نگاهی به فیلم «یکشنبه غمانگیز»، ساختهی رالف شوبل
به فرشتهها بگو مرا تنها بگذارند، در یکشنبه غمانگیز
مجتبا پورمحسن
در سال ۱۹۳۳ یک آهنگساز مجارستانی، با تنها آهنگی که برای محبوب از دست رفتهاش ساخت، در تمام اروپا به شهرت رسید. اما بخش مهم ماجرا چیز دیگری بود. صدها نفر در گوشه و کنار دنیا، پس از شنیدن آهنگ «یکشنبه غمانگیز» دست به خودکشی زدند. این سلسله خودکشیها اولین بار در سال ۱۹۳۶ کشف شد؛ زمانی که پلیس بوداپست در تحقیقاتش دربارهی خودکشی کفاشی به نام جوزف کلر، متوجه شد که او در یادداشتی که پیش از مرگش نوشته بود، به سطرهایی از ترانهی «یکشنبه غمانگیز» اشاره کرده بود.
موضوع اصلی فیلم «یکشنبه غمانگیز» به کارگردانی رالف شوبل، این آهنگ مشهور است که بر اساس رمانی نوشتهی نیک بارکو ساخته شده است. البته نویسندهی رمان و شوبل که فیلمنامهی فیلم را هم نوشته، داستان را در مسیری جدا از واقعیتهای زندگی رزو سرس خلق کردهاند و این اولین امتیاز فیلم «یکشنبه غمانگیز» است.
چرا که واقعیتهای بیرونی زندگی چهرههای برجسته را زندگینامهنویسان منعکس میکنند. فیلمساز حرفهای میکوشد با خلق داستانی غیرواقعی که محدودیتهای روایت مستند را ندارد، به واقعیتهای درونی کاراکتر اصلی دست یابد.
شوبل، به جای یک کاراکتر اصلی، داستانش را با سه شخصیت مرکزی روایت میکند. فیلم از انتهای داستان آغاز میشود. چشماندازهایی از بوداپست و رودخانه دانوب، به فضای داخل رستوران سابو کات میشود که پذیرای میهمانانی سیاسی از آلمان است. سوژهی اصلی این میهمانی، پیرمردی هشتاد ساله به نام هانس است که برای شنیدن یک آهنگ قدیمی به آنجا آمده است.
صحنهی مرگِ هانس پس از شنیدن آهنگ، به تصویری از پیانو و دختری که عکسش در قابی روی پیانو دیده میشود، پیوند میخورد. فلاش بک به شصت سال پیش، با دیزالوی از عکس دختر، نوید رمزگشایی از آهنگ مرموز ابتدای فیلم را میدهد.
سابو، صاحب رستوران، زندگی عاشقانهای با زنی زیبا و دلفریب به نام ایلونا دارد. او که رستورانش به خاطر بیفرولهایش مشهور شده، به فکر استخدام یک نوازندهی پیانو میافتد و به این ترتیب نوازندهی گمنامی به نام آندراس وارد زندگی این دو نفر میشود.
آندراس و ایلونا به هم دل میبازند و در روز تولد ایلونا، آندراس یک ملودی به او هدیه میدهد، ملودی «یکشنبه غمانگیز». در همان شب، یکی از مشتریان رستوران، هانس ویک آلمانی نیز پس از شنیدن ملودی آندراس، عشق خود را به ایلونا ابراز میکند و وقتی از او پاسخ منفی میگیرد، خودش را از روی پل در رودخانهی دانوب میاندازد.
در حالی که سابو دارد آلمانی عاشق را نجات میدهد، ایلونا در آغوش آندراس آرام میگیرد.
از اینجا به بعد، فیلم سه خط داستانی را دنبال میکند که در کنار هم پیش میروند. هانس در آرزوی تأسیس بزرگترین شرکت صادرات و واردات به آلمان باز میگردد، سابو و آندراس و ایلونا، به ناچار مثلث عاشقانهای میشوند که از کنار هم بودن لذت میبرند و خط سوم هم داستان «یکشنبه غمانگیز» و عاقبت آهنگساز جوان مجارستانی است.
مستیهای این مثلث عاشقانه، همراه میشود با آشوبهای سیاسی که خبر از جنگی عظیم را میدهد. مرزهای سست اروپایی در مقابل جنگطلبی هیتلر نمیتوانند مقاومتی بکنند. اشغال مجارستان توسط آلمان و بازگشت هانس ویک به رستوران سابو در هیأت یک کلنل، به پیرنگ سست و خام این مثلث عاشقانه، عمق میدهد و فیلم، با این تمهید نجات مییابد.
یهودی بودن سابو، به فیلمساز این امکان را میدهد که روایتهایی از مصایب بزرگ جنگ جهانی دوم را بازگو کند. هانس که بیش از شروع جنگ نشان داده بود چقدر جاهطلب است، در موقعیت جدید، اگرچه ظاهراً میکوشد از سابو که یکبار جان او را نجات داده، محافظت کند؛ اما قدرت برهنهای که نصیبش شده، باعث میشود که به غیرانسانیترین کارها دست بزند.
فیلم «یکشنبه غمانگیز» به دلیل برخورداری از پتانسیل داستانی مناسب، به خوبی مخاطب را با خود همراه میکند. اما رویکرد فیلم به مسألهی هولوکاست، مثل بسیاری از فیلمهای مشابه، گاه تبلیغاتی میشود. رنج خیانت هانس و گرههای داستانی در هم تنیده، فیلم را از دیالوگهای خام دربارهی مظلومیت یهودیها و نژادپرستی آلمانیها بینیاز میکند. اما استفاده از این نوع دیالوگها در بعضی از صحنهها، به فیلم لطمه میزند.
البته نباید از بعضی دیالوگهای هنرمندانهی فیلم هم به سادگی گذشت. در یکی از به یاد ماندنیترین سکانسهای فیلم، هانس از سابو میخواهد برای او و همراه آلمانیاش یک جوک، حتا جوکی یهودی تعریف کند، هانس قصهی فرماندهی آلمانی به اسم مولر را میگوید که یک چشمش مصنوعی بود.
«یه وقتایی که زندانیها کفر مولر رو در میآوردن، برای اینکه به زندانیها ثابت کنه یه آلمانیه اصیله، به یه زندانی میگفت بهش بگه کدوم چشمش اصلی و کدوم مصنوعیه. اگر درست میگفت، اونو میبخشید ولی اگه زندانی اشتباه میکرد، تیربارانش میکرد. یه روز یه زندانی بود به نام ژاکوب. اونو آوردش برای این بازی. ژاکوب یه نگاهی به فرمانده مولر انداخت و گفت چشم چپ شما مصنوعیه. فرمانده گفت از کجا فهمیدی؟ در همین موقع ژاکوب گفت: جناب فرمانده، چون تنها از چشم چپتون با مهربانی به من نگاه میکنید.»
اضطراب و ترسی که در چهرهی سابو هست و تعلیقی که داستان دربارهی واکنش احتمالی هانس میآفریند، این صحنه را نفسگیر و جذاب میکند. عجیب است وقتی فیلمساز قادر به خلق صحنههایی اینچنینی هست، چرا به استفاده از دیالوگهای خام دربارهی کورهی آدمسوزی و هولوکاست اصرار دارد؟
فیلم «یکشنبه غمانگیز» از ابتدا تا انتها سرشار از تعلیقهای متنوع است. طنین دلنشین ملودی یکشنبه غمانگیز و بازآفرینی بخش مهمی از تاریخ اروپا در قالب داستانی چند لایه، فیلم «یکشنبه غمانگیز» را به فیلمی تماشایی تبدیل میکند.
مرگ آندراس، یکی از مهمترین تغییرات داستان فیلم نسبت به واقعیت است. همانطور که میدانیم رزو سرس، خالق آهنگ «یکشنبه غمانگیز» یک روز پس از ۶۹ سالگیاش در روزی که یکشنبه بود، در سال ۱۹۶۸ خودش را از پنجره به بیرون پرت کرد و جان باخت. اما در فیلم، پس از آنکه آندراس از خواست هانس برای اجرای آهنگ محبوبش امتناع میکند، ایلونا برای مجاب کردن او، خودش هم با آواز همراهیاش میکند.
این اجرای ویژه، به آخرین اجرای زندگی آندراس تبدیل میشود چرا که او با اسلحهی هانس خودش را میکشد. مرگ آندراس به فیلمساز اجازه میدهد تا شخصیت سابو را کامل کند.
فیلم، داستانهای فرعی زیادی دارد. بهطور کلی شوبل در جمع کردن این داستانها موفق است و «یکشنبه غمانگیز» را با وجود نقصهایش، میتوان فیلمی نسبتاَ موفق دانست.
هر چند این فیلم جوایز بهترین کارگردانی و فیلمبرداری را از جشنوارهی فیلم باواریا دریافت کرد، اما طراحی صحنهی فیلم، عاری از نقص نیست. قابهای کارت پستالی در فیلم فراوان دیده میشود که به باورپذیری فیلم لطمه میزند.
اشکال دیگر فیلم، بازیهای آن است که دلیل اصلیاش به نقصهای موجود در فیلمنامه برمیگردد. سه شخصیت اصلی فیلم در بستر انبوه حوادث و زیر سیطرهی واقعیت زندگی رزو سرس هستند و کمتر مجال مشارکت در خلق نقششان را پیدا میکند.
با این وجود تک صحنههایی از بازی هنرمندانه بازیگران در فیلم دیده میشود. اریکا ماروزان، با چهرهی زیبایش در نقش ایلونا، کمک زیادی به باورپذیری مثلث عاشقانه میکند. مثلثی که دوامش خیلی منطقی نیست. فریبایی اریکا در صحنهای که آواز یکشنبه غمانگیز را میخواند، چشمگیر است:
یکشنبه غمانگیز… تا شب دوام نمیآورم
در تاریکی و سایه… تنهایی مرا میآزارد
با چشمانی بسته تو از کنارم میروی
تو آرمیدهای و من تا صبح منتظر
سایههای مبهمی را میبینم
از تو خواهش میکنم به فرشتهها بگویی
مرا در اتاقم تنها بگذارند
یکشنبه غمانگیز
چه بسیار شنبهها تنها در سایهها
و من امشب خواهم رفت
و چشمانم چون شمع پرفروغی میدرخشد
دوستان برایم گریه میکنند که مزارم نور باران است
به خانه باز میگردم جانم به لبم رسیده است
در سرزمین سایهها تنها به خواب میروم
یکشنبه غمانگیز
استفانو دیونیزی در نقش آندراس و یواخیم کرول در نقش لازلو سابو، بازیهایی معمولی ارایه میکنند. اما کرول در خلق نقش خود موفقتر است. نقشِ او از پیچیدگی بیشتری برخوردار است. او هم عاشقِ ایلوناست، اما به معشوق او کمک میکند تا به موفقیت برسد.
ایلونا، در یکی از صحنههای پایانی فیلم، راضی به همخوابگی با هانس میشود تا جانِ سابو را نجات دهد. در صحنهی بعد، هانس مجوز جلوگیری از فرستادن یک یهودی به کورهی آدمسوزی را دریافت میکند. اما در حالی که سابو، با چشمانش هانس را مثل فرشتهای نجات دنبال میکند، او یک یهودی دیگر را کنار میکشد و سابو، سوار قطاری میشود که مقصدش، کورههای آدمسوزی است. این سکانس زیبا، قابل مقایسه با تکگوییهای کلیشهای دربارهی تقابل آریاییها و یهودیان نیست. بازی کرول در این صحنه، اغراق نشده و قابل تحسین است.
فیلم «یکشنبه غمانگیز» پایانی غمانگیز دارد. فلش فوروارد به زمان مرگ هانس ویک که در سالخوردگی، به عنوان یک تاجر قابل احترام به رستوران سابو بازگشته، پرده از واقعیت ماجرا برمیدارد.
اگر تا به آن روز صدها نفر در دنیا پس از شنیدن این آهنگ فراموشنشدنی، داوطلبانه به استقبال مرگ رفتند، اینبار اما ایلونا و پسرش، از سابقهی مرگآور آهنگ استفاده میکنند و انتقام سابو و آندراس را میگیرند. جنایتی که در رستوران سابو اتفاق میافتد، دلخراش که نیست هیچ، به آسانی توسط مخاطب درک میشود.
درست است که هانس ویک کشته میشود، اما این سوال بیپاسخ میماند که چگونه بسیاری از تاجران جنگ که جان انسانها را معامله میکردند، نه تنها از محاکمه میگریزند، بلکه در هیأتی دیگر، به عنوان تاجرانی قابل احترام فعالیت میکنند.
شاید امروز شنیدن موسیقی «یکشنبه غمانگیز» کمتر کسی را به فکر خودکشی بیندازد، اما وقتی بدانیم که بیبیسی و بسیاری از رادیوهای مطرح جهان، پخش این آهنگ را ممنوع کردهاند؛ بیش از پیش به تأثیرگذاری این آهنگ غمانگیز پی میبریم. یکشنبه غمانگیز… یا همان «جمعه روز بدی بود!»
دی ۸۷