نگاهي به زندگي حرفه اي احمد شاملو
دروغهایی که احمد شاملو به من گفت
مجتبا پورمحسن
پیشنوشت: پیش از این به مناسبت سالمرگ احمد شاملو، با دو شاعر گفت و گويي کردم که گلهمندی بعضی دوستان را به همراه داشت. گروهی معتقد بودند که آن دو شاعر هم حرف تازهای دربارهی شاملو نداشتند و گروهی هم ایراد میگرفتند که آن دو شاعر ارجمند در«حدی» نبودند که دربارهی شاملو حرف بزنند.
فکر میکردم لازم نبود توضیح دهم که کاری که در هیات خبرنگار انجام میدهم با کاری که به عنوان شاعر و منتقد میکنم کاملاً با هم فرق دارد. در مصاحبه، من سعی میکنم به طرف مقابل اجازه حرف زدن بدهم و نظرات خودم را بگذارم برای نقدهایی که با امضای خودم منتشر میشود و یا مصاحبههای مفصلی که به صورت جدلی و فارغ از دغدغههای حرفه ژورنالیستی انجام میدهم. چنانکه سال گذشته نیز متنی انتقادی دربارهی شاملو نوشتم که در روزنامهی شرق (علیه الرحمه) چاپ شد.
و اما دروغها
من بعضی شعرهای احمد شاملو را دوست دارم. بعضیهایشان را خیلی دوست دارم و طبیعتاً برخی از اشعار او را هم اصلاً دوست ندارم.
اما مساله مورد بحث من در اینجا، بررسی برخی جنبههای منفی کارنامهی شاملوست که به عادت «اسطوره سازی» نه تنها به آنها پرداخته نشده، بلکه در کمال تعجب، جزو نکات قوت او محسوب میشود. البته بودهاند چهرههای فرهیختهای چون محمد قائد، که با حفظ حرمت این شاعر بزرگ، نگاهی انتقادی به هستی شناسی او داشتهاند. با این همه من که حداقل ۱۵سال است، بهطور مدام با شعرهای شاملو زندگی کردهام، میتوانم نگاه انتقادی خودم را به او داشته باشم.
۱- آیدا:
یک دوست شاعر که مورد اعتماد من هم هست، در سالهای پایانی عمر شاملو، حضور پررنگی در کنار او داشت. او که در صداقتش شکی ندارم، در آن سالها که آیدا، «در آینه» بود و نه در دادگاه رسیدگی به دعوای ارثیهی شاملو؛ به من چهرهی واقعی چند تن از اطرافیان بامداد را نشان داد.
حتماً او به من و آنانی که بیرون نشستهاند و از دور بازی را تماشا میکنند، حق میداد که همچنان به همان تصویر دروغینی، اعتقاد داشته باشیم که تشنگی روح اسطورهساز ما را ارضا کند.
اما تنها چند سال پس از مرگ شاملو و در دعوای مضحک بر سر ماترک او، همهمان «آیدا»یی را میبینیم که آیداست، نه آیدایی که «در آینه» است. نه آیدایی که شاملو از او ساخت.
ما ایرانیها عادت داریم که حتا آروغزدنمان را به راحتی به کنشهای سیاسی نسبت میدهیم. ۵۵ سال است ما تمام عقبماندگیمان را به واقعه ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نسبت میدهیم، اما لحظهای فکر نمیکنیم که این آرمانگرایان عرصه سیاست و بتهای سیاسی نیستند که آرمان را میسازند، آنها صرفاً مصرفکنندگان فرهنگ آرمانسازی و آرمانخواهی هستند.
اگر آرمانهای پوشالی عشقهای عمومی را محور اصلی آثار او بدانیم؛ «آیدا» فراتر از یک کاراکتر، دروغ بزرگی است که چند دهه به ناف ما بسته شد. آنهایی که انفعال سیاسی، اجتماعی و فرهنگی امروز را به آرمانستیزان چند دههی اخیر نسبت میدهند، کاش اندکی هم به خالقان آرمانهای تحقق نایافتنی بیندیشند.
بسیاری از جامعهشناسان و فرهنگپژوهان، اضمحلال چارچوبهای اخلاقی و انهدام عشق در ایران امروز را صرفاً از عواقب مدرنیته میدانند و با توسل به جایگزینی کلمهی «آسیب» به جای «تهاجم» با قدرتمداران قایل به «تهاجم فرهنگی» همداستان میشوند؛ بد نیست منصفانه و به دور از تعصب نقش تصویرسازان عشقهای خیالی و پوشالی را هم در این پروسه بررسی کنند.
آیا کسانی که تصویری خام، رمانتیک و آرمانخواهانه از عشق را ساختند، در بیباوری امروز مخاطبان خود به عشق و اخلاق اجتماعی سهم بزرگی ندارند؟
این ایده دربارهی چهرهی دروغین آیدا در شعرهای شاملو ممکن است با دو پرسش مواجه شود. یکی اینکه با استناد به آرای فیلسوفان پساساختارگرا و پسامدرن بپرسیم، مگر غیر از این است که شاعران، نویسندگان و هنرمندان همگی دروغگویان بزرگی هستند که توانایی خلق دروغهایی هنرمندانه دارند؟
سوال دوم میتواند این باشد که مگر اساس عشق غیر از این است که عاشق در معشوق ذوب میشود و مجنونوار جز زیبایی در لیلی نمیبیند؟
اتفاقاً هر دوی این پرسشها میتواند تاییدی بر دروغین بودن اسطورهی آیدا در شعر شاملو باشد. بله، عاشق فقط در معشوق زیبایی میبیند. اما آن چیزی که در این گزاره واجد ارزش زیباییشناختی است، عشق است؛ نه لیلی.
ما مخاطبان لیلی و مجنون، از لیلی لذت نمیبریم، بلکه عشق مجنون به لیلیست که برای ما جذاب است. رولان بارت در کتاب «سخن عاشق»1
که گزینگویههای او دربارهی عشق است، تصویری هوشمندانه از عشق و معشوقه ارایه میکند:
«صاحب منصبی عاشق یک فاحشهی اشرافی شد. زن به او گفت: “من وقتی مال تو میشوم که صد شب به خاطر من در باغ روی چارپایهای زیر پنجرهام بنشینی و انتظار بکشی.” اما مرد صاحب منصب شب نود و نهم خسته شد، چارپایهاش را زیر بغل زد و رفت.»
(صفحهی ۵۹)
نمونهی دیگر از شکل هنرمندانهی باورمندی به عشق و نه معشوق را در اشعار مولوی میتوان یافت. هم اوست که میگوید:
آب کم جو، تشنگی آور به دست
یا
گفتم که یافت مینشود جستهایم ما
گفت آن که یافت مینشود آنم آرزوست
آنچه در نگاه مولوی اهمیت دارد، چیستی معشوق نیست. «آرزو» یا همان «عشق» است. آنچه ماندگار است عشق است، نه معشوق. به همین خاطر است که شاعر یا هنرمند «قهرمان» نمیسازد. او تمنای چیزی را خلق میکند که «یافت مینشود».
در حالیکه در شعر شاملو، عشق، مقصد نیست. هدف، ترسیم معشوق دروغین و مشروعیتبخشی به تفوق عاشق یعنی خود شاعر است:2
از دستهای گرمِ تو
کودکانِ توامانِ آغوشِ خویش
سخنها میتوان گفت
غمِ نان اگر بگذارد
*
نغمه در نغمه در افکنده
ای مسیحِ مادر، ای خورشید!
از مهربانیِ بیدریغِ جانات
با چنگِ تمامیناپذیرِ تو سرودهها میتوانم کرد
غمِ نان اگر بگذارد
(غزلی در نتوانستن- آیدا: درخت و خنجر و خاطره)
زندگی شاملو، سرشار از تناقضهایی است که برعکس جهان پیچیدهی شعر؛ یکدیگر را نفی میکنند. شاملو در مهمترین سالهای شاعریاش هم خواسته شاعری بزرگ و ادیبی ارزشمند باشد و هم علاقمند بوده نقش مصلح اجتماعی را ایفا کند. در حالیکه شاعر برعکس قهرمان، مامور به نتیجه نیست. ساحت شعر پیچیدهتر از آن است که به استخر شنایی برای قهرمانپروری تبدیل شود.
این تناقض در رفتار شاملو را محمد قائد هم تایید میکند. قائد در مجلهی «کتاب جمعه» همکاری داشت. روایت قائد نشان میدهد که شاملو هم دوست داشت روشنفکر باشد (نه روشنفکری مثل ماکسیم گورکی) و هم شیفتهی آن بود که مقالاتش، خوانندگان «انبوه» داشته باشد. به همین دلیل بود که وقتی مقالاتش خواننده نداشت، ضمن ابراز گلایهاش از «مردم» سعی میکرد در شیوهی نوشتنش تغییر ایجاد کند.
علاقهی شاملو به هر دو جایگاه روشنفکری و قهرمان پوپولیستی حتا در ترجمهی او در اشعار لورکا هم نمود پیدا کرد. بگذریم که خود شاملو نیز احتمالاً قبول داشت که آنچه ترجمه کرده، شعر لورکا نیست، بلکه احساس شخصیاش دربارهی شاعر مشهور اسپانیایی است.
شاملو در مقدمهی نسبتاً مفصلی که بر ترجمهی اشعار لورکا در کتاب «همچون کوچهیی بیانتها» نوشته، هیچ اشارهای به یکی از جنجالیترین وجوه زندگی لورکا یعنی تمایلات همجنسخواهانهاش نکرده است.
شاید آن نیمه از وجود شاملو که میل شدیدی به جذب «تودهی» مردم داشت، میترسید که یارانش (تودهای که قرار بود او قهرمانش باشد) شهامت پذیرش همجنسخواهی لورکا را نداشته باشند، لورکایی که قرار بود بدیل قهرمان وطنیشان باشد.
دربارهی «افسانهی آیدا»، یک سوال بیپاسخ ماند و آن اینکه فلسفهی جدید قائل به وحدت حقیقت نیست. شوربختانه این گزاره هم نمیتواند توجیهگر افسانه سرایی شاملو باشد. چه آنکه اعتراض او در شعرهایش، بر اساس حقیقتمحوری است:
هرگز از مرگ نهراسیدهام
اگر چه دستانش از ابتذال، شکنندهتر بود
هراسِ من- باری- همه از مردن در سرزمینی است
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزونتر باشد.
(از مرگ…- آیدا در آینه)
مشکل شاملو، قدرت گرفتن حقیقتی جعلی به جای حقیقتی مطلق است. او به عدم احراز نتیجهی مورد نظرش معترض است. نه اینکه به نتیجه باور نداشته باشد. او نیز دنبال حقیقتِ مطلقِ ناموجود است.
۲- «یک هفته با شاملو»3
میگویند ممکن است آدم هر آنچه در زندگیاش کاشته، در چشم بر هم زدنی، با دست خود بر باد دهد. البته که شاملو، نه تنها خیالی برای بر باد دادن اسطوره خود نداشت، بر آن بود با کمک سادهدلی و شیفتگیِ مهدی اخوان لنگرودی؛ همچون پیکرتراشی ماهر، شیدایی اسطورگی خود را در مجسمهای خلاصه سازد.
باز هم تکرار میکنم برای بررسی آسیبهای اجتماعی، یکی از بهترین راههای کنکاش در فرهنگ و مظاهر فرهنگی است. حدیث ۳۰ تیر ۱۳۳۱ تا کودتای ۲۸ مرداد، حکایت مردمانی است که علاقهی وسیعی به خلق اسطورهها و شکست در برابر آنها دارند. اتفاقی که «شکست» را ترجیعبند تاریخ معاصر ما کرده است. (این وضعیت را یک دوست شاعر در عبارت زیبای «جنگ جهانی شکست» صورتبندی کرده است.)
در سطر سطر کتاب «یک هفته با شاملو» میتوان کیش شخصیتی شاملو را دید. همچنان که در ابتدای کتاب آمده، شاملو پیش از انتشار کتاب، به ویرایش آن پرداخته است. هر چند که خیلی از نزدیکان شاملو در محافل خصوصی، فاش کردهاند که حدود نیمی از این کتاب به قلم خود شاملو نگاشته شده است. اما بدون توجه به این شنیدهها، بر اساس هر آنچه در ابتدای کتاب آمده است؛ باز هم علاقهی شاملو به اسطورهسازی از خود پیداست.
در بخشی از کتاب، شاملو به بهانهی تمجید از ع. پاشایی، فضایی روحانی، متافیزیکی و خارقالعاده از زندگی و شاعری خود ترسیم میکند:
«یک روز در اوایل اردیبهشت ۵۸، پیش از روشن شدن هوا، چند لحظهای باران درشتی بارید که صدای برخورد قطرههای پراکندهاش روی شیروانی خانه مجاور، مرا با شعری از خواب پراند. چراغ کنار تختخواب را روشن کردم و شعر را در یک لحظه نوشتم. پاشایی که در اتاق مجاور خوابیده بود با روشن شدن چراغ پا شد و به تصور اینکه شاید من احتیاج به چیزی داشته باشم خودش را رساند و درست لحظهای رسید که من تاریخ شعر را مینوشتم…»
(صفحهی ۸۳)
در جای دیگری از کتاب، شاملو در اسطورهسازی از خود، از آیدا و ناپلئون نیز کمک میگیرد. چنانکه از کمخوابی ناپلئون یاد میکند:
«حداکثر سه چهار ساعت خواب کافی است. خدا بیامرز ناپلئون پنج دقیقه خواب برایش بس بود. البته او وظایف خیلی مهمی داشت از قبیل تاخت و تاز و خراب کردن خانهها روی سر مردم و در کردن توپ و این جور حرفها، ولی برای ما آدمهای بیکاره چهار ساعت خواب کاملاً قابل قبول است.»
(صفحهی ۱۶۰)
بدیهی است که شاملو، انسان باهوشی است که نه چون یک سیاستمدار خود شیفته، بلکه در قامت شاعری کار کشته بلد است که با «ولی برای ما آدمهای بیکاره چهار ساعت خواب کاملاً قابل قبول است»؛ پشت نقابی، تحکیم قدرت خود را تماشا کند.
همکاری مشترک شاملو و آیدا در نوشتن داستانی دربارهی خود، در کتابِ «یک هفته با شاملو» نتیجه داده است. اما نمیتوان حاصل کارشان را اثری مدرن دانست! چرا که فضاسازی، داستانسرایی، دیالوگها و… همگی در خدمت شکل دادن به شخصیتی قرار گرفته که بر عکس کاراکترهای رمانی جذاب، تصویر قطعی و فانتزی از خود را به نمایش میگذارد.
اتفاقاً همهی خودشیفتگان سیاسی، فکری اجتماعی (فرقی نمیکند) تلاش دارند خود را شخصیتی (خاص) نشان دهند. اما این میل آنها به هیچوجه به «فردیت باوری» ربط ندارد. در نتیجه همهی آنها، همشکل نمونههای مشابه میشوند و صرفاً نمودی تایپیکال پیدا میکنند.
وگرنه چطور میتوان پذیرفت که یک شاعر، آنقدر غرق در جهان با مرکزیت خود شود که اجازه دهد در کتابی که خود نیز در نوشتنش نقش داشته این چنین خطابش کنند:
«قهرمان خستگیناپذیر شعر، نوشیدنی دیگری میخواست»
(صفحهی ۵۹)
سطر سطر کتابِ «یک هفته با شاملو»، تلاشی است برای تثبیت موقعیت احمد شاملو به عنوان مرکز جهان. تلاشی که در قالبهای متنوع حماسهسرایی، مدح، مدح شبیه به ذم و… صورت میگیرد.
اما شاید یکی از عجیبترین حرفهای شاملو در این کتاب، جایی است که از او خواسته میشود دربارهی شاعران دیگر حرف بزند:
«میپرسم: آقای شاملو، از نیما به این طرف در شعر چه کسی را تایید میکنید؟
بیدرنگ میگوید: برای پاسخگویی به این سوال حضور ذهن کاملی لازم است که الان ندارم ولی گمان میکنم بتوانم نصرت رحمانی را نام ببرم…».
(صفحهی ۱۰۰)
در ادامه، او از سر لطف اعلام میدارد که نمیتوان از اسمهایی همچون احمدرضا احمدی و عبدا… کوثری و یکی دو نفر دیگر گذشت. واقعاً عجیب است که چطور شاملو که به زعم خود کتاب را ویرایش کرده، همچنان از کلمهی «بیدرنگ» برای پاسخگویی خود استفاده میکند تا توجیهی برای اجتناب او از نام بردن از بسیاری از شاعران دیگر باشد. آیا همهی این موارد «اتفاقی» است؟
۳- مارگوت بیکل و باقی قضایا
من نمیدانم احمد شاملو چگونه با مارگوت بیکل آشنا شده است، اما نتایج مستند جست و جوی من در اینترنت، برای این نام میتواند ماهیت واقعی «شاعر»ی به نام مارگوت بیکل را روشن کند. مسلماً ابتداییترین راه، استفاده از موتورهای جستجوی شناخته شدهای مثل گوگل است.
بنابراین کلمهی Margut Bickel را (با همان املایی که در کتاب «همچون کوچهیی بیانتها»4 آمده) در گوگل جستجو کردم. نتایج، صرفاً صفحاتی است به زبان انگلیسی که متن ترجمه شدهی نوشتههای فارسی است.
به عبارت دیگر اصلاً آدمی به نام Margut bickel در زبانی غیر از زبان فارسی وجود خارجی ندارد. اما شاملو هر چه بود، آنقدر باهوش بود که چنین خطای فاحشی مرتکب نشود.
ادامهی تحقیقاتم با کمک چند نفر از دوستانم که در آلمان زندگی میکنند، باز هم مرا به نتیجهای عجیبتر رساند. آقای شاملو در تمام چاپهای کتاب «همچون کوچهای بیانتها» اسم خانم مارگوت بیکل را اشتباه نوشته است. اسم ایشان Margot Bickel است نه Margut Bickel!
حتماً کاربران اینترنت میدانند که گوگل در شرایطی که املای کلمهی مورد جستجو، شبیه به املای درست یک شخص مشهور باشد؛ جستجوی املای صحیحاش را پیشنهاد میکند. اما خانم مارگوت بیکل، آنقدر آدم ناشناختهای است که چنین اتفاقی نمیافتد. جستجوی املای صحیح مارگوت بیکل نیز نتیجهی قابل قبولی ندارد.
در یک صفحه هم اشارهای به این که «خانم مارگوت بیکل کیست، کجا به دنیا آمده، چه کار کرده و…» اشارهای نشده است. مهمترین صفحاتی که دربارهی او به دست آمده، اینها هستند:
صفحهای که در آن کتابی با نام «عشق و هوس» نوشتهی خانم مارگوت بیکل به صورت مختصر معرفی شده و بر اساس همان چند سطر معدود میتوان حدس زد که «نثر نوشتههای شعرگونه»ی او چیزی شبیه کتابچههای سرگرم کنندهای است که چند سال پیش در ایران منتشر شد و مشتمل بر ترجمه عکسهایی بود که در آدامس «…love is» قرار داشت.
در یک صفحهی دیگر کتاب چهل صفحهای از او در سایت آمازون قرار گرفته با عنوان «Veil Freude» (شادمانی خریدنی) که هیچ توضیحی دربارهاش داده نشده.
آنوقت آقای شاملو دو کاست از شعرهای او را با صدای خود منتشر کرده و در گزیدهی شعر جهان، اشعار او را در کنار ژاک پرهور، پابلو نرودا، اکتاویوپاز و لورکا قرار داده است.
دربارهی ترجمههای شاملو، بسیار گفته شده و نوع ترجمهی او را میتوان صرفاً اقتباس محسوب کرد. اما گزینش شاملو از شعر جهان، نشانگر نگاه او به ادبیات جهان است.
شاملو صرفاً سراغ آن دسته از شاعرانی رفته که یا تفکری چریکی دربارهی شعر دارند و یا اینکه شاملو در ترجمه (همان اقتباس) چنین تصویری را در جهان آنان قرار داده است. مثلاً شاعرانی چون تیاس الیوت، امیلی دیکنسون، ارتور رمبو و پل سلان در گزینهی شعر جهان جایی ندارند. از شاعر بزرگی مثل ویلیام باتلر ییتس، تنها یک شعر ترجمه شده است.
مقایسه این شاعران، با فهرست شاعرانی که شاملو سراغشان رفته، نشان میدهد که او میانهای با شاعرانی که آثارشان از ارزش ادبی بالایی برخوردارند، ندارد.
البته شاملو در ابتدای کتاب «همچون کوچهیی بیانتها» با تذکری فروتنانه، سعی میکند کاستیهای چشمگیر کتاب را بپوشاند. او مینویسد:
«تذکار این نکته را لازم میدانم که چون ترجمهی بسیاری از این اشعار از متنی جز زبان اصلی به فارسی درآمده و ناگزیر حدود اصالت آنها مشخص نبوده ناگزیز به بازسازی آنها شدهام. اصولاً مقایسهی برگردان اشعار با متن اصلی کاری بیمورد است. غالبا ترجمهی شعر جز از طریق بازسازی شدن در زبان میزبان او بیحاصلی است و…»
(صفحهی ۱۱)
این یادداشت را نمیتوان به فروتنی شاملو نسبت داد، چرا که او در مصاحبهها و کارنامهاش صراحتا ادعای شکل جدیدی از ترجمه را دارد (بدیهی است که او در جهان حقیقت محور خود، به جای کلمهی «جدید»، به جای «شکل صحیح» برای ترجمهی خود استفاده میکند.) و اینچنین میشود که شاملو، با عبور از ترجمهی به یاد ماندنی به آذین از رمان «دن آرام» به بازنویسی آن کتاب میپردازد.
۴- حافظ، کافر بود؟
این بخش را با یکی دیگر از جملات فروتنانهی شاملو آغاز میکنم. او در پایان مقدمهی جنجالآفرین خود بر دیوان حافظ مینویسد: «بیش از آن که این یادداشت سردستی را به آخر ببرم…»
آیا اطلاق به عنوان«سردستی» به این مطلب، متواضعانه است؟ مگر نه اینکه شاملو، در این مقدمه با استفاده از صریحترین کلمات، تمام مصححان دیوان حافظ را به صلابه میکشد و به عدم اعتقاد حافظ به معاد و مسلمانی حکم میکند؟
متاسفانه شاملو در این مقدمه کذایی با جزماندیشانهترین استدلالها، به رد دریافت دیگران از حافظ میپردازد. آیا مورد قبول است که یک شاعر، درکش از شعر، آنقدر محدود باشد که بخواهد با استناد به شعرهای یک شاعر دیگر، به سنجش اعتقاد او به معاد بپردازد؟
اگر شاملو افکار کسانی را که حافظ را عارف یا مسلمانی سرسخت معرفی میکنند، جزم اندیشانه میداند؛ چرا خودش نیز عینا با همان روش دربارهی حافظ احکام مذهبی صادر میکند؟ از طرف دیگر آیا شاملو استدلالی منطقی برای حرف خود ارایه میکند؟ برای پاسخ به این سوال بخش کوتاهی از مقدمهی او را بر دیوان حافظ میخوانیم:5
«شناخت حافظ از جهان، طبعاً شناختی علمی نبوده است و مصالح فکری او (و هر انسان اندیشمند دیگری در آن روزگار) نمیتوانسته است در حدی باشد که با آن بتوان نوعی جهانبینی غیرخرافی عرضه کرد. او نخست هم این قدر احساس کرده است که عقاید جاری منطقی نیست و با عقل سلیم نمیخواند. آنگاه با دقت بیشتری به بررسی آنها پرداخته و در این راه تا آن جا پیش رفته است که یکسره معتقدات پیشین خود را به دور افکنده، سرانجام چون برای پرسشهای خویش جواب قانعکننده نیافته، خسته و بینتیجه در قلمرو خوش باشی (قابل مقایسه با ادونیسم Hedonisme و ادمونیسم Eudemanisme) لنگر فرو کشیده و این سرنوشت جدی او بوده است.
وانگهی انسان آن روزگار با هر مایه از نبوغ نمیتوانسته است برای مسلح شدن به اندیشهی علمی زمینه ی لازم را در اختیار داشته باشد.»
شاملو میگوید حافظ به دلیل اینکه در قرن هشتم زندگی میکرده نمیتوانسته «اندیشهای علمی» داشته باشد. این فرض چه اساسی دارد؟ اصلاً اندیشهی علمی یعنی چه؟ اگر منظور او از علم، همان درک عامیانه است که به علوم تجربی اطلاق میشود، اندیشهورزی فلسفه هیچ سنخیتی با علم ندارد.
اگر هم منظور او این است که در آن سالها، هنوز فلسفهی مدرن وجود نداشت، باید پرسید آیا تفکر حافظ در قرن هشتم کهنهتر است یا استدلال خود شاملو دربارهی حافظ؟
شاملو اکثر حافظ پژوهان را جزماندیش میداند و تحقیقاتش را «غیرعلمی» معرفی میکند، اما خود او غیرعلمیترین و جزماندیشانهترین حکمها را دربارهی حافظ و حافظپژوهان صادر میکند.
دربارهی شیوهی «تصحیح» شاملو، صاحبنظران قبلاً بسیار سخن گفتهاند. اما من میتوانم از خودم بپرسم کدام یک از سطرهای مقدمهی شاملو بر حافظ از حداقل استدلال برخوردار بوده است؟
آیا تاویل ابیاتی از حافظ به کفر و عدم اعتقاد او به معاد، تایید تفکر سانسورگر نیست، آیا درک یک شاعر از جهان شعر باید همین قدر محدود باشد که گیرم به دفاع از شاعری دیگر، با استناد به اشعار، برای او احکام دینی صادر کند.
۵- فردوسی به روایت شاملو
مقطع زمانی که احمد شاملو دربارهی فردوسی اظهارنظر میکند، بسیار مهم است. او در سال ۱۳۶۹ در دانشگاه برکلی، با استناد به تفکرات کمونیستی، فردوسی را به باد انتقاد میگیرد.
او معتقد است که فردوسی، ناعادلانه ضحاک را مستبد معرفی میکند. اما همهی دفاع آقای شاملو از ضحاک مستبد، مبتنی بر جزوههای آموزشی مرام کمونیستی است.
«برای مبارزه با جهل و تعصب، بایستی باورها و اعتقادات مردم را تغییر داد و یکی از آنها باور غلطی است که ما به “شاهنامه” پیدا کردهایم. شاهنامه پر از جعل واقعیتهاست… فردوسی، هم نژادپرست و فئودال بود و کاری که در شاهنامه کرده است عبارت است از دفاع از طبقه و گروه خودش…»6
«این به ما نشان میدهد که ضحاک در دورهی سلطنت خودش که درست وسط دورههای سلطنت جمشید و فریدون قرار داشته، طبقات را به هم ریخته.
شاید تنها شخصیت باستانی خود را که کارنامهاش به شهادت کتیبهی بیستون و حتا مدارکی که از خود شاهنامه استخراج میتوان کرد سرشار از اقدامات انقلابی تودهای است، بر اثر تبلیغات سویی که فردوسی بر اساس منافع طبقاتی و معتقدات شخصی خود کرده به بدترین وجهی لجن مال میکنیم و آنگاه کاوه را مظهر انقلاب تودهای به حساب میآوریم در حالی که کاوه در تحلیل نهایی عنصری ضروری است.»
«طبيعىاست که درنظر فردى برخوردار از منافع نظام طبقاتى، ضحاک بايد محکوم بشود و رسالت انقلابى کاوهى پيشهورِ بدبختِ فاقد حقوق اجتماعى بايد در آستانهى پيروزى به آخر برسد و تنها چرمپارهى آهنگريش براى تحميق تودهها، به نشان پيوستگى خللناپذير شاه و مردم بهصورت درفش سلطنتى درآيد و فريدون که بازگردانندهى جامعه به نظام پيشين است و طبقات را از آميختگى با يکديگر بازمىدارد بايد مورد احترام و تکريم قراربگيرد.»
از نظر شاملو، فردوسی نباید شخصیت ضحاک را منفی نشان میداد چون ضحاک، به زعم شاملو، طبقات اجتماعی را از بین برده بود و با ممانعت از تضاد طبقاتی؛ احتمالاً آرمان کمونیسم را برگیتی گستراند!
همانطور که گفتم تاریخ ایراد این سخنان خیلی مهم است. سال ۱۳۶۹، تفکر کمونیسم در احتضار کامل به سر میبرد. بلوک شرق و شوروی، آمادهی اعلام رسمی اضمحلال کمونیسم بودند.
با این همه احمد شاملو، که خود را شاعر و روشنفکری پیشرو میدانست با استناد به تفکرات جزم اندیشانهی کمونیستی، فردوسی را متهم به نژادپرستی میکرد.
اگر یک سیاستمدار ناآگاه این استدلال را دربارهی شاهنامهی فردوسی میداشت چندان مهم نبود. ما واقعا تاسف انگیز است که یک شاعر، اثری ادبی مثل شاهنامه را با تفکراتی سیاسی بسنجد.
چطور احمد شاملو، ضحاک مستبد را تطهیر میکند و او را به دلیل همسویی با مرام اشتراکی نیک میپندارد؟ اصلاً به فرض هم شاملو چنین اعتقادی داشته باشد، کدام منطقی به شاملو حق میدهد که دریافت خودش از ضحاک را همهی حقیقت بداند و به فردوسی حمله کند؟ منطق مرام اشتراکی؟!
این تفکرات ماهیتاً تفاوتی با اعتقادات من درآوردی کسانی که حسین بن علی را مارکسیست معرفی میکردند، ندارد. همانهایی که اسلام را مدافع مرام اشتراکی معرفی میکردند و حتا اعلام میکردند که خدا هم سوسیالیست است. بیآنکه از خود بپرسند نقش پررنگ مالکیت خصوصی در اسلام، چه ارتباطی به عقاید سوسیالیستی دارد؟
شاملو، شاعر بزرگی است
شاملو، شاعر بزرگی است. شک شاعرانهی او در شعر «سرود ابراهیم در آتش»، بسیار هنرمندانه است. شاملو، شاعر بزرگی است البته در آنجایی که از این دروغها فاصله میگیرد.
من شاملو را دوست دارم. شاملوی شعرهای خوبش را. نه اسطورهی مستبدانهای که از خود ساخته بود. در پایان این مقاله شعر ابراهیم در آتش را نقل میکنم و سر تعظیم در مقابل سویهی شاعرانهاش فرود میآورم و دروغهایش را به تذکرهها و میتینگهای سیاسی اشتراکی یا غیر اشتراکی وا میگذارم.
در آوار خونین گرگ و میش
دیگر گونه مردی آنَک،
که خاک را سبز میخواست
و عشق را شایستهی زیباترین زنان
که ایناش
به نظر
هدیتی نه چنان کم بها بود
که خاک و سنگ را بشاید.
چه مردی! چه مردی!
که میگفت:
قلب را شایستهتر آن
که به هفت شمشیر عشق
در خون نشیند
و گلو را بایستهتر آن
که زیباترینِ نامها را
بگوید.
و شیرآهن کوهمردی از اینگونه عاشق
میدانِ خونینِ سرنوشت،
به پاشنهی آشیل
درنوشت. –
رويینهتنی
که رازِ مرگش
اندوهِ عشق و
غمِ تنهایی بود.
*
«- آه، اسفندیارِ مغموم!
تو را آن به که چشم
فرو پوشیده باشی!»
*
«-آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشت مرا بسازد؟
من
تنها فریاد زدم
نه!
من از
فرو رفتن
تن زدم.
صدایی بودم من
– شکلی میانِ َشکال –
و معنایی یافتم.
من بودم
و شدم،
نه زان گونه که غنچهای
گُلی
یا ریشهیی
که جوانهای
یا یکی دانه
که جنگلی –
راست بدانگونه
که عامی مردی
شهیدی؛ تا آسمان بر او نماز برد.
*
من بینوا بندَگَکی سر به راه
نبودم
و راهِ بهشت مینوی من،
بُز روِ طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدایی میبایست
شایستهی آفرینهای
که نوالهی ناگزیر را
گردن
کج نمیکند.
و خدایی
دیگرگونه آفریدم.»
*
دریغا شیرآهن کوه مردا
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آنکه به خاک افتی
نستوه و استوار
مُرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان-
سرنوشت تو را
بُتی رقم زد
که دیگران
میپرستیدند.
بُتی که
دیگرانش
میپرستیدند.
پانوشت:
۱. سخن عاشق، رولان بارت، ترجمهی پیام یزدانجو، نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۸۳
۲. تمام شعرهای نقل شده از شاملو در این مقاله، از کتابِ «مجموعه آثار» – بخش یکم است:انتشارات نگاه- چاپ ششم ۱۳۸۴
۳. یک هفته با شاملو، مهدی اخوان لنگرودی، انتشارات مروارید، چاپ دوم ۱۳۷۲
۴. همچون کوچهیی بیانتها، ترجمهی احمد شاملو، انتشارات نگاه، چاپ چهارم ۱۳۷۶
۵. مقدمه شاملو بر دیوان حافظ
۶. متن سخنرانی شاملو در دانشگاه برکلی
مرداد ۸۷