گزارشي درباره‌ي واکنش منتقدين به آخرين رمان ماريو بارگاس يوسا و ترجمه گفت و گو با او – منتشر شده در روزنامه‌ي فرهيختگان

مادام بواريِ معاصر

مجتبا پورمحسن: آخرين رمانِ ماريو بارگاس يوسا، نويسنده‌ي برجسته‌ي اهل پرو، «دختر بد» اخيراً با ترجمه‌ي خجسته کيهان و با عنوانِ «دختري از پرو» در ايران منتشر شده است. اين رمان، داستان عشقِ جواني به نام ريکاردو به دختري به نام ليلي است که وقعي به عشق او نمي‌گذارد. ريکاردو، در سال‌هاي بعد و در چهار دهه، در نقاط مختلف جهان با او روبه‌رو مي‌شود. اما همان‌قدر که با گذشت زمان، عشق در ريکاردو عميق‌تر مي‌شود، ليلي نه به عشق ريکاردو، بلکه به عشقِ هيچ‌‌کس اهميتي نمي‌دهد و زندگي سوداگرانه‌اي را در پيش مي‌گيرد.

Liosa

يوسا، بي‌ترديد يکي از بهترين نويسندگان جهان است و آثارش علاقمندان زيادي دارد. به همين دليل منتقدين – حتا منتقدين شيفته‌ي او – انتظار زيادي از او دارند و با حساسيت ويژه‌اي کارهاي او را دنبال مي‌کنند. در اين‌جا چکيده‌اي از سه نقد در روزنامه‌هاي نيويورک‌تايمز، واشنگتن‌پست و فاينانشال‌تايمز بر رمانِ «دختري از پرو» (دختر بد) همراه با گفت و گويي کوتاه با ماريو بارگاس يوسا در مورد اين کتاب را مي‌خوانيد:

دلمشغولي خطرناک

کاترين هريسون – نيويورک‌تايمز

يکي بود يکي نبود، در رماني از ماريو بارگاس يوسا، پسر خوبي بود که عاشق يک دختر بد شد. پسر با او به ملاطفت رفتار مي‌کرد، اما دختر جوابش را با بي‌رحمي مي‌داد. دختر بد، عشق پسر خوب را مسخره مي‌کرد و از او به دليل فقدان جاه‌طلبي انتقاد مي‌کرد. دختر بد هر وقت که به نفعش بود، از سخاوت او سود مي‌برد و وقتي نفعي برايش نداشت، او را پس مي‌زد. بي‌توجه به اين‌که چند بار دختر بد به پسر خوب خيانت کرد، پسر خوب باز هم به گرمي با او برخورد مي‌کرد و به همين دليل دختر بد بارها پسر خوب را قال گذاشت. به همين ترتيب اتفاق مي‌افتاد تا اين‌که يکي از آن‌ها درگذشت.

اين داستان را به خاطر مي‌آوريد؟ اين قصه را قبلاً گوستاو فلوبر گفته بود، نويسنده‌اي که کاراکتر اِما بواري او، تقريباً تمام زندگي حرفه‌اي بارگاس يوسا را افسون کرده است؛ از زمان سال ۱۹۵۹ که او تازه به پاريس رفته بود و در آن‌جا براي اولين بار رمان «مادام بوآري» را خواند. در سال ۱۹۸۶ کتاب «عيش مدام» تحت عنوان نقدي ادبي منتشر شد که بيانگر عشق بارگاس يوسا به اِما بود. حالا يوسا در آخرين کتابش که رماني عالي، پرکشش و قوي است، طرح مادام بواري را همان‌قدر کامل و مرموزانه تصرف مي‌کند که قهرمان قصه‌ي مادام بوآري، هم‌چنان به تسخير يوسا ادامه مي‌دهد. رمان«دختر بد» يکي از آن اتفاقات ادبي نادر است: يک بازسازي به جاي بازيابي.

ويژگي مادام بوآري ‌آن‌طور که بارگاس يوسا در«عيش مدام» توضيح مي‌دهد: «جنون توصيفي… است که راوي براي از بين بردن واقعيت و بازآفريني آن به عنوان واقعيتي متفاوت استفاده مي‌کند.» به عبارت ديگر فلوبر استاد رئاليسم بود، نه به خاطر اين‌که جهان پيرامونش را بازتوليد مي‌کرد، بلکه به خاطر اين‌که از زبان، براي خلق يک هستي جانشين و عصاره‌اي که شدت احساسي‌اش از خود زندگي سبقت مي‌گيرد. يوسا به ما يادآور مي‌شود که «اِما» جان بي‌شمار خوانندگان را نجات داده است. نه صرفاً به دليل ضد‌اخلاقي بودنش، بلکه به اين دليل که احساسات اِما مثل همان روزي که هنوز جوهر خلقش خشک نشده بود، شديد باقي مانده و گذشت زمان چيزي از آن کم نکرده است. ماريو بارگاس يوسا هم استاد است. او به عنوان يکي از قديمي‌ترين صداهاي برجسته‌ي پست مدرنيسم، يک اثر انقلابي ادبيات غرب را به يک داستان عاشقانه‌ي پرهيجان معاصر تبديل کرده است که آداب زندگي شهري دهه‌هاي ۱۹۶۰، ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ را مي‌کاود، در حالي‌که «مادام بوآري» تنها زندگي ولايتي دهه‌ي ۱۸۳۰ را مورد کندوکاو قرار داد.

dokhtari

در هر دو مورد، نويسنده زمان و مکان دوران جواني‌اش را در يک اثر متوازن و دقيقاً متعادل بين زندگي رواني و جسماني، کاراکترهايش بازبيني مي‌کند. خط سير اشتياق اما به‌طور اجتناب‌ناپذيري او را به اين نتيجه مي‌رساند که خودش را با سم آرسينيک مسموم کند؛ مرگ پيچيده‌ي زني که به آزادي‌هايي دست مي‌يابد که تنها مردان مي‌توانستند داشته باشند. و اگر جامعه‌ي معاصر نسبت به دوره‌ي به شدت ويکتوريايي مادام بوآري کمتر تمايل دارد‌ تاوان آزادي جنسي را بدهد؛ يوسا جهان پسافيمينيستي خطرناک‌تري را نشان مي‌دهد که در آن زن‌ستيزي زير پوشش نگرش‌هاي مترقي و برابري تحقق‌يافته‌، رشد مي‌کند.

«دختر بد» مثل «مادام بوآري» با صحنه‌هايي از ايام نوجواني شروع و از زبان اول شخص روايت مي‌شود. «‌من» گاهي به «‌ما» تبديل مي‌شود که تقليدي از گروه همکلاسي‌هاي فلوبر است. اما در حالي‌که فلوبر به آگاهي والايي تغيير مسير مي‌دهد، بارگاس يوسا به ريکاردو، «‌پسر خوب» اجازه مي‌دهد تا صداي زمان خودش را مطرح کند و به بازگويي عشق سوزانش در سال ۱۹۵۰، در منطقه‌ي بالانشين ميرافلورس ليما بپردازد، زماني که ريکاردو فقط ۱۵ سالش بود و دختري به تازگي وارد شهر شده بود. او خودش را ليلي معرفي مي‌کند و با لباس‌هايي که به تنش ‌چسبيده، مثل يک «‌گردباد خانگي» مي‌رقصد و ريکاردو را بر مدار خود مي‌چرخاند و اشتياق او را برمي‌انگيزد و با اين ايده که تنها اوست که مي‌تواند به ميل ريکاردو پاسخ دهد، گرفتارش مي‌کند.

ريکاردو که نشئه‌ي عشق است، بي‌توجه به اين‌که ليلي تغيير قيافه مي‌دهد و يا سال‌ها از ديدارها و تجديد ديدارهايشان مي‌گذرد، هميشه وجودِ او را مي‌يابد، کسي که قدرتش در ويرانگري‌اش ريکاردو را به مرز خودکشي مي‌رساند.

ريکاردو که خوشبختانه اين توانايي را دارد که از چيزهاي ساده لذت ببرد، در سن ۲۵ سالگي به روياي زندگي‌اش دست مي‌يابد. او در پاريس زندگي مي‌کند و به عنوان مترجم براي يونسکو کار مي‌کند و زندگي متوسطي براي خودش مي‌سازد. دختر بد، اين‌بار با نام «رفيق آرلت» سر راه ريکاردو قرار مي‌گيرد. او حالا يک انقلابي داوطلب است که براي رفتن به کوبا و آموزش نبردهاي پارتيزاني از پاريس مي‌گذرد. ريکاردو در دهه‌هاي ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ هم ليلي را در جاهاي مختلف مي‌بيند. دختر بد هم مثل ريکاردو خواهان توجه عشاقش است. او آدم شروري است يا تحسين برانگيز؟ بار ديگر کجا پسر خوب با او مواجه مي‌شود؟ اين‌بار چه اسمي را اختيار مي‌کند؟ ريکاردو تا کي تحمل مي‌کند؟ آيا ليلي هميشه نازکشيدن ريکاردو را مثل قبل پاسخ خواهد داد؟

يوسا در کتاب «‌عيش مدام» مي‌نويسد: « او احساس مي‌کند که جامعه دارد تخيل، جسم، روياها و اميالش را به زنجير مي‌کشد. اما به همين دليل زجر مي‌کشد، مرتکب خيانت، دروغگويي و سرقت مي‌شود و در نهايت خودش را مي‌کشد.»

دختر بد يوسا هم رنج مي‌کشد، اگر چه او سعي مي‌کند بي‌قراري‌اش را تعديل کند و اميالش را مهار کند؛ ولي نمي‌تواند بيش از اما اختناق وجودي خرده بورِژوازي را بپذيرد. اِما که دعا مي‌کند بچه‌اي که آبستن است پسر باشد، مي‌گويد: «‌يک مرد حداقل آزاد است، آزاد است که پرسه بزند و بر موانع پيش‌رويش غلبه کند و نادرترين لذت‌ها را بچشد. در حالي که يک زن دائماً محدود مي‌شود.»

شجاعت هر دو زن – اِما و ليلي – در اين است که آن‌ها نمي‌پذيرند که با آرزوي کوچک و منطقي و يا جامعه آبرومند تحقير شوند. دختر بد با دنباله‌روي از اميالش، از ابتدا تا انتها، عط‌ش‌اش را فرو مي‌نشاند. اِما و ليلي وحشتناک‌ هستند، اما رشک‌انگيز هم هستند، چون آن‌ها به چيزي کمتر از آن‌چه مي‌خواهند، راضي نمي‌شوند. چون در نهايت، آن‌ها نه تنها ذات هستي‌شان را مي‌پذيرند، بلکه به انتخاب‌شان تن مي‌دهند تا خواسته‌شان را تحقق يافته ببينند و نه انکارش کنند.

عشقي احمقانه يا يک داستان عاشقانه بزرگ؟

جاناتان ياردلي – واشنگتن پست

رمان جديد و به شدت گيراي ماريوبارگاس يوسا، جزو آثار بزرگ او محسوب نمي‌شود و فاقد عمق آثاري هم‌چون «گفت‌وگو در کاتدرال»، «خاله جوليا و سناريونويس» يا اثر متأخر و کم‌تر موفق او، «سوربز» است؛ اما به‌شدت سرگرم‌کننده و مثل ديگر آثار اين نويسنده، به‌طرز خيره‌کننده‌اي شسته‌رفته است.

معمولاً گفته مي‌شود که قهرمانان مرد رمان‌‌هاي ماريو بارگاس يوسا در واقع خودزندگي‌نامه‌اي هستند. هم‌چنان‌که در اغلب موارد اين موضوع صحت دارد، اما شباهت‌هاي بين او و ريکاردو بسيار بيش از تحسين مشترک آن‌ها نسبت به زن و آزردگي از فرهنگ پرو است. بي‌انگيزگي ريکاردو، به عبارتي، به‌طور هول‌انگيزي بازتابي از جاه‌طلبي‌ قوي خالق اوست. شايد کتاب‌خوان‌هاي آمريکايي از قدرت يوسا در بين مردم پرو که او سه ماه از سال را در آن‌جا مي‌گذراند، خبر نداشته باشند. او از چنان امتياز ادبي، اجتماعي، فرهنگي و سياسي سود مي‌برد که هيچ نويسنده‌ي آمريکايي حتا خوابش را هم نمي‌تواند ببيند. يوسا نه تنها مشهورترين داستان‌نويس و منتقد ادبي پرو است، بلکه نويسنده‌ي ستون ثابتي در پرتيراژترين روزنامه‌ي اين کشور هم هست.

در سراسر جهان نيز يوسا را به عنوان يکي از سرآمدان دوره‌ي طلايي ادبيات آمريکاي لاتين، موسوم به «بوم» مي‌شناسند. اين‌که هنوز جايزه‌ي نوبل را به او نداده‌اند، کم‌تر از يک رسوايي نيست. به‌خصوص با توجه به چهره‌هاي ناشناسي که در سال‌هاي اخير جايزه‌ي نوبل را دريافت کرده‌اند. اما اين مساله ربطي به قوت يا ضعف آثار يوسا ندارد و مربوط به آکادمي سوئدي نوبل است. بي‌شک گابريل گارسيا مارکز با شايستگي جايزه‌ي نوبل را دريافت نکرد، اما شکي نيست که روابط بسيار گرم او با فيدل کاسترو در اين موفقيت بي‌تاثير نبود؛ در مقابل، بارگاس يوسا عقايد سياسي محافظه‌کارانه‌ دارد و اين به مذاق سوئدي‌ها خوش نمي‌آيد.

اما رمان «دختر بد» شانس يوسا را در استکهلم افزايش نمي‌دهد. مشخصاً اين رمان براي سرگرمي محض نوشته شده است، سرگرمي براي يوسا که آن را بنويسد و سرگرمي براي ما خوانندگان که بخوانيمش.

خوشبختي يا بدبختي؟

آنجل گوريا کوئينتانا- فاينانشال تايمز

مائه وست، نمايش‌نامه‌نويس و فيلم‌نامه‌نويس آمريکايي، زماني در اظهارنظري مشهور گفته بود که دختران خوب به بهشت مي‌روند و دختران بد به هيچ‌جا نمي‌روند.

«دختر بد» در آخرين رمان ماريو بارگاس يوسا، نويسنده‌ي برجسته‌ي پرويي تا حد زيادي اين قاعده را زير پا مي‌گذارد.

او ابتدا در اوجِ دوره‌ي نوجواني ريکاردو، راوي بخت‌برگشته‌ي رمان که در ميافلورس ليما زندگي مي‌کند، وارد زندگي‌اش مي‌شود. سال ۱۹۵۰ است و تبِ مسابقه‌ي رقص مامبو در پايتخت پرو بالا گرفته است. پسران محلي، موتورهاي وسپا را جايگزين دوچرخه‌هايشان مي‌کنند و با آمدن دو دختر نوجوان شيليايي به وجد مي‌آيند. ريکاردو نفس‌نفس‌زنان مي‌گويد: «انگار صفتِ “خيره‌کننده” فقط براي آن‌ها اختراع شده بود.» خيلي زود او دل و جرئت پيدا کرده و به يکي از آن‌ها – «تجسم دلربايي» – عشقش را ابراز مي‌کند. ليلي پيشنهادش را رد مي‌کند، اما به او اجازه مي‌دهد تا درباره‌ي زندگي مشترک‌شان خيال‌بافي کند. تا اين‌که وقتي فريبش آشکار مي‌شود، همان‌طور که ناگهان آمده بود، ناگهان ناپديد مي‌شود.

سال‌ها بعد، راه آن‌ها دوباره به هم مي‌رسد. ريکاردو حالا به عنوان يک مترجم در پاريس کار مي‌کند و با يک انقلابي پرويي دوست است که کارش پيدا کردن داوطلب براي گذراندن دوره‌ي آموزش پارتيزاني در کوباست. همراه او «دختر شيليايي» مي‌آيد که حالا خودش را «رفيق آرلت» معرفي مي‌کند: «اين يکي از پارتيزان‌هاي بسيار زيباي دلربا بود». ‌ريکاردو بار ديگر گرفتار عشق او مي‌شود. اما تا عشقش را ابراز مي‌کند، رفيق آرلت به کوبا رفته است.

مرد، صرفاً حيواني است که به کرات پايش به يک سنگ مي‌خورد. وقتي رفيق آرلت دوباره برمي‌گردد – اين‌بار به عنوان همسر يک ديپلمات فرانسوي – ريکاردو مثل موم توي دستش است: «مطمئن بودم اين هم از خوش‌شانسي من است، هم از بداقبالي‌ام، که هميشه عاشق او بودم».

ماريو بارگوس يوسا، يکي از ستايشگران رمانِ مادام بواري گوستاو فلوبر است و نقد درخشاني به نام «عيش مدام» درباره‌ي آن نوشته است. مثل رمانِ فلوبر که داستان همسر افسرده‌ي پزشکي روستايي است که مي‌کوشد اميال احساسي و جسماني‌اش را ارضا مي‌کند؛ «دختر بد» هم داستاني اخلاقي است: زني اغواگر مکافاتش را پس مي‌دهد و مجبور است به خاطر رفتار سوداگرانه‌اش رنج مي‌کشد.

ولي «دختر بد» به هيچ‌وجه اثر خوبي از يوسا نيست و در مقايسه با کارهاي قبلي‌اش، از جمله «سور بُز» اثر کم‌مايه‌اي به شمار مي‌رود.

يک‌شنبه – ۱۸ بهمن ۱۳۸۸