نگاهی به رمان «شهربانو»، نوشتهی محمدحسن شهسواری
این چه کاری بود آقای نویسنده؟
مجتبا پورمحسن : شهربانو سومین رمان محمدحسن شهسواری است که سال گذشته رمان «شب ممکن» او با استقبال مواجه شد. این استقبال، کنجکاوی دربارهی رمان بعدیاش را برمیانگیزد. طبیعتاً ناخودآگاه مخاطب یا منتقدی که «شب ممکن» را پسندیده، هنگام خواندن «شهربانو» در مقام مقایسه برمیآید تا ببیند آیا نویسنده نسبت به اثر قبلیاش گامی به جلو گذاشته یا درجا زده است. من سعی میکنم ابتدا به خود کتاب بپردازم و در پایان به این سوال جواب دهم.
«شهربانو» داستان زنی به همین نام است که سالهاست همراه با همسرش که در جنگ شیمیایی شده و در طول این مدت، شهربانو از او مراقبت کرده است، زندگی میکند. حمید به دلیل مجروح شدن در جنگ قادر نیست بچهدار شود. شهربانو با این فقدان کنار آمده است. او در مهدکودک محبوب بچههاست، مشاور تلفنی است و برای مشاورهبگیرانش موثر است. او در زمینهی علمی نیز آدم قابلی است و حتا میتواند برای دوستش که همسر پسرخالهی اوست تحقیقی بنویسد و بابتش ده میلیون تومان دستمزد مطالبه کند و در عرض چند دقیقه، ده میلیون را به پانزده میلیون تبدیل کند.
یقیناً من در روایت خلاصهای از داستان، نگاه انتقادی خودم را جا گذاشتهام. «شهربانو»، داستانی تخت است با شخصیتهای تخت که هر چقدر هم که نویسنده تلاش کرده (یا زور زده؟) با استفاده از بازیهای زبانی به شخصیتها بعد بدهد، موفق نشده است. در رمان «شهربانو»، تمام شخصیتها در واقع ابزاری برای خلق شخصیت اصلی داستان هستند. «شهربانو» قهرمانی است که زندگی اطرافیانش، تنها نقش او را برجسته میکند. این هم میتواند تمهیدی باشد برای خودش، به شرطی که خروجی، یعنی «شهربانو» یک کاراکتر داستانی جذاب میشد. اما متاسفانه این اتفاق نیفتاده است. «شهربانو» در این داستان فاعل است، اما فاعلیت ندارد. او خیلی کارها را در مقام فاعل انجام میدهد، اما فاعلیت اعمالش متعلق به خودش نیست و قائم به تقدیر و یا به عبارت صریحتر، «خیر» اطرافیان و صلاحدید وابستگاناش است. او با بچههای مهدکودک مهربان است، به خاطر آنها. بچهدار نمیشود، چون همسرش نمیتواند. با این حال در گفتمان حاکم بر داستان، او واجد تمام ویژگیهای مثبتی است که دیگران از درکش هم عاجز هستند. اوج فداکاری شهربانو در قبال شوهرش به حدی است که حمید پس از 15 سال بدون اطلاع او بالاخره تصمیم میگیرد که برای همیشه در بیمارستان بماند تا شهربانو برود پی زندگیاش. میرود؟ البته که نمیرود، قرار است قهرمان قصه خیلی خوب باشد.
در یک مکالمه تلفنی بین شهربانو در مقام مشاور، ثریا، مشاورهبگیر همیشگیاش به خواست شهربانو دربارهی زندگیاش قضاوت میکند و میگوید که در چنین حالتی زن باید از همسرش جدا شود تا به جای دو زندگی، یک زندگی بر باد برود. جدا میشود؟ نه که نمیشود. او قرار نیست فاعلیتی داشته باشد، اگرچه داستان میخواهد به او نقش فاعل را بدهد. داستان برای اعطای نقش «آدم خوب» به شهربانو، به پیشپاافتادهترین داستانهای فرعی نیز چنگ میزند. دوست شهربانو، نازی با پسرخالهی او ازدواج میکند، پسرخالهای که خواستگار شهربانو بوده و وقتی نشان داده میشود که نازی علیرغم در اختیار داشتن ثروت برای یک تحقیق علمی محتاج شهربانوست، او و همسرش در مقابل زندگی حمید و شهربانو تحقیر میشوند.
نیچه اعتقاد داشت که اخلاق مسیحی را بردگان به وجود آوردند. به زعم او بردگان وقتی حاکمان تضعیف شدند به تغییر قراردادهای اخلاقی مبتنی بر ذات بشری دست زدند و مثلاً به جای برتریجویی و شجاعت، فداکاری و مدارا را جایگزین کردند تا بتوانند عنان کار را در اختیار بگیرند. نمیخواهم بگویم که این اعتقاد نیچه را باید یکسره پذیرفت، اما اگر به دور از صراحت گزندهی این تفکر و با فاصله از احساسات، به آن نگاه کنیم. متوجه میشویم که این تفکر میتواند ریشه در واقعیت داشته باشد. شخصیت «شهربانو» دقیقاً محصول نگاه غیرواقعبینانه به ذات بشری است. چنین کاراکتری در سالهای گذشته به کرات در سریالهای تلویزیونی ایرانی نشان داده شده است؛ شخصیتی که اگرچه ظاهر فاعل و فریبندهای دارد، در باطن هیچگونه فاعلیتی ندارد و زن بودنش به عنوان ذاتی ثانویه در مقابل مرد تعریف میشود. نمونهاش مریم در سریال «در پناه تو» یا خاله سارا و بسیاری دیگر از شخصیتهای تلویزیونی؛ در این سالها انبوهی از این نوع شخصیتها از طریق رسانههای رسمی تبلیغ و به عنوان زن نمونه معرفی شدهاند، اما واقعیتهای جامعه نشان میدهد که این تبلیغها ره به جایی نبرده است. چرا؟ چون این شخصیتها بر واقعیتهای ذاتی انسان پیریزی نشدهاند. در رمان «شهربانو» نیز متاسفانه کاراکتر اصلی دارای این ضعف عمده است. اشکالی ندارد که داستان، شخصیت «خوب» داشته باشد و یا کاراکتر اصلیاش «خوب» باشد؛ اشکال کار وقتی است که این «خوب» نه محصول هستیشناسی داستان و مبتنی بر ذات پیچیدهی انسانی، بلکه بر انگارههای سطحی تبلیغی استوار باشد.
شهسواری آنقدر نویسنده هست که سعی کند با شگردهای زبانی و استفاده از شگردهای ادبی داستانش را نجات دهد. اما جهان داستانی بسیار بد «شهربانو» باعث شده که تلاشهای نویسنده ره به جایی نبرد. گفتو گوهای درونی شهربانو بیرون میزند، چون شهربانو شخصیتی تخت است که از اول داستان مشخص است که چهطور فکر میکند و قرار است چهطور باشد. شهسواری میکوشد با خلق یک کاراکتر مجازی به نام «ناظر بیطرف بیرونی» به داستان بُعد بدهد. اما نمیشود، جواب نمیدهد. داستان بد شهربانو چنین ظرفیتی ندارد. تنها راه نجات این داستان، تغییر جهان داستانی رمان بود، که در این صورت رمان دیگری میشد نه «شهربانو».
یعنی هنوز لازم است به سوالی که در اول متن مطرح کردم، جواب بدهم؟