‌‌نگاهي‌ به‌ مجموعه‌ داستان‌ “مردي‌ آن‌ ورخيابان، زير درخت” نوشته‌ي‌ بهرام‌ مرادي‌


‌‌نويسنده‌ مي‌ميرد، ادا درنمي‌آورد
‌‌مجتبا‌ پورمحسن‌

در دنياي‌ ادبيات‌ امروز مرزهاي‌ بين‌ متن‌هاي‌ ادبي‌ فرو ريخته‌اند اما برخي‌ تفاوت‌هاي‌ بين‌ شعر و داستان‌ همچنان‌ محل‌ مناقشه‌ است. اقتدار زبان‌ در متن‌ ادبي‌ امروز كه‌ مبتني‌ بر هستي‌ شناختي‌ زبان‌ محورانه‌ است‌ چنان‌ است‌ كه‌ توجه‌ به‌ زبان‌ نه‌ به‌ عنوان‌ يك‌ تكنيك‌ ادبي‌ بلكه‌ به‌ عنوان‌ يك‌ ضرورت، ساختار كلي‌ تمام‌ ژانرهاي‌ ادبي‌ را دگرگون‌ ساخته‌ است.
داستان‌هاي‌ مجموعه‌ي‌ “مردي‌ آن‌ ور خيابان‌ زير درخت” بر اين‌ ضرورت‌ ساختاري‌ تامل‌ كرده‌ است. نويسنده‌ي‌ داستانهاي‌ اين‌ مجموعه‌ مي‌كوشد با درك‌ مبدا زماني‌ روايت‌ داستانهاي‌ متفاوتي‌ بنويسد. اگر تا ديروز نوآوري‌ در زبان‌ يكي‌ از ويژگي‌هاي‌ مثبت‌ داستان‌ محسوب‌ مي‌شد در درك‌ امروز از ساختار داستان‌ نويسي، روايت‌ داستاني‌ زير مجموعه‌اي‌ از زبان‌ است‌ كه‌ در ساحت‌ زبان‌ خلق‌ مي‌شود. مرادي‌ در داستانهاي‌ كتاب‌ “مردي‌ آن‌ ور …” سعي‌ مي‌كند اتفاقات‌ داستاني‌ را در زبان‌ بيافريند و در بعضي‌ مواقع‌ نيز در اين‌ امر موفق‌ است. داستان‌ “آكسيون‌ دو نفره” اگرچه‌ ظاهر ساده‌اي‌ دارد اما مصداق‌ خلق‌ شخصيت‌هاي‌ داستاني‌ در زبان‌ است. در جهان‌ داستان‌ “آكسيون‌ دو نفره” اتفاقات‌ در كلماتي‌ كه‌ آلكس‌ به‌ وسيله‌ي‌ آنها با دنياي‌ اطراف‌ چالش‌ ايجاد مي‌كند خلق‌ مي‌شود. فضاي‌ طنزآلود داستان‌ بيانگر جهاني‌ است‌ كه‌ در آن‌ آنقدر اتفاقات‌ ناگوار تكرار مي‌شوند كه‌ اصلا انگار وجود نداشته‌اند. هرچقدر اين‌ جهان‌ در داستان‌ “آكسيون‌ دو نفره” قابل‌ لمس‌ است، در داستان‌ “كازانوها” طنازي‌ روايت‌ فقط‌ مي‌تواند نتيجه‌ي‌ بازيگوشي‌ ذهن‌ نويسنده‌ باشد. كسي‌ انتظار ندارد كه‌ داستان‌ امروز همچون‌ داستان‌هاي‌ كلاسيك‌ نقطه‌ي‌ اوج‌ داشته‌ باشد اما مي‌توانيم‌ از خودمان‌ بپرسيم‌ كه‌ چرا وقتي‌ نويسنده‌ در داستان‌ “كازانوها” به‌ سبك‌ ميان‌ پرده‌هاي‌ تلويزيوني‌ شخصيت‌هايش‌ را به‌ تفكيك‌ معرفي‌ مي‌كند باز هم‌ هيچكدام‌ از شخصيت‌ها، شكلي‌ داستاني‌ پيدا نمي‌كنند. داستان‌ “امان‌ ما” از آن‌ دسته‌ داستان‌هايي‌ است‌ كه‌ در سالهاي‌ گذشته‌ توسط‌ نويسندگان‌ مقيم‌ خارج‌ از كشور بسيار نوشته‌ شده‌ است. داستانهايي‌ كه‌ در آن‌ نويسنده‌ مي‌خواهد تصويري‌ كاريكاتورگونه‌ از ايرانيهاي‌ مهاجر ترسيم‌ كند.
شخصيتهايي‌ كه‌ در دو راهي‌ شرق‌ و غرب‌ وامانده‌اند و با خاطرات‌ گذشته‌ در حال‌ زندگي‌ مي‌كنند. ارايه‌ چنين‌ تصويري‌ از ايراني‌ آنقدر در سالهاي‌ اخير تكرار شده‌ كه‌ خود به‌ كليشه‌ تبديل‌ شده‌ است. اما در مقابل‌ “بايد بايد بايد جهاني‌ بشوند و صادق‌ خان‌ استفاده‌ي‌ ابزاري‌ مي‌كند (كرده‌ است”) داستاني‌ فوق‌ العاده‌ زيباست‌ كه‌ بهرام‌ مرادي‌ در آن‌ شاعرانگي‌ داستان‌ را به‌ خوبي‌ اجرا كرده‌ است. اغلب‌ چنين‌ تصور مي‌شود كه‌ داستان‌ و نثر داستاني‌ وقتي‌ شاعرانه‌ مي‌شود كه‌ سطرها به‌ انتزاع‌ ارجاع‌ داده‌ شوند. در حالي‌ كه‌ شاعرانگي‌ متن‌ داستاني‌ وقتي‌ تحقق‌ مي‌يابد كه‌ ساختار روايتي‌ داستان‌ همچون‌ ساختار شعر باشد. يعني‌ سوژه‌ در نثر داستان‌ پرورش‌ پيدا كند. در داستان‌ “بايد بايد بايد …” كه‌ به‌ ظاهر تنها يك‌ نامه‌ است‌ فرهنگ‌ ايراني‌ در قالب‌ خالق‌ من‌هاي‌ داستاني‌ نقد شده‌ است. نويسنده‌ در اين‌ نامه‌ عادات، رنج‌ها و سرخوشي‌ها را محور خلق‌ شخصيت‌ها قرار داده‌ است.
شخصيت‌هاي‌ اين‌ داستان‌ اگرچه‌ مثل‌ شخصيت‌هاي‌ داستان‌ “كازانوها” تفكيك‌ نشده‌اند و برايشان‌ سن‌ و سال‌ و فيزيك‌ مشخص‌ پيش‌ بيني‌ نشده‌ است‌ با اين‌ حال‌ شخصيت‌هاي‌ داستان‌ “بايد بايد بايد…” داستاني‌ترند. ابزورديته‌اي‌ كه‌ بر فضاي‌ اين‌ داستان‌ حاكم‌ است‌ توسط‌ فضاي‌ فيزيكي‌ و اعمال‌ داستاني‌ به‌ وجود نيامده. بلكه‌ توسط‌ نثر داستاني‌ خلق‌ شده‌ است‌ و اين‌ نمود شاعرانگي‌ داستان‌ است. نويسنده‌ در اين‌ داستان‌ براي‌ ترسيم‌ فضاي‌ سرشار از پوچي‌ و سرگرداني‌ به‌ ديالوگ‌ با زبان‌ حامل‌ فرهنگ‌ ايراني‌ پرداخته‌ است‌ و حتا بزرگترين‌ نويسنده‌ي‌ تاريخ‌ داستان‌ نويسي‌ فارسي‌ يعني‌ صادق‌ هدايت‌ را نيز به‌ چالش‌ مي‌كشد.
اگر در مجموعه‌اي‌ شامل‌ دوازده‌ داستان، سه‌ داستان‌ خوب‌ چاپ‌ شده‌ باشد مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ نويسنده‌اش‌ موفق‌ بوده‌ است. اما يك‌ سوال‌ درباره‌ي‌ مجموعه‌ي‌ اخير بهرام‌ مرادي‌ مطرح‌ است، اينكه‌ چرا جهان‌ بيني‌ نويسنده‌ نسبت‌ به‌ مقوله‌ داستان‌ و كليت‌ هستي‌ افسار گسيخته‌ است. در داستان‌هاي‌ “تخت‌ من” و “بي‌تابي‌هاي‌ مرد تاريك” (به‌ خصوص‌ دومي) رمانتي‌ سيسمي‌ در نگاه‌ و نثر نويسنده‌ وجود دارد كه‌ هيچ‌ سنخيتي‌ با نگاه‌ نويسنده‌ي‌ داستان‌ “بايد بايد بايد…” ندارد. در داستان‌ “بي‌تابي‌هاي‌ مردتاريك” فضاي‌ كليشه‌اي‌ و رمانتيك‌ داستان‌هاي‌ معمولي‌ ايراني‌ حاكم‌ است. دو شخصيت‌ اصلي‌ داستان‌ هيچ‌ تفاوتي‌ با شخصيت‌هاي‌ معمول‌ سريالهاي‌ تلويزيوني‌ ندارند. نوستالژي‌ مورد نظر راوي‌ نيز بيشتر روايت‌ يك‌ داستان‌ است، نه‌ متن‌ داستاني. در واقع‌ نويسنده‌ شخصيت‌ها و حس‌ دلتنگي‌ را به‌ يك‌ باره‌ از خارج‌ از داستان‌ وارد متن‌ كرده‌ و نتوانسته‌ آنها را داستاني‌ كند. با اين‌ اوصاف‌ آن‌ سوال‌ همچنان‌ بي‌جواب‌ مي‌ماند: اينكه‌ چرا نويسنده‌ي‌ داستان‌ فاقد جهان‌ بيني‌ منسجم‌ است. البته‌ عدم‌ انسجام‌ هم‌ مي‌تواند خود بخشي‌ از نگاه‌ نويسنده‌ به‌ جهان‌ داستان‌ و كليت‌ جهان‌ هستي‌ باشد. اما آن‌ چيزي‌ كه‌ نويسنده‌ را به‌ نويسنده‌ تبديل‌ مي‌كند و او را از نويسندگان‌ ديگر متمايز مي‌سازد، نگاه‌ منحصر به‌ فرد اوست. نمي‌شود كه‌ نگاه‌ يك‌ نويسنده‌ به‌ جهان‌ يك‌ بار مثل‌ بورخس‌ بار ديگر شبيه‌ سالينجر چون‌ در اين‌ صورت‌ نويسنده‌ داستان‌ نمي‌نويسد، بلكه‌ داستانهاي‌ ديگران‌ را تمرين‌ مي‌كند. يقينا بهرام‌ مرادي‌ نويسنده‌اي‌ است‌ كه‌ مي‌كوشد داستان‌ خودش‌ را بنويسد. اما از هم‌ گسيختگي‌ باعث‌ شده‌ كه‌ در مجموعه‌ داستان‌ “مردي‌ آن‌ ور خيابان، زير درخت” دو سه داستان‌ خوب‌ و حتا خيلي‌ خوب‌ نويسنده‌ تحت‌ تاثير داستانهايي‌ معمولي‌ قرار گيرد.

– عنوان‌ مطلب‌ با الهام‌ از كتاب‌ “نويسنده‌ نمي‌ميرد ادا در مي‌آورد” نوشته‌ حسن‌ فرهنگي‌