گفت و گو با جیران گاهان، نویسنده کتاب «زیر آفتاب خوش خیال عصر»
روایتی ایرانی از زندگی کلیمیها
مجتبا پورمحسن: جیران گاهان، نویسندهی کتاب «زیر آفتاب خوش خیال عصر» از آن دست نویسندگانی است که فرزند خلف کلاسهای داستاننویسی هستند. این را میشود در لابهلای گفت و گو که میکوشد، به تعاریف کلاسیک از عناصر داستان اشاره کند، دید. اولین اثر این نویسنده از یک جهت قابل تامل است. او در کتابش به سوژهی پرداخته که شاید در ادبیات داستانی ما خیلی کم نمونهاش دیده میشود، داستانی درباره هموطنان یهودی ما. با جیران گاهان درباره کتاب «زیر آفتاب خوش خیال عصر» گفت و گو کردم.
عکس:حمید جانی پور
شما یهودی هستید؟
نه.
فکر می کنم تمام مخاطبانی که این کتاب را می خوانند در درجه ی اول فکر میکنند شما یهودی هستید.
واقعیتاش نمیدانم چقدر این مساله اهمیت داشته باشد، اما خب چرا چیزهایی شنیدهام.
شاید چون کمتر دیده شده، رماني در مورد جامعهی یهودیهاي ايران نوشته شده باشد. حالا در مورد ارمنیها یک تعدادی بوده، اما در مورد یهودیها خیلی نبوده، شما خودتان قبلاً جایی دیدهاید؟
اسفار کاتبان آقای ابوتراب خسروی را البته خیلی وقت پیش خواندهام، اما یادم هست که چیزهایی داشت. و یکیلیا و تنهایی او نوشته تقی مدرسی هم هست
غیر از آن اما جایی سراغ نداشتهاید؟
نه، من جایی سراغ نداشتم.
چطور شد رفتید سراغ این جامعه؟ با آن آشنایی داشتید؟
من یک دوست کلیمی داشتم، و از او خواهش کردم تا کمکم کند، او هم به من چیزهایی میگفت، من هم مینوشتم، حالا درست یا غلطاش را نمیدانم.
بیست صفحه اول کتاب شما به اعتقاد من انرژی مضاعفی از مخاطب میگیرد تا آدم دستگیرش شود که چی به چی است. فکر میکنم برای رمانی صد و چهل صفحهای، بیست صفحه خیلی زیاد است برای اینکه مخاطب را همراه خود کند. فکر نمیکنید اینطوری شروع داستان شما خیلی جذاب نیست؟
به نظر من که اینطور نیامد. اما شروع سنگینی دارد، درست است. شروع سنگینی است و خوانندهای که حوصلهی متن سنگین را نداشته باشد، کتاب را میگذارد کنار.
خب اصلاً خصوصیت این رمان طوری نیست که رمان سنگینی باشد. برای همین هم میگویم که این شروع سنگین برای رمان شاید خیلی جالب نبوده است.
البته خیلیها میگویند شروعاش سنگین بوده، من هم میپذیرم که شروع سنگینی دارد، بله این قضیه هست.
شاید یکی از دلایلاش این است که شما از سوم شخص روایت میکنید، برای خانوادهای که تازه میخواهد معرفی شود، یعنی اگر من تا حدود بیست صفحه در ذهنم میآید این «او» هایی که شما میگویید مونا است یا ادنا است یا … یک مقدار آن سوم شخص کار را پیچیده نمیکند؟
این مساله کمک خیلی بزرگی به کار من کرد چون شخصیت اصلی داستان در واقع خیلی به اتفاقاتی که دور و برش میافتد واقف نیست. ولی سوم شخص به من این اجازه را داد که راوی بتواند از شخصیت اول فاصله بگیرد. ولی یک اول شخص خاص است. خب به قول شما ممکن است اول کمی گیجکننده باشد. به هر حال هر زاویه دید نکات مثبت و منفی خودش را دارد.
اگر راوی اول شخص بود خیلی طبیعیتر به نظر نمیرسید؟
بعید میدانم. من فکر میکنم اگر اول شخص بود به هیچ عنوان کتاب در نمیآمد. یعنی اولاً پویایی شخصیت این دختر در نمیآمد و ثانیاً مثلا همان چیزی که پشت جلد نوشته شده، آن قسمت کوچکی که از خود کتاب انتخاب شده، آن قسمت با اول شخص در نمیآمد. و از این دست پاراگراف ها در کتاب کم نیست.
این سوم شخص درست است که دست شما را باز گذاشته، ولی اگر اول شخص بود شاید شما یک سری چیزها را از دست میدادید، ولی آنجاهایی که داشتید از او حرف میزدید، با عمق بیشتری حرف میزدید، اینطور نیست؟
من فکر میکنم جنس کار سوم شخص خیلی فرق میکرد با جنس کار اول شخص. دقیقاً به این دلیل که فکر میکنم کتابی میتواند اول شخص نوشته شود که شما بخواهید این شخصیت را بیانگر، فاعل- البته فاعل به معنای کنشگر فیزیکی نیست- به صورت ذهنی فاعل بدانید. اما شخصیت اول من دختر منفعلی بود. منظورم البته این نیست که تصمیم نمیگرفت، اما از نظر ذهنی، سطح آگاهیاش در سطح سطح آگاهی یک اول شخص نبود.
این تعریفی که در مورد اول شخص میآید، یک تعریف کلاسیک است و کاملاً درست است. اما کافی بود شما میرفتید در ذهن اول شخص، آن وقت خیلیچیزهای بهتری را کشف کنید که به رمانتان کمک کند.
خب اگر میخواستم بروم در ذهن اول شخص، آن موقع اول شخص من این اول شخص درنمیآمد. من از این فاصلهای که راوی با اول شخص میگیرد، استفاده کردم. بگذارید یک مثال بزنم. مثلاً راوی یکی از بهترین رمانهای اول شخص، ناتور دشت را در نظر بگیرید. چرا راوی جذاب است؟ چون مدام اطرافش را نقد می کند و از همه چیز و همه کس ایراد میگیرد. و مهمتر از همه خودش را جلوی خواننده خراب میکند. اصولاً راوی اول شخص برای اینکه رمان جذابیتش را از دست ندهد، باید مدام خودش و اطرافش را نقد کند. پس راوی اول شخص یک ویژگی شخصیتی خاص دارد. سطح آگاهی شخصیت مونا با این ویژگی اصولاً در تناقض بود.
من ولی فکر میکنم که این سوم شخص است که دست شما را بسته است.
امیدوارم که اینطور نباشد.
یکی از موضوعات مهم این کتاب برخورد جهان یک خانوادهی یهودی است که در ایران زندگی میکنند با جامعهی اکثریت مسلمان. این موضوع تا حد قابل قبولی پرداخت شده اما میتوانست بهتر از این هم در بیاید. اما خیلی چیزها برای من جای تعجب داشت. مثلاً شهریار برای ما یک نماد اسلامی است. سه تار زدن و در گوشههای موسیقی سنتی خواندن و…
من اتفاقاً در آنجا اشاره هم کردهام که موسیقی را در یک برههای از زمان کلیمیها حفظ کردند. آنها با این حرف شما مخالف هستند. در خود کتاب حتی میبینیم که جواهرجان تا کجا با موسیقی ایرانی عجین شده.
خب، ممکن است اینطور باشد و ممکن است آنها با این حرف من مخالف باشند. شما میگویید که موسیقی را آنها نگه داشتهاند. ولی ما داریم از نمادها حرف میزنیم، موسیقی سنتی ایران، به نوعی نمایندهی عرفان اسلامی است در حال حاضر، حالا خوب یا بد اینطور است.
عرفان اسلامی و موسیقی سنتی به نظر شما با هم هستند؟
بله، بله.
خب، من چنین برداشتی ندارم، اما این هم یک نظر است دیگر.
من یک بار دیگر توضیح میدهم. منظورم این نیست که موسیقی سنتی یک چیزی است که فقط مال مسلمانهاست، و هر کسی که از موسیقی سنتی بهره میگیرد کسی است که خیلی ملزم به انجام آداب دینی است، نه. من میگویم آنچه در فرهنگ جامعهی ما از عرفان اسلامی موجود است، منشی است که اهالی موسیقی سنتی ایران به آن نزدیک میشوند و یا سعی میکنند نزدیک شوند. موسیقی سنتی در این جامعه میزد، به هر حال اثری از عرفان اسلامی در آن دیده میشود، متوجه منظور من میشوید. این حرف من به این معنا نیست که اینها به معنای یکدیگر هستند. از طرفی ما میبینیم اینکه خانم جواهر جان به نوعی در برابر رسوم خانوادهی یهودی میایستد، خیلی گل درشت نشده است؟ خود جواهر جان نه، نوع نگاه؟
من فکر میکنم که شخصیت خیلی جذابی بود و جای کار داشت. به همین دلیل هم روی آن تکیه کردم. فکر می کنم این کمی نامهربانیست که بگویید جواهرجان مقابل رسوم کلیمیان ایستاد. برای من جواهرجان با وجود سنتی بودن سنتشکنی کرد و همین شخصیتش را برایم جذابتر کرد. کار جواهرجان برای من فراتر از جنگیدن با رسوم کلیمی بود.
قدری تیپیکال و گل درشت نیست؟
چطور تیپیکال؟
من نگفتم باید باشد، اینگونه شده. من میگویم نوع ارتباطی که بین شهریار و این خانواده وجود دارد، یک نگاه گل درشت است. یعنی انگار شما یک خانوادهی یهودی را برداشتهاید و در مقابل یک مسلمانی گذتشتهاید که ویژگیهای این همان انتظاری است که آدم از این اتفاق دارد.
شما میگویید این انتظار وجود دارد؟
من میگویم که شما شهریار و بقیه خانواده را خیلی در پرداخت قربانی خودش کردهاید، متوجهید؟
بله، شهریار را قبول دارم
و مثلاً در مورد مونا و حتا ادنا، البته روی جواهرجان خوب کار کردهاید.
درباره پدر و مادر اصلاً اینطور فکر نمیکنم، ممکن است که شهریار اینطور شده باشد، خب بالاخره داستان از دید موناست . اما در مورد پدر و دیگران فکر نمیکنم اینطور شده باشد.
خب، شما گفتید سوم شخص نوشتهاید که به شما اجازههایی میدهد و کمکهایی میکند.
کمک میکند، اما نه در این جهت. یعنی به شهریار قرار نبوده صدایی بدهد.
در آن صورت شخصیت مونا خیلی بهتر نمیشد؟
منظورتان این است که شهریار را پررنگتر میکردم؟
فقط شهریار نه، مثلاً سایر شخصیتها، کلاً برخورد دو فرهنگ.
این را شهریار پرداخت کافی ندارد، میپذیرم. اما با پرداخت شهریار یا هر شخصیت دیگری در خدمت به نمایش گذاشتن دو فرهنگ متفاوت مخالفم. فکر میکنم مساله یه خوانش کتاب برمیگردد. نوشتن این رمان برای من هدف و رسالت اجتماعی نداشت. هیچ فکر نمیکردم همچین خوانش رادیکالی از این کتاب ممکن باشد. استفاده از این تفاوت فرهنگ، جنبه ابزاری داشت. یعنی اینکه به عنوان یک مانع دراماتیک در کار از آن استفاده کردم تا به اصل داستان بپردازم.
من هم نخواستم چنین رسالتی باشد. اما قبول دارید که یک شخصیت خوب در یک بستر مناسب شکل میگیرد اگر آن بستر مناسب نباشد، تبعا آن شخصیت هم خوب در نمیآید. انتخاب سوژه و جاهای پرداخت آن هم خیلی جسورانه است. اما میگویم جاهایی میشد شما بیشتر روی آن کار کنید، آن وقت شاید به مونا هم خدمت میکردید.
میپذیرم که روی شهریار میتوانست بیشتر کار شود.
اصلاً نشده.
اما در مورد پدر و مادر اصلاً قبول ندارم. ببینید این یک کتاب صد و پنجاه صفحهای است. اگر قرار بود که رمانتر از این میشد، میتوانستم بروم در تاریخ، میتوانستم بستر تاریخی برایش فراهم کنم. ولی به نظر من برای صد و چهل صفحه این خوب است.
اما حتما میپذیرید که هیچ مخاطب و هیچ منتقدی بر اساس تعداد صفحات قضاوت نمیکند که این میتواند چه باشد و چه نباشد؟
این یک داستان بلند است، به هر حال ژانر یک رمان با یک داستان بلند فرق میکند.
شما وقتی داستان را در این تعداد صفحهها مینویسید حتماً توانستهاید حرفتان را در این تعداد صفحه بزنید.
منظور من این است آن بحثی که شما دارید میکنید در ژانر دیگری میگنجد، نه در ژانر داستان بلند،
این حرفی نیست که من میگویم رمان شما باید بزند. من میگوید بستر و پتانسیلی که شما سراغش رفتهاید، خیلی خوب است. من یک مقدار بیرحمانهاش را میگویم تا منظور رسانده شود، و الا اینقدر بیرحمانه نیست- مثل این میماند که شما پشت ویترین نشان دهید که پرتقالهای خیلی خوشگلی هست. اما وقتی من میآیم داخل مغازه، شما بگویید نه آنها پرتقال نیست، من اینجا پرتقالهای دیگری دارم. من میگویم کار شما این بستر را به من نشان داده، اما بعد میبینم که آن چیزی نیست که من انتظار دارم.
یعنی منظورتان این است که آن عمقی را که انتظار داشتید ندیدید؟
عمقی را که شما خودتان انتظارش را در این کتاب در من به وجود آوردید.
فکر میکنم شخصیت جواهرجان، مونا و پدر و مادر مونا فراتر از تیپ میروند و عمقی را که دوست داشتم دارند.
من میگویم مثلاً اگر شخصیت مسلمانها را مقدار بیشتری میپرداختید…
خب، آخر من که رسالت اجتماعی احساس نمیکردم که مثلاً بپردازم به تقابل فرهنگها و اینطور چیزها. باز هم تاکید میکنم هدف شخصی من پشت ویترین گذاشتن دو فرهنگ نبوده.
نه،نبوده.
این فقط یک جور خوانش است.
بپذیرید که شما خیلی روی تقابل فرهنگی شهریار و مونا سرمایهگذاری کردهاید. و کار خوبی هم کردهاید، اما آن چیزی که شهریار را از مونا جدا میکند – البته در داستان، چون ممکن است بین آن چیزی که در کتاب هست و آن چیزی که در ذهن شماست، تفاوت وجود داشته باشد – تقابل فرهنگشان است. بنابراین این چیزی نیست که من حالا بگویم رسالتی داشته باشید یا نه. من میگویم این اتفاق افتاده، شما اگر اینطور به قضیه نگاه میکردید و روی شهریار بیشتر مکث میکردید…
فکر میکنم اینکه میگویید خیلی روی تقابل فرهنگها سرمایهگذاری کردهام، بیشتر به خوانش شما از این رمان برمیگردد. همانطور که گفتم این تفاوت فرهنگی برای داستان کارکرد دراماتیک داشت. قبول دارید اگر که من بیشتر روی شهریار مکث میکردم بیشتر به آن رسالت اجتماعیام نزدیک میشدم؟
من کاری ندارم، ممکن است آدم خیلی کارها بکند. من فقط در مورد وجه داستانیاش فکر میکنم، ممکن بود آن رسالت هم انجام نشود، اما من به آن رسالت کاری ندارم. من میگویم این قضیه خیلی بیشتر به داستان شما کمک میکرد. شهریار، خیلی یک بعدی است.
قبلاً هم عرض کردم خدمتتان، این را قبول دارم. شهریار به آن صورت شخصیتپردازی ندارد. و این بیشتر علتش این بوده که داستان سوم شخص محدود به ذهن است که یک ابزارهایی به من میدهد که کارهای خاصی با آن بکنم و داستان نهایتاً از دید موناست.
بله، از دید موناست اما قرار نیست که ما بفهمیم از دید موناست. درست است؟ شما از سوم شخص به خاطر همین استفاده میکنید. اصلاً سوم شخص یک جاهایی از دید مونا صحبت میکند، زاویهی دید موناست.
فاصله میگیرد.
بله،قرار نیست که مخاطب بفهمد، آن تکنیکی است که شما به کار بردهاید.
خب این اتفاقی است که میافتد و راوی به مونا نزدیک و دور میشود. و در نهایت موناست که دارد دنیا را میبیند.
در مورد شهریار خیلی فرق میکند. خب ادنا هم خیلی پرداخت نشده، اما ما انتظاری هم از او نداریم. چون شخصیت مونا کمتر وابسته به شخصیت ادناست. اما شما اینجا یک تعارض بزرگ بین شخصیت مونا و شهریار ایجاد میکنید. طوری که ما شهریار را خوب ببینیم.
یک چیزی هست که حالا من نمیدانم درست است یا نه، اما مسالهی شخصیت مونا برای خود من فقط مسالهی شخصیت خود مونا بود. و جایی که از آن میآید. مسالهی من این نبود نیست که آن طرف خط یا آن طرف آبی چی است. میدانید منظورم چیست؟
میشود بیشتر توضیح بدهید؟
یعنی مسالهی من این نبود که آنور خط فرهنگ این دختر چیست. مسالهام این بود که بیرون بیاید. مثلاً ما در این کتاب آینه داریم که یک عنصر برجسته این داستان است. آینه به درگیری هویتیِ درونی اشاره دارد یا حداقل برای من اینطور بود. برای همین من میگویم که برای من این کتاب تعارض یا نشان دادن یا به معرض نمایش گذاشتن مشکلات دو فرهنگ نبوده، یک مشکل هویتی درونی بوده.
اگر به همان اندازهی شخصیت جواهرجان به شهریار زوم میدادید شاید خیلی خوب میشد.
چون جواهرجان در درون دایره بود، در فرهنگ این دختر بود. و در شکلگیری هویت این دختر نقش داشت.
شهریار میآید خانه داد میکشد سر مونا که چرا همسایهها متوجه شدهاند که تو یهودی هستی، درحالی که این شهریار همانی است که از اول میدانست این دختر یهودی است و عاشقاش شد. من میدانم که میتواند چنین آدمی وجود داشته باشد، اما من دارم از اطلاعات خارج از رمان کمک میگیرم، نه خود رمان. چرا باید این شهریار با وجود اینکه عاشق این خانم یهودی بوده، بیاید آن حرفها را بزند؟ شما این مسیر را در رمان نشان ندادهاید.
فکر میکنم در فصل آخر این مساله حل میشود و این خیلی بیشتر دیده میشود که این دختر با خودش چه کرده چون. در فصل آخر شخصیت مونا از ایستایی خارج می شود و با اینکه همچنان دیدش عینی است به اطراف خاطرات متفاوتی از فصلهای قبلی را به یاد میآورد. یعنی اگر فصل آخر آنطور که من میخواستم درآمده باشد، خیلی از ابهامات باید حل می شده.
یک چیز دیگر هم راجع به سوم شخص شما میخواستم بگویم، قبول دارید که رمانتان با این سوم شخص خیلی محافظهکارانه شده؟
چرا محافظهکارانه؟
یعنی شما خیلی در ذهن آدمها نرفتهاید.
یعنی در ذهن کیها بروم؟ در ذهن تمام آدمها؟
همهی آدمها نه، بعضیهاشان.
این یک انتخاب شخصی است که آدم بخواهد برود در ذهن کسانی و از درون ذهنشان حرف بزند یا نه.
منظورم این بود که اگر میرفتید در ذهن مونا، شاید بهتر میشد.
فکر نمی کنم توی ذهن مونا نرفته باشم. اما اگر فکر می کنید باید بیشتر از آنکه رفته ام می رفتم باید بگویم که شما یک چیزی را به نظر من دارید نادیده میگیرید. مونا دختر بیانگری نیست. این چیزی است که من در نظر داشتم. و این دختر به اتفاقاتی که برایش میافتد هم واقف است و هم نیست و این سوم شخص کمک کرده است به من و یک موقعیتی بین وقوف و عدم وقوف را برای من ساخته و حالتی را به وجود آورده که بتوانم شخصیت مونا را در بیاورم.
اشتباه یا سوءتفاهمی که اینجا به وجود آمده در این مفهوم بیانگری است. ببینید این که شما وارد ذهنش شوید به معنای بیانگری express نیست. اینها با هم خیلی فرق میکند. همهی آدمها در ذهنشان به نوعی بیانگرند. اما نه آن بیانگری که شما میگویید.
نه، نه منظور من دقیقاً همان وقوف و عدم وقوفی است که گفتم. منظور من حرف زدن نیست، فاعلیت بیرونی نیست. مونا شخصیت تحلیلگری ندارد. فکر میکنم مثالم در مورد شخصیت اول ناتور دشت منظورم را بهتر برساند.
یعنی مونا فاعل نیست؟
فاعل به چه معنا؟ فاعل را هزار جور معنی کردهاند مونا کنش میکند صد در صد. اما با برداشت من از فاعلیت، شخصیت اکتیو به آن معنا نیست.
فاعلیت بزرگتر از این که…
مونا دختر وراجی نیست، نه برای خودش نه برای دیگران.
من فکر میکنم که شما باز هم بیان را اشتباه گرفتهاید. بیان ذهن را نمیگویم، منظورم آن چیزی که در ذهن این آدم میگذرد. اما این که شما میگویید اکتیو نیست یا …
متوجهم چه میگویید. باز هم باید بگویم اینطور فکر نمی کنم.
فاعلیت از این بالاتر که با وجود این که درکیش و آیین و دین خود نباید با مسلمانها ازدواج کند خانواده و همه چیز را کنار گذاشته و رفته با یک مسلمان ازدواج کرده؟ فاعلیت از این بالاتر میخواهید؟
من همان اول هم گفتم فاعلیت منظورم کنشگری نیست. مونا کنش میکند، اما نه با وقوف، ببینید من دارم…
شما معلم شخصیتتان هستید یا راوی آن؟
معلم، برای چی معلم؟
شما الان دارید برای شخصیتتان معلمی میکنید یا مثل یک ناظم.
نه، نه اینطور نیست، ما از فاعل یک سوژهی مدرن چه انتظاری داریم؟ که فکر کند، همه چیز را برای ما توجیه کند. درست است؟ خب عملی را که منطق یا فکر منسجم پشتاش نباشد از دیدگاه مدرن، فاعلیت نمیبینیم.
نه، من این را قبول ندارم.
من دارم از تعریف سوبژگی از دیدگاه مدرن صحبت میکنم، نه سوژههای دیگر.
خب همین سوژهی مدرن، شما اعتقاد دارید تمام این عملهایی که آدمها انجام میدهند، حاصل خودآگاهشان است؟
نه، من اصلاً چنین اعتقادی ندارم، اما تعریف سوژه از دیدگاه مدرن این است. من راستش فکر میکنم موفق بودهام که این کشمکش را برای این دختر فراهم کنم و با کمک سوم شخص محدود به ذهن فضایی معلق میان خودآگاهی و ناخودآگاهی، و وقوف و عدم وقوف ایجاد کنم. حرف آخر اینکه مونا سوژه هست، ولی سوژه مدرن نیست. و من فکر میکنم اول شخص به درد فاعل غیر مدرن نمیخورد.
نه، نه، کار شما کار خوبی است. همهی اینهایی که میگویم هم به خاطر پتانسیلی است که کار شما در اختیار من قرار داد. چند بار گفتید داستان بلند، نه رمان. چرا؟ به خاطر صد و چهل و و چهار صفحه؟
مثلاً به خاطر بستر تاریخی قصه، چیزهایی است که جای کار بیشتری دارد. اگر آدم بخواهد وسعتشان را بیشتر کند، به نظر من این داستان اگر وسیعتر میشد رمانتر میشد. چون خط قرمز ثابتی که بین اینها وجود ندارد. مثلاً رمان نام من سرخ اورهان پاموک را در نظر بگیرید. آن بستر قوی تاریخی یا آن رابطه بسیار گسترده و بینامتنیتی با هنر مینیاتور از آن عناصریت که کتاب را رمانتر میکند.
کتاب دیگری در دست انتشار دارید؟
خیر فعلاً که چیزی در دست انتشار ندارم.
این گفت و گو در روزنامه فرهیختگان منتشر شده است.