نگاهی به رمان «یکشنبه»، نوشتهی آراز بارسقیان
و تازه یادش میآید رمان بنویسد
مجتبا پورمحسن: «یکشنبه» اولین رمان آراز بارسقیان است که پس از مجموعه داستان «باسگا» دومین اثر داستانیاش محسوب میشود. بارسقیان در این رمان بخشی از زندگی یک جوان ارمنی ایرانی را به تصویر میکشد. البته که او نیامده زندگی یک کاراکتر را از زمان تولد تا زمان مرگش بازگو کند. آربی، کاراکتر اصلی داستان، راوی بخشی از زندگیاش است.
او این کار را نه به عنوان یک امر فاعلانه، بلکه جبراندیشانه انجام میدهد. اجرا کردن این تمهید در داستان انصافا ًکار راحتی نیست. حتا اگر بپذیریم بارسقیان نتوانسته این کار را به خوبی انجام دهد، باید تلاشاش را تحسین کنیم.
نویسندهی رمان «یکشنبه» نگاه ویژهای به چند تا از عناصر داستان و همچنین شگردهای داستانی دارد. مهمترین آنها، زمان داستان است که نویسنده با نامیدن فصلها با مقاطع زمانی، بر نقش زمان تاکید دارد. اما شوربختانه این عناوین هیچ کمکی به پیشبرد داستان نمیکنند. این فقط خود داستان است که مقاطع زمانی را پیش میبرد. «امروز»، «دیروز» «یک ربع بعد» یا مثلاً «یک سال و چند هفته بعد» و … اینها عناوینی هستند که نویسنده برای پیچیده نشان دادن داستان و شخصیت اصلیاش استفاده میکند. در حالی که روایت جبراندیشی «آربی» که گاه همراه با خط باریک روایی تکگویی است، به خودی خود پیچیدگی کاراکتر و افکارش را نشان میدهد. به عبارت دیگر برای به تصویرکشیدن عدم توالی زمانی در داستان، نیازی به اینگونه تاکیدهای مکرر نیست. هر روایتی به خودی خود از قالب مرسوم زمان بیرون خواهد زد. عجیب اینکه مخاطب – لااقل من به عنوان یک مخاطب – پس از کنار گذاشتن این عناوین بهتر میتواند مقاطع زمانی رمان را درک کند. بنابراین این تمهید نه تنها کمککننده نیست، بلکه بازدارنده هم هست.
«یکشنبه» داستان جوانی است که با پوچی و بیهودگی زندگی دست و پنجه نرم میکند. در حالی که هنوز ازدواج نکرده، جدا از خانواده زندگی میکند، با دختری به نام نیلوفر رابطه دارد، کتاب ترجمه میکند، داستان مینویسد و البته اقدام به خودکشی میکند. نویسندهی «یکشنبه» میکوشد نگاه هنرمندانهای به روزمرگی زندگی شخصیت اول رمان داشته باشد و اتفاقاً دست روی نقاط خوبی هم میگذارد، ولی بزرگترین مشکل او، اجرای نه چندان خوب داستان است. نویسنده اگر چه میخواهد در اوایل رمان،کاراکترها را معرفی کند، اما اصرار بیمورد بر مبهم نگه داشتن مالک ضمایر باعث شده که تازه از صفحهی 75 مخاطب با شخصیتهای رمان آشنا شود، و این برای رمانی 124 صفحهای اصلاً خوب نیست. متاسفانه تا قبل از این فصل، یافتن شخصیتها و مناسباتشان برای مخاطب بسیار دشوار است و این البته به دلیل پیچیدگی داستان نیست. استفاده بیرویه از ضمایر به جای نام بردن از شخصیتها یک دلیل و ظرفیت پایین نثر رمان برای خلق فضا میتواند دلیل دیگر این ضعف باشد.
از طرفی داستانِ زندگی پوچ جوانهای این سالها بارها وبارها دستمایهی داستان قرار گرفته و آنچنان موضوع قابل بحثی هست که همچنان میتواند سوژهی داستان باشد. اما وفور داستانهایی با این مضمون، کار نویسنده را سختتر میکند. چرا که نویسنده باید از زاویهای متفاوتتر و ظریفتر به آن بپردازد. «یکشنبه» از این حیث،اثر موفقی نیست. یعنی چیزی که «آربی» را از نمونههای مشابهش متمایز کند، در «یکشنبه» دیده نمیشود. همان سیگارکشیدنها و فحشدادنها و از جمع خانوادگی گریزان بودنها و از این دست وضعیتها. شخصیتهای دیگر رمان، از جمله نیلوفر نیز خوب پرداخت نشدهاند. باز هم در پنجاه صفحهی آخر رمان است که ما با المانهایی که شخصیتهای «نیلوفر»، «شقایق»، «احمد» و «بابک» را تعریف میکنند، رو به رو میشویم. در صفحهی 120 است که میفهمیم نیلوفر که قبلاً دستی در مجسمهسازی داشته، میخواهد با یک دندانپزشک ازدواج کند و به کانادا برود و یا «شقایق» از وقتی با بابک ازدواج کرده و به آمریکا رفته، «نقاشی» را کنار گذاشته است. در فصل «یک سال و چند دقیقه بعد» (باز هم از یک سوم پایان) عمو میناسِ آربی، از دختری میگوید که پس از آنکه شش ماه در کلاس نقاشی حاضر شده بود، بعد از اینکه عمو میناس کلی وقت برایش گذاشته بود، به او گفته بود بهتر نیست برود تاتر. عمو میناس میگوید شش ماه دیگر میرود به استاد تاترش میگوید که برود سینما و شش ماه بعد هم شوهر میکند و همه چیز فراموشش میشود. نویسنده در پایان رمان، نیلوفر و شقایق را به چنین سرانجامی میکشاند و این فقط «آربی» است که حداقل بهتر از قبل به زندگی بازمیگردد. نویسنده مجبور است چنین کند، چون به جز خودکشی آربی که خیلی هم رویش زوم نمیشود، اتفاق داستانی خاصی در رمان رخ نمیدهد. احمد خارج از داستان به قبرس میرود. نیلوفر خارج از داستان از آربی جدا میشود و بابک و شقایق هم بیرون داستان به آمریکا میروند. همانطور که گفته شد نویسنده تازه از صفحهی 70 به بعد رماننویسی را شروع کرده و وقتی این اتفاق دیر رخ داده، نویسنده مجبور است در همان چند صفحه، انواع و اقسام وقایع را سرهم بندی کند تا داستان شکل بگیرد. به همین دلیل یکباره احمد برمیگردد. محسن کلیهاش را میفروشد و بیماری ام اس میگیرد. حتا نویسنده به گذشته میرود و اتفاقاتی را در گذشته تعبیه میکند تا بتواند از پس داستان بربیاید. بزرگترین مشکل رمان همین جاست. در جاهایی که اتفاق رخ میدهد (مثل خودکشی)، نویسنده نمیتواند داستان خلق کند و جایی که هنگام گل دادن شکوفه پیرنگ است، بارسقیان ناچار است پلاتهای کوچکی را به کار اضافه کند تا داستان به سرانجام برسد.
نکتهی دیگری که دربارهی رمان «یکشنبه» میتوان گفت، بیتوجهی نویسنده به ساختار زندگی شخصیت اول رمان است. «آربی» ارمنی است. اما به جز در اول رمان که او به یاد گذشته و دبستان مریم میافتد، در رمان، هویت ارمنی آربی غایب است.
قرار نیست نویسنده حتماً در داستانی که شخصیت اولاش ارمنی است، به شعائر مسیحیت بپردازد. اما قطعا یک جوان ارمنی وقتی به پوچی میرسد – حتا اگر آدمی مذهبی نباشد- با یک جوان مسلمان که به پوچی میرسد – حتا اگر آدمی مذهبی نباشد – تفاوتهایی دارد. تفاوتهایی که برآمده از فرهنگهای متفاوت است. درست است که هر دوی این کاراکترهای مسیحی و مسلمان در فرهنگ ایرانی مشترک هستند، اما در فرهنگ دینیشان که مستقیم یا غیرمستقیم بر شیوه زندگیشان تاثیر میگذارد، تفاوتهایی با هم دارند، تفاوتهایی که گاه بهطور محسوسی پررنگ هستند. آراز بارسقیان میتوانست از این تفاوت فرهنگی حداکثر استفاده را ببرد. با توجه به اینکه خود او ارمنی است، یقیناً خیلی بهتر میتوانست چالشهای فرهنگی ارامنه و مسلمانان ایران را داستانی کند. اگر این اتفاق میافتاد، هم پلات داستان به موقع طرحریزی میشد و هم داستانی منسجم شکل میگرفت. این همه بیتوجهی به وجه ارمنی شخصیت «آربی» از آراز بارسقیان بعید بود.
اين نقد در روزنامه فرهيختگان منتشر شده است.