«واي منوچهري که بهار است و همه چيز خوب ظاهراً»*
چند حاشيه بر شعرهاي عباس حبيبي
برنامهي شعر امروز در هفتها- ۲
۱
دربارهي شعرهاي حبيبي نوشتن، نقض غرض است. چرا که شعرهاي حبيبي اساساً کنايهاي است بر ساختارمندي هستي. به همين دليل او وقتي در کنش بينامتني خود وارد متن ديگري ميشود، از آن متن «براي» متن خود استفاده نميکند، که اگر اينگونه بود، بايد بار خود را با استقبالي شاعرانه ميبست. اما شاعر در شعر «در وصف بهار و لغز حکيم منوچهري» وارد جهان متن منوچهري ميشود و جهان خود و جهان او را توامان به پرسش ميکشد.
فايل صوتي اين برنامه را از اينجا بشنويد
بچهي کم رنگ
پر است از ترس و هيچ وقت
انزال رنگ کم فقط
شکل لحظههاي بين لکها
حق دارد
اين دستگاه رنگ کم ثبت نميکند
حق دارد
بين ترس و هيچ که ميآيد
هيچکس، هيچ نميفهمد
همانطور که ميدانيم شعرهاي منوچهري دامغاني سرشار از وصف طبيعت و بهار است و يا اگر بهتر بگوييم طبيعت و بهار، زبان شعر منوچهري است. يعني او چه در توصيف و چه در وصف همه چيز و هر کس ديگري، با زبان طبيعت سخن ميگويد. شعر حبيبي در استقبال اين شعر نيست، شعر او ميکوشد تا ساختار فکري حاکم بر دنياي منوچهري را منحل کند و به جايش هيچ بنشاند، هيچ. چون اين شعر حبيبي نه تنها عليه ساختار منوچهري است بلکه ساختار خود را هم هدف قرار داده است:
واي منوچهري بوقلمون هم ديگر رنگ ندارد
واي منوچهري رنگ هم ديگر رنگ ندارد
واي منوچهري کم رنگ هم ديگر کم رنگ ندارد…
شعر مرحله به مرحله و در سه سطر، جهان منوچهري را زير سوال ميبرد. ابتدا از بيرنگي جهاني ميگويد که ظاهراً مقدر است به سرعت رنگ عوض کند؛ سپس بيرنگي را به رخ آنچه ميکشد که قرار بود رنگ داشته باشد.(واي منوچهري رنگ هم ديگر رنگ ندارد) در سطر سوم اما عباس حبيبي، هستي رنگ و طبيعت را به صلابه ميکشد. اگر رنگي نباشد، دلالتي است بر وجود رنگ؛ هست اما حالا نيست. ولي «کم رنگ» نداشتن «کم رنگ» ماهيت رنگ را پوچ ميسازد.
شعر ادامه مييابد تا اينکه يک حرف اضافه، ضربهي ديگري ايجاد ميکند. اگر در سه سطري که به آن اشاره شد، «واي منوچهري» ترکيبي از ندا و منادا و صوتي است که متناظر با فاجعهاي است که شاعر کشف کرده؛ در بند آخر شعر، حضور حرف اضافه «که» ساختار اين ترکيب را به هم زده است. اگر «واي» در سه سطري که اشاره شد، بخشي از آواي اندوه است، در سطر زير «که» واي را به خود فاجعه تبديل کرده:
واي منوچهري که بهار است و همه چيز خوب ظاهراً
اما…
…
ندارد
۲
گفته شده که شاعر هر گاه ناتوان ميشود از وصف چيزي، ناچار است باز از «قيد» استفاده کند. به عبارت ديگر شاعري که نتواند جهانش را بيافريند، با استفاده از قيد، کيفيت، چيستي و مقدار فعلي را توضيح ميدهد. به همين دليل است که شاعران، شاعران تازه از راه آمده را تشويق به اجتناب از به کارگيري قيد ميکنند. اما با اين استدلال، شاعر را بايد از مجموعهاي از کلمات که «قيد» محسوب ميشوند، محروم کند؟ قطعا نه. از شاعر از قيد کار ميکشد و واژه را از«قيد» رها کند و از قيد، قيدي ديگر خلق کند. با اين مقدمه به يک کاربرد هنرمندانه از قيد در يکي از شعرهاي عباس حبيبي ميپردازم.
در بند سوم از شعر«حاشيه نويسي بر زمستان ۸۵» شاعر مينويسد:
در نمايش مجسمهي نمکي
در نمايش اصلا خود کوير/ خود لوت
شاعر برره نوشته بود
با من نقش کبوتربي پروپا
با تو نقش فاحشه را.
در سطر «در نمايش اصلاً خود کوير/ خود لوت» قيد اصلاً فراتر از کارکرد معمولش در معناهايي مثل«هرگز» و «از اساس»؛ ميانجي ظريفي براي تحويل «مجسمهي نمکي» به «خود کوير» است.
چنين اتفاقي در سطرهاي متعددي از اشعار عباس حبيبي ديده ميشود. در سطري از شعر بهاريه ميخوانيم: تا «دقيقاً ديگر» نميخوابم.
شاعر در اينجا قيد را به خود زمان تبديل کرده و کارکردي کاملاً متفاوت از اين واژه خلق کرده است.
۳
در کنار اين نکات مثبت، شعرهاي عباس حبيبي دو پاشنهي آشيل هم دارد که يکي از آنها هستي ساختار شعرهاي اوست. حبيبي، سخت شعر نمينويسد، شعرش را سخت ميکند.
يا بايد اين گزاره را بپذيريم يا اينکه قبول کنيم او در نيمي از سطور شعرهايش، به مخاطب باج ميدهد تا بتواند در سطرهاي ديگر، شعر مطلوبش را بنويسد. هر چه هست اين دوگانگي در شعرهاي حبيبي، کارکرد منفي پيدا کرده، چرا که امکاني براي جمع جبري يا غيرجبري اين تکهها با هم وجود ندارد. تنها دليلي که ميتواند مرا- به عنوان يک مخاطب- متقاعد کند تا بپذيرم که اين دو جزيرههاي جدا افتاده از هم، متعلق به يک شعر است؛ اين است که زير هم نوشته شدهاند! مهم نيست که اين دوگانگيِ گلدرشت چقدر مخاطبان شعر حبيبي را محدود ميکند، چرا که تعداد مخاطبان شعر به خودي خود نه ميتواند نقطهي قوت شعري باشد و نه نقطهي ضعفش. اما اين دوگانگي سبب ميشود که خواننده شعر اين تفاوت فاحش ساختاري را برنتابد. شخصاً اين دوگانگي را چنان آزاردهنده ميبينم که احساس ميکنم مثلاً شعرهاي يک کتاب حبيبي به طور رندوم لاي سطرهاي کتاب ديگري از اين شاعر ريخته شده است. اگر چه ممکن است پاسخ به اين موضوع، استدلال عافيتطلبانهي مباحث شعر امروز باشد که: «اين هم مدلي است براي خودش!» يا مثلاً «دوگانگي پست مدرن!» اما بر اين اعتقاد نيستم که شعرهاي عباس حبيبي مراکز ثقل متعددي دارد که بتوان آن را به بيمرکزي شعر پست مدرن ربط داد. فکر ميکنم اين دوگانگي محصول ترديد شاعر در نوع شعر نوشتن خود يا توجه به آن چيزي است که احساس ميکند، مخاطب ميخواهد. هر چند اين دو گزارهي به ظاهر نامتناقض، به شدت متناقض هستند. گمان ميکنم عباس حبيبي آنقدر شاعر توانايي هست که ساختار يا بيساختاري شعرش را فداي اين دوگانگي مخرب کند.
۴
نکتهي ديگر دربارهي شعرهاي عباس حبيبي، پافشاري بر تمهيداتي است که از فرط تکرار به کليشه تبديل شدهاند. از جملهي اين تمهيدات، شکستن کلمات و عبارات، به قصد گسترش معنا و برهم زدن ريتم موسيقيايي براي ايجاد سکته در معناي دمدستي کلمات است. اما شعر حبيبي، غنيتر از آن است که خودش را آويزان اين تمهيدات دستمالي شده کند.
گوشم به کار افتاده تا گا-
هز حرف هاي مگسها و
بيحرفي مگس ها گا-
هي… هر… از… دم گرفتنم با تو
مثل قرمز
…..
* عنوان مطلب، سطري از شعر عباس حبيبي
** اين مطلب در اولين شمارهي مجلهي ادبي دستور منتشر شده است.
سهشنبه – ۱۰ آذر ۱۳۸۸