخواهید بگویید که فصل اول همان چهار پارهای است که وجود دارد؟
بله، من میگویم که شروع داستان، این چهارتاست و فقط اولی نیست. ضمن اینکه معتقدم رمان باید شروع جذابی داشته باشد. در پرانتز بگویم رمانی را که جذابیت نداشته باشد و قصه به شکلی شیرین و بسیار پرکششی روایت نشود، به هیچوجهی نمیپسندم و یکی از سوالاتی که گفتم از همه میپرسم آن مسالهی جملات قصار بود و یکی دیگر این که آیا شما رمان را راحت و با کشش زیاد و در یک نشست و خیلی سریع خواندی یا این که برایت سخت بود. خوشبختانه همه گفتند که سریع و راحت و پرکشش بوده و اکثراً در یک نشست خوانده بودند. به همین دلیل برایم مهم بود که شروع داستان خیلی براق و پرکشش باشد.
من قبل از این که این رمان را به ناشر بدهم، با ده، دوازده نفر از گروههای سنی و جنسی مختلف مشورت کردم و همه موافق این بودند که شروع گیرایی دارد. از لحاظ اینکه اینها نقش فرعی دارند، و داستان با آنها شروع شده، به نظر من اشکالی ندارد. اصلاً میتوانست با آدمی شروع شود که همان لحظه حضور کوچکی داشته باشد و بعد هم برود. هیچ الزامی نیست که ما داستان را با نقش اول شروع کنیم، نقش اول میتواند وسط داستان وارد داستان شود. اینکه از کجا شروع میشود به نظر من مهم نیست. ضمن این که گفتم شروع داستان ما آن چهار فصل است، نه فقط فصل اول.
اما دربارهی اینکه گفتم به این شخصیتها اصلاً به عنوان نقش اول و دوم نگاه نمیکنم، من اگرچه کرد نیستم، اما برای نوشتن این رمان دو بار رفتم مسافرت. جالب این که بعضی از دوستان فکر میکردند که نه تنها من کُردم، بلکه همان موقع در سردشت بودهام یا این که من شیمیاییام و از این چیزها. اما من این را با حدود شش ماه مطالعه در مورد بمباران شیمیایی سردشت و عوارض و مسایلی که ایجاد کرد، جبران کردم. با دکترها و کسانی که آنجا بودند حرف زدم، کتابهای مختلفی خواندم، دو بار مسافرت کردم. حداقل برای یک کتاب حدود صد صفحهای کار پژوهشی انجام شده است. اما اینکه از لحن و زبان و کلمات کُردی را زیاد استفاده نکردهام…
من این را اصلاً ایراد کار نمیدانم.
بله، بله من فقط به عنوان یک توضیح میگویم. من اصلاً مخالف نوشتن داستانهایی هستم که در آنها از کلمات و متعلقات بومی زیاد استفاده میشود. مگر گاهی اوقات که لازم است چون اسم آن شی است. روسری کُردی وقتی میگویی «جامانه» یا «فقیانه» این اسم دیگری ندارد. یا فریانه، نواری که دور آستین یا لباس میپیچند اسم دیگری ندارد. و باید همان استفاده شود و هیچ کاریش هم نمیشود کرد. اگر معادل فارسی داشت من فارسی را به کار میبردم.
داستان باید خودش آن فرهنگ کردی یا فضاهای کردی را برساند، نه با اضافه کردن چهار تا کلمهی کردی ما بخواهیم فضا بدهیم. الان کردهایی که داستان مرا خواندهاند، خیلی خوششان آمده و من از این بابت خیلی خوشحالم، چون من رفقای کرد زیاد دارم و حداقل بگویم که پنج تا کرد این رمان را خواندهاند و خیلی لذت بردهاند و میگویند که خون کردها در این رمان وجود دارد و نیازی نیست به اینکه ما با کلمات بگوییم که کردها را میشناسیم. به نظرم باید اینطور باشد.
این دو کتاب باقیمانده از این سه گانه، دومی را که گفتید دارید، و سومی، آنها هم حجمشان در این حدود است؟
دومی «بگذارید میترا بخوابد» است که تمام شده و تحویل دادهام به اندازهی یک سوم از این رمان طولانیتر است که فکر میکنم که صد و چهل، پنجاه صفحه باشد. سومی را هنوز شروع نکردهام. زمانبندیام برای تعطیلات عید است و در دو سه روز آینده شروع میکنم. اما آنطور که از طرح برمیآید باید چیزی به اندازهی دومی باشد. بیشتر از صد و بیست، سی صفحه بعید میدانم باشد. نهایتاً هم وقتی هر سه درآمد، قرار است در یک جلد منتشر شوند. گرچه بگویم که اینها هیچ ارتباطی به هم ندارند و اینطور نیست که اگر شما اولی را نخوانده باشید، در خواندن دومی مشکل داشته باشد.
اصلاً ربطی ندارد. شخصیتها، آدمهای جدیدند، همه چیز داستان جدید است. فقط یک ویژگیهای مشترکی دارد که باعث میشود من بگویم سه گانه. یکی از ویژگیها این است که در ساختار و شکل روایت هر سه مثل همین رمان برفها روایت میشوند. یعنی کل داستان در سه روز اتفاق میافتد و ما سه بخش داریم: روز اول، روز دوم، روز سوم . و هر بخش هم به فصلهای کوتاه کوتاه تقسیم شده. ویژگی دوم اینکه روابط شخصیتها و شیوه روایت از نظر دانای کل بودن و تحلیلها و اینها باز همانطور است، همان حالت مورب که شما شخصیتهایی را میبینید، بعد اینها به یک شکلی به هم وصل میشوند. و از لحاظ تعداد شخصیتها هم پنج، شش شخصیت داریم.
اما جدای از این مشترکات، اصل ماجرایی که این سه کار را به هم پیوند میدهد، همان بنمایهی فکری آنهاست. من به عنوان نویسنده، از نوشتن این سه گانه چند تا اِلِمان فکری، روانشناختی، فلسفی، جامعه شناختی، انگیزشی دارم که در هر کدام از اینها به یک بخشی از این اِلِمانها میپردازم که وقتی با هم خوانده شوند، نمای کلی از نگرش و تفکر من نسبت به این مفاهیم داده میشود. آن هم مفهوم فراموشی، زمان، خاطره و این نوع مسایل است که در اولی بن مایهی فکری مفهوم فراموشی و عشق و مرگ و اینهاست. در دومی و سومی هم به همین صورت است، به اضافهی مفاهیم مدرنتر مفهوم خیانت که موضوع تکرار شوندهی این سه تا و در واقع نخ تسبیح این سه گانه است. و البته نکتهی چهارم این سهگانه فرمول نگارش ماجراست که ما یک اتفاق بسیار تلخ در گذشته داریم که در گذشته بوده و فراموش شده یا تلاش میکنند فراموشش کنند. و در ده بیست سال بعدتر اتفاق میافتد. یعنی اتفاق در روز اول میافتد، بعد در روز سوم هم اتفاق میافتد که باعث میشود آن اتفاق روز اول را به یاد بیاورد و ماجراها پیش رود و به کشف جدیدی از آن پدیده برسند که ریشه هر سه پدیده جنگ است. در اولی آن اتفاق تلخ گذشته بمباران شیمیایی سردشت است. در دومی یکی دو روز اول اشغال قصر شیرین است که خیلی خیلی تلخ بود. سومی هم ماجرای سر بریدن چهل پنجاه نفر از سربازان ایرانی در یکی از پاسگاههای مرزی مهاباد است که اوایل کومله دموکراتها در سالهای ۶۰-۶۱ یک شب آنها را غافلگیر میکنند و سر همه را میبُرند. هر سهی اینها هم مبنای کاملاً واقعی دارد. برای این که درست هم باشد، کلی کارهای پژوهشی هم برایشان انجام میدهم و حتا یک کلمه خیالی نیست و از خودم در نمیآورم. همه چیز از حال و هوای آن روزها، آدمها و اتفاقات و ساعت و دقیقه و روز همه چیزش کاملاً بر مبنای واقعیت است. اما خب، من طبیعتاً باید کار خودم را انجام دهم.
* اين گفت و گو در روزنامه ي فرهيختگان منتشر شده است.