نامه- نقدي از حسين نوشآذر دربارهي «تانگوي تکنفره»
دوست فرزانه و گرانقدرم، حسين نوشآذر پس از انتشار کتابِ «تانگوي تکنفره» محبت کرد و نظراتش را در قالب نامهاي خصوصي برايم فرستاد. بسيار خوشحال شدم که او کتاب را با دقت خوانده و دريافت خود را از آن، با کلماتي مناسب برايم نوشته است.
حسين عزيز لابد به تصور اينکه من آن بخشي از نظراتش را که مثبت نيست برنتابم، تاکيد کرد که متن را بهصورت نامهاي خصوصي نوشته است. اما پس از آنکه متن را خواندم و از او تشکر کردم، متقاعد شد که دليلي ندارد نظراتش، خصوصي بماند. براي من اينکه حسين با استدلال (هرچند با يعضي بخشهايش موافق نباشم) نظرش را نوشته، بسيار ارزشمند است. در زير عين نامهي او را آوردهام:
سلام مجتباي عزيز
تا امروز من با شما در قلمرو مطبوعات آشنا بودم. همان مجموعهاي که شما را از خود راند و با اين حال و به رغم همهي آن نامهربانيها سبب آشنايي شد و از شما دست کم براي کساني که اهل آشنايياند يک نام آشنا ساخت. اما شعر حرف ديگري است و شعر شما هم گمانم ميخواهد با پشت پا زدن، با عصيان کردن حرف ديگري باشد از جنس طغيانهاي فردي و سر به ديوار کوبيدنها و فرياد زدنها و به ريشخند گرفتنها. هر سبک شعري را بايد در همان سبک شعري سنجيد. پيشينه و خاستگاه شعر در باور من، شعر شما نوعي شعر عصيانگر است که در خارج از ايران پا گرفت و من سالها پيش در مقالهاي از آن به عنوان شعر طغيان نام بردم. در آن مقاله از نصرت رحماني و از هوشنگ ايراني نام نبردم. اما هر دوي اينها جد بزرگ طغيان شاعرانهاند در سنت شعري ايران. اين نوع شعر اما متاسفانه، شايد به دليل خصلت ويرانگرش بيش از آن که به رحماني تکيه داشته باشد خود را با جهان شعري و ويرانگريهاي هوشنگ ايراني که کل ساحت شعر را نشانه رفته بود نزديک ميبيند و با او بيشتر احساس خويشاوندي ميکند، غافل از آن که در هنر ما البته ميتوانيم تا حدي و فقط تا حدي خرق عادت کنيم، اما هرگز نميتوانيم کل چارچوب هنر را ويران کنيم. در شعر غرب. مثلا در شعر يندل، يا در شعر سلان و تاحدي گوتفريد بن، اين شاعران از وزن و آهنگ دروني کلام خود را رساندند به خود کلمه و کلمه را در حد هجاهايي به ظاهر بيمعنا ويران کردند و از اين ويراني، يک مجموعهي آوايي به دست دادند که تنها يک صداست، صداي انساني که در ويرانههاي پس از جنگ، کاملا برهنه و کاملا بيپناه ايستاده است و فرياد ميکند. در شعر غرب که يک شعر هجايياست اين کار امکانپذير بود. اما در شعر فارسي که يک شعر مفهومياست به دليل وزن کلمات(وزن در هر دو معناي ثقل و سنگيني بار معنايي هر کلمه و آهنگ کلام) گمانم اين کار امکانپذير نيست يا به اين سادگيها امکانپذير نيست. براي همين هم هست که شعر نانام در حد شطح و مثل فرو ميکاهد يا شعر خانم ساقي قهرمان با شعار پهلو ميزند. اما در مقابل، و اگر در مقام مقايسه بخواهيم برآييم شعر عباس صفاري که يک شعر تصويري است، يعني هم به بار معنايي هر کلمه و هم به وزن کلمه توجه دارد، شعري است که ميتواند در جهاني نسبتا متعادل با خواننده يک ارتباط عاطفي عميق برقرار کند. به نظر من اگر شعر طغيان که شعر شما هم از آن قلمرو ميآيد به جاي هوشنگ ايراني به نصرت رحماني نظر ميداشت، ميتوانست در محتوا طغيانگر باشد، اما در فرم همچنان به آهنگ دروني کلام وفادار بماند و از اين رو شايد ميتوانست بيشتر و بهتر با خواننده ارتباط بگيرد. مک لوهان اعتقاد دارد که از روزي که انسان سفينه اسپوتنيک را به فضا فرستاد، هنر به مرحلهاي ديگر ارتقاء يافته است. انسان ديگر نميخواهد طبيعت را بازآفريني کند. او قصد دارد از جايگاه خداوند چيزي شبيه به کرهي خاکي، اما يک کرهي خاکي يک نفرهي کوچک و کاملا اختصاصي براي خودش بيافريند. تا اين آرزو تحقق پيدا کند، ما هم به رابطه احتياج داريم و هم به مخاطب. لذا وقتي چيزي را از جهان هنر- يا در اين مورد از جهان شعر- ميکاهيم بايد چيزي را به آن بيفزاييم. و گرنه مثل اين است که تعادل جهان به هم بخورد. اگر مانند يندل و سلان مبنا را بر اين بگذاريم که بخواهيم در شعر عدم تعادل و ويراني را نمايش بدهيم، شعر را در حد يک مجموعهي آوايي مثل جيغ يا فرياد يا هق هق فرو کاستهايم. اين کاهش در جهان پس از جنگ جهاني دوم يک ضرورت بود. اما امروز ضرورت ندارد. به خصوص در شعر شما که «تنهايي» و نه «ويراني» به عنوان يک گفتمان مطرح ميشود. در نتيجه منطقي است که نياز به رابطه هم از دل اين گفتمان بيرون بيايد، هر چند و حتي اگر که برقراري رابطه به دلايلي امکانپذير نباشد. يعني اگر رويکرد ما در شعر به گفتمان تنهايي باشد، خواه ناخواه ميبايست نياز به ارتباط هم در شعر خود را نشان بدهد. يکي از راههاي اين نمايش در فرم شعر است. ميگويند هر گاه که هنر مدرن به بن بست برسد، شاعر به هنر کلاسيک روي ميآورد. نصرت رحماني ميتوانست ما را از اين بن بست برهاند. او تنها شاعر ماست که در محتوا عصيانگر بود و در فرم سنت گرا. هوشنگ ايراني متوجه اين حقيقت نبود که اگر چيزي را از چيزي بکاهيم بايد به آن چيز، چيزي بيفزاييم. در شعر شما هم فعلا، يعني همان طور که دستگيرم شده است، در کليت اين دفتر، شما از شعر چيزي ميکاهيد و جز عصيان و در برخي سطور طنز و زهرخند يک انسان ياغي به جهان شعريتان چيزي نميافزاييد. شاعراني مثل بوکوفسکي و کارور با روايت داستاني اين خلل را پر ميکنند. بعضيها مثل عباس صفاري با تصوير، بعضيها مثل رحماني با وزن و بعضيها مثل نانام با شطح و مثل اين خلا را پر ميکنند. بايد چيزي را کم کرد و چيزي را افزود. و گرنه سفينهي تنهايي ما به فضا نميرود و صداي فرياد ما را کسي نميشنود و شعر ما ناتمام ميماند.
با حرمت
حسين نوشآذر
۲۳ مرداد ۸۷