نگاهی به رمان «لب بر تیغ»، نوشتهی حسین سناپور
آقا داوود پاشنهطلا
مجتبا پورمحسن: «لب برتیغ» چهارمین رمان حسین سناپور است که 12 سال پس از نگارشاش منتشر شده است. اما این دلیل نمیشود که آن را منفصل از جامعهی امروز بدانیم. در بررسی رمان «لب برتیغ» مایل هستم ابتدا کنکاشی در نگاه این کتاب به جهان پیرامونش داشته باشیم. جهان روایی سناپور در رمان اخیرش اگرچه در مدیوم سینمای ایران سابقهای طولانی دارد، اما در ادبیات کمتر پیش آمده که اینچنین محوریتی بیابد. رمان «لب برتیغ» بوی گند خون میدهد. بوی خون میدهد، چون یکی از مفصلهای کلیدی روایتش، مرگ «منصور» و «رضا تپل» آدمهای شر اعظمی به نام امیر هستند. طرف دیگر ماجرا داوود است، پسر جوانی که اگر چهل سال پیش بود باید با کلمه «جاهل» توصیفش کرد، حالا که میگویند اراذل و اوباش! آقا داوود که یک دل نه، صد دل عاشق سمانه، دختر یک کارمند عالیرتبه شده، میزند آدمهای امیر را که میخواستند به قصد اخاذی، سمانه را بدزدند، ناکار میکند. جالب است که در این دعوا، «بدمن» داوود نشان داده نمیشود و نویسنده و به تبع آن مخاطب، عمل داوود را دفاع شخصی محسوب میکند. البته سناپور با تیزهوشی تمرکز داستانیاش را از داوود برمیدارد و بین شخصیتها و حوادث متعدد منتشر میکند. اتفاقاً در بین شخصیتهای کتاب، داوود کمترین جذابیت را دارد، اما عمل اوست که در ذهن مخاطب به عنوان پیشبرنده داستان کارکرد دارد. ساختن یک «قیصر» در ادبیات خیلی دشوار نیست. ضمن اینکه دورهی آن نوع قهرمانهای داستانی گذشته است. اگر در دههی پنجاه «قیصر» مسعود کیمیایی مورد استقبال قرار گرفت، به خاطر این بود که جنس فیلم با جامعه جور بود. اما حالا این هماهنگی بین جامعه و چنین قهرمانهایی وجود ندارد. به همین ترتیب مولفههایی که «قیصر» را قیصر میکرد، به مرور یا رنگ باختهاند و یا اینکه تغییر شکل دادهاند.
در نقطهی مقابل شخصیتهایی قرار دارند که بار قهرمان بودن را از دوش داوود بر میدارند و این یکی از نقاط قوت روایت داستان «لب بر تیغ» است. سناپور با پر و بال ندادن به داوود و روایت همزمان داستانهای دیگر شخصیتهای کتاب، به سلامت از کنار داوود گذشته است. هر چند به نظر میرسد این تلاش نویسنده سبب شده که در مورد داوود، تا حدودی از شخصیتپردازی عقب بیفتد.
با این حال یک نکتهی مهم دربارهی رمان «لب برتیغ» وجود دارد که آن را اثر متمایزی میکند. سناپور در این رمان وارد دنیایی شده که کمتر در ادبیات ما جا داشته و اگر هم کسانی به آن پرداختهاند، حاصل کارشان بیشتر سویهای تیپیکال داشته است. «لب بر تیغ» رمانی است که جهان داستانیاش، رویکردی تکاندهنده را در جهان پیرامونمان نشان میدهد. گفتم که «لب بر تیغ» بوی گند خون میدهد، اطلاق صفت «گند» به خونی که ریخته شده، به این دلیل است که در یک جهان بیرحم داستانی که سناپور به وجود آورده و حالا دیگر بخشی از جامعهی ماست، ریختهشدن خون دو انسان نادیده گرفته میشود. برای امیر و فرنگیس، سیروس و منوچهر و حتا سمانه، مرگ دو انسان اولویت اول نیست. هر یک از آنها به دنبال منافع خودشان هستند. جدای از امیر که بر سر جنازهی دو دوستش میرود که کف خیابان رها شدهاند، و صرفنظر از لحظهی کوتاهی که همسر منصور – یکی از مقتولان – آمده تا سراغ همسرش را از امیر بگیرد، دیگر در رمان، کمتر صفحاتی را میبینیم که در آنها از خون این دو حرف زده شود. حتا بتول هم تنها داوود را از عواقب کارش میترساند و واهمهای از آنچه داوود کرده، ندارد. این فضا در رمان معاصر ما تازگی دارد. چنین شقاوتی را شخصاً در آثار محمدرضا کاتب دیدهام که البته تفاوتهای اساسی با این اثر دارد. «لب بر تیغ» ملموستر و شهریتر است و این صفات لزوماً اثر سناپور را در مقامی بالاتر از آثار کاتب قرار نمیدهد. آیا نکتهی آخر دربارهی جهان داستانی «لب برتیغ» این است که نه شخصیتهای رمان روشنفکر هستند و نه نویسنده در قامت روشنفکر، داستان را روایت میکند، که این دومی بسیار مهم است.
اما اگر به ساختار رمان«لب بر تیغ» نگاهی بیندازیم، نقطهی قوت داستان به پاشنهی آشیلاش تبدیل شده. او برای روایت بدون مکث و پرشتاب حوادث داستانش، از جملههای کوتاه که در آن ارکان جمله پس و پیش میشوند، استفاده میکند که تمهید خوبی است و تا حد زیادی جواب میدهد. اما من متوجه نمیشوم که راوی دانای کل به چه دلیل همسو با شخصیتی که روایتش را میکند، از زبانی متفاوت استفاده کند. میشد پذیرفت که اگر داوود راوی میبود، مثلاً از کلمات و ترکیبهای متناسب با شان و طبقهی اجتماعی او استفاده میکرد. راوی در صفحهی 144 به عنوان دانای کل، گفتهی سمانه را تحلیل میکند و میگوید: «… بچهی هر کسی و هر کجا بود. فقط نبایست میگفت تو نمیفهمی. اگر فقط همین یک قلم را خراب نمیکرد، گشت تیغکشها و ششلولبندها و کیف به دستهای تهرون هم که وسطشان سد سکندر میشدند، خرابشان میکرد.»
یا در صفحه 157: «حرفش برید و وقت نکرد هفت تیر را از جلد بکشد بیرون و با دو تا مشت از روی نردهی راهپله کله شد پایین…»
اینها را بگذاریم در کنار جملاتی از صفحات 50 و 51: «سیروس جوابی نداد و رفت. فرنگیس همانطور تنها هقهق کرد. همه چیز داشت خراب میشد. شده بود. از حالا معلوم بود. خودش باعث شده بود. چهقدر سپاسگزار ثقفی بود که معرف کارش شده بود به سیروس.» این دو زبان سنخیتی باهم ندارند. مگر یک راوی مشترک از دو زبان استفاده میکند؟ ممکن است راوی دانای کل هنگام روایت دیالوگها باوفاداری به آنها، مستقیماً روایتشان کند، اتفاقی که درست است روایت داستانی ایجاب میکند، اما دانای کل نمیتواند زبان روایتش را در هر فصل نسبت به فصل دیگر تغییر دهد، چون هر چه باشد او «یک» دانایی است که همه چیز را میداند. تا از بحث زبان روایت گذر نکردهام اشارهای به بعضی جملات نامانوس در کتاب بکنم، جملاتی که ابتدا به ساکن شاید بد نباشند، بلکه میتوانند جذاب باشند، اما وقتی در بافت زبانی قرار میگیرند که هیچ قرابتی با بنیان آن ندارند، توی ذوق میزنند و لایتچسبک به نظر میرسند. نمونهاش جملهای در صفحهی 126 رمان «لب بر تیغ»: «اما چهار نفر توی آن راه باریکهی جلو یخچال ویترینی جعفر بودند. دوروبر مغازه این پا و آن پا کرد. غروب هنوز خودش را خوب پهن نکرده بود. یک پیرزن آمد زل زد به مغازه». در این سطرها، جملهی «غروب هنوز خودش را خوب پهن نکرده بود» ساختار شاعرانه و البته انتزاعی دارد که با نثر رمان نمیخواند. از این دست جملات در طول کتاب کم نیستند.
یکی از قویترین نقاط کتاب حسین سناپور، پایان فصل اول است، جایی که با یک دیالوگ تلفنی و با سادهترین کلمات، داستان را وارد فاز تازهای میکند. شاید کمتر خوانندهای باشد که بتواند حدس بزند فرنگیس با امیر برای اخاذی همدست شده است. این غافلگیری در اینجا تم داستان را به سوی دیگر سوق میدهد. این، جایی است که داستان لب بر تیغ شروع میشود، اما نویسنده داستان را از چند صحنه زودتر آغاز کرده، خب این هم شیوهای است. با این حال هر چقدر این غافلگیری هنرمندانه است، افشاگری نویسنده در مورد ماهیت ورود فرنگیس به خانوادهی سیروس دو اشکال عمده دارد. اول اینکه خیلی دیر فاش میشود و اینطور به نظر میرسد (به احتمال زیاد نویسنده چنین قصدی نداشته) که انگیزهی کنشهای فرنگیس را کافی ندانسته و دارد کار را جمع و جور میکند. دلیل دوم هم این است که انگار نویسنده میخواهد فرنگیس را هم قربانی نشان دهد تا اصطلاحاً «بدمن»های داستان خیلی هم نباشد. من این دلیل دوم سناپور را هم درست میدانم و هم دوست دارم، اما متاسفانه چون کنشهای فرنگیس در بطن رمان پخش نشده، تمهید نویسنده کار نمیکند. شخصیت فرنگیس میتوانست بسیار پررنگتر و حتا شخصیت اصلی رمان باشد.
یکی از بدترین کاراکترهای رمان «لب بر تیغ» سمانه است. ما در طول رمان کمتر با عملهایی روبهرو هستیم که فردیت سمانه را شکل دهد. نه، منظورم پیاده آمدن تا خانه و بحثهایش با پدرش نیست. سمانه، دختری است که دیگران برایش تصمیم میگیرند. تازه این گزاره هم در خلال رمان وجود ندارد و من دارم با اغماض از رمان بیرون میکشم. اما در آخر رمان، وقتی سمانه تصمیم میگیرد با داوود برود، برای من به عنوان مخاطب، متقاعدکننده نیست. اگر قرار است با چند جملهی کلیشهای از زبان داوود، سمانه تصمیم بگیرد با او برود، من میگویم این دیگر اسمش داستان نیست.
«کدام زندگی؟ آن دو وجب اتاق و ننهام، که بی من هم سر جاشان هستند. سر تاپای خودمان را هم که بتکانی، چیزی که شکلش به زندگی بخورد، ازمان درنمیآد. به قول اسی عنکبوت، قهوهخانهدار محلمان، شانس هر روز از جلوی خانهی ماها نمیگذرد. زیاد زیادتش، یک بار، فقط همان یک بار هم دستمان به آن که باید برسد، میرسد. وقتی هم رسید، دیگر باید دمبش را بگیریم و هر جا کشیدمان، باهاش بریم.» (صفحات 100 و 101)
واقعاً سمانه که در چنان خانوادهای بزرگ شده، باید مسخ این کلام و مثلاً ادلهها شود؟ به گمان من سناپور اگر روی دو شخصیت سمانه و فرنگیس بیشتر کار میکرد، نتیجهاش بسیار بهتر بود.
با این وجود، همانطور که گفتم رویکرد حسین سناپور به این نوع زیباییشناسی خاص که نشاندهندهی انتشار خشونت در جامعهی ماست، تحسینبرانگیز است.