نگاهی به متن و حاشیهی رمان «بادبادکباز» نوشتهی خالد حسینی
اسنوبیسم از محسن نامجو تا خالد حسینی
مجتبا پورمحسن
افغانها مردمی مستقل هستند.
افغانها به سنتها احترام میگذارند
اما از قواعد بیزارند.
– از متن کتاب
در حالی که دومین رمان خالد حسینی منتشر شده و در فاصلهی اندکی ترجمهی فارسی آن به بازار آمده، شاید برای نوشتن دربارهی اولین رمان این نویسندهی افغانیالاصل دیر به نظر برسد. اما آن چه سبب میشود نوشتن این مطلب ضرورت پیدا کند، موضع تازهی جامعهی ادبی است در قبال این کتاب و نویسندهاش
خالد حسینی، نویسنده رمان بادبادکباز
اسنوبیسم ایرانی
واقعاً چه عاملی سبب شده که خالد حسینی، از نویسندهای که با شتاب فراوانی بر محبوبیتش در ایران افزوده میشد، به ناگاه به نویسندهای «نه چندان خوب» تبدیل شود؟ آیا در مدت زمان کوتاهی که از انتشار نسخهی فارسی «بادبادکباز» میگذرد نقدهای جدی بر کتاب نوشته شده که احتمالاً منتقد مفروض، علاقمندان کتاب را از «جهلِ مسلم» رهانیده است؟ بگذریم که آیا اصلاً نقد از چنین وجاهتی در ارتباط مخاطب ایرانی و کتاب برخوردار است یا نه؟
اما ماجرا را میتوان از جای دیگری پی گرفت. محمد قائد در فصلی از کتاب «دفترچهی خاطرات و فراموشی» (انتشارات طرح نو) با عنوان «اسنوبیسم چیست؟» به بررسی عارضهای اجتماعی میپردازد. قائد مینویسد: «اسنوبیسم تلاشی است بر سر تمایز و هنر، به عنوان کالایی تمایزبخش، یکی از مساعدترین محیطها برای نشو و نمای اسنوبیسم است.»
حکایت خالد حسینی در ایران با این بحث غریبه نیست. اول که کتاب «بادبادکباز» منتشر شد، عدهی زیادی از چهرههای موجه ادبی زبان به ستایش این کتاب گشودند. اما پس از مدت کوتاهی به یکباره علاقهمندی به خالد حسینی، نه یک وجه تمایز، بلکه به یک اپیدمی تبدیل شد و این چنین بود که نویسندهی بختبرگشته از چشم مخاطب افتاد!
میدانم که بررسی اهمیت کار یک نویسنده با این فاکتور غیرادبی بیانصافانه است و اتفاقاً سعی میکنم از این نوع قضاوت بپرهیزم. اما متأسفانه در جامعهی از هم گسیختهی امروز خالد حسینی تنها پدیدهای نیست که قربانی اسنوبیسم میشود.
محسن نامجو، خوانندهی ایرانی هم چنین سرنوشتی پیدا کرده است. اگر تا دیروز گوش دادن به «دیازپام» و «ترنج» نیاز اسنوبهای ایران را برای «متفاوت بودن» تأمین میکرد، حالا که تعداد دوستداران نامجو زیاد شده، هر روز از تعداد اسنوبهای علاقهمند به او کاسته میشود.
چرا؟ چون محسن نامجو و خالد حسینی از مرز خاص بودن گذشتهاند و دیگر فقط در سبد علایق اسنوبها جای نمیگیرند. در جوامعی نظیر جامعهی ایرانی که سرشار از سرخوردگیهای روحی و روانی است، شیوع پدیدههایی نظیر اسنوبیسم کار را به جایی میرساند که مثلاً تبلیغ به نفع چیزی، کارکرد عکس پیدا میکند. به همین دلیل است که خوراک جدید اسنوبها دوست نداشتن آثار محسن نامجو میشود و بد گفتن از «بادبادکباز» خالد حسینی.
کار به جایی میرسد که حتی حرفهایهای ادبیات (اگر نویسندگان آثار ادبی را حرفهای این رشته بدانیم) با دلایلی عجیب و غریب به نقد بادبادکباز بپردازند و مثلاً میگویند که این رمان چهرهای واقعی از افغانستان ارایه نمیدهد. کسی که چنین دلیلی میآورد، شاید همان نویسندهای باشد که در جایی دیگر از ویرجینیا وولف مثال میآورد که:«هنر، نسخهی دومی از جهان نیست. از آن نکبتی همان یک نسخه کافی است.» بنابراین کسی انتظار ندارد که رمان بازتاب واقعیت باشد. همچنان که مشاهده و روایت دو نفر از یک صحنه مشخص در زمان مشخص، یکی نیست. پس هیچ اثر ادبی را نمیتوان به دلیل انعکاس یا عدم انعکاس همهی واقعیت، پذیرفت یا رد کرد. اما واقعاً «بادبادکباز» یک شاهکار است؟
نسخهی متنی فیلمهای هالیوودی
نه که نیست، شاهکار نیست. «بادبادکباز» را میشود رمانی از جنس فیلمهای هالیوودی (البته خوشساختهایش!) دانست. «بادبادکباز» ماجرا محور است. تعداد ماجراهایی که در کل کتاب رخ میدهد، واقعاً زیاد است. اگر چه داستان دو شخصیت محوری دارد؛ ولی نویسنده در خلق آنها بیش از هر چیز، از روایت ماجراها بهره گرفته است.
نویسنده راوی ذهنیات شخصیتها هم هست؛ اما نه به آن اندازه که نقل ماجراها اهمیت داشته باشد. به همین دلیل کلمات، ابزاری برای تصویر کردن ماجراها هستند و تبعاً شخصیتها حیاتی ثانویه مییابند که در بطن اتفاقات شکل میگیرند.
شنیدن خبر ساخته شدن فیلمی بر اساس این رمان تعجبآور نبود. چون «بادبادکباز» از آن دسته رمانهایی است که وجه تصویریشان پر رنگتر از سویه ادبیشان است. آثاری از این دست به نوعی، جزو محصولاتِ تفکر صنعتی شدن فرهنگ هستند. رمان نوشته میشود که توسط مخاطب مصرف شود. بنابراین باید بر اساس ذائقهی او خلق شود.
نویسنده، چنین آثاری را به سفارش مخاطب مینویسد. با این همه این فرایند به معنای بیارزش بودن اثر تولید شده نیست؛ اما نمیتوان آن را جزو آثار درخشان ادبی دانست. «بادبادکباز» تمام قواعد خلق محصول مورد نیاز جامعهی مصرفی را رعایت کرده است. قواعدی که بر اساس آن، امروزه لفظ «هالیوودی» معنا پیدا کرده است. کلمهای که صرفاً بر مکان خاصی دلالت ندارد و نشان دهندهی نگرش خاصی است که خالق اثری که این صنعت را یدک میشود، نسبت به جهان وهنر دارد.
«بادبادکباز» شخصیتی مثال زدنی به نام «حسن» دارد که به نظر میرسد در جهان امروز فقط در روایتهای خیالی میتوان مصداق مظلومیت کاملاً معصومانهشان را یافت. حسن در واقع شخصیت انضمامی شخصیت اصلی داستان است. حسن گذشت میکند تا بزدلی امیر دیده نشود. حسن بیچشمداشت به امیر کمک میکند تا سفر امیر به کابل در یکسوم پایانی کتاب توجیهی انسانی داشته باشد.
این تمهید ساده اگر چه دست نویسنده را برای خلق شخصیت امیر باز میگذارد؛ ولی باعث میشود که شخصیت حسن علیرغم پتانسیل بالایش برای تبدیل شدن به یک قهرمان امروزی، صرفاً نقشی «شهید»گونه و غیر قابل باور پیدا کند.
تأکید بر هزارهای بودن حسن و مبرا ساختن هزارهایها از هر گناهی و اعطای صفت «همیشه قربانی» به آنها، تا حدودی باورپذیری روایت تقابل قومی در افغانستان را مخدوش میکند و از قوت داستانی شخصیت حسن میکاهد.
این نوع قضاوتها در کتاب کم نیست. مثلا آصف که منفیترین شخصیت ماجراهای کتاب است، مادری آلمانی دارد و روحیات هیتلری. وقتی آصف در بازگشت دوبارهی امیر به کابل، در هیأت یک طالبانی دوباره وارد داستان میشود، باسمهای بودن شخصیتش به حداکثر میرسد. داشتن مادری آلمانی که طرفدار ایدهی نازیهاست، پشتونی که از هزارهایها متنفر است و بالاخره، طالبانی که دو نفر را در ورزشگاه سنگسار میکند؛ از شخصیت آصف، تصویری کلیشهای میسازد که عمدتا بر گزارههای رسانهای ساخته شده و هیچگونه پیچیدگی ندارد.
شخصیت آصف که نقش مهمی در داستان «بادبادکباز» ایفا میکند حتی به اندازهی شیپورچی کارتون «پسر شجاع» هم پیچیده نیست. کلیشهای که با ناف رمان بسته شده تا نقش شر را ایفا کند
طرح جلد رمان بادبادکباز نوشته خالد حسینی
«بادبادکباز» از وسط داستان شروع میشود و نویسنده با شگرد «به یاد آوری» گذشتهای را به یاد میآورد که او را به ما معرفی میکند. اما به نظر میرسد چنین شیوهی روایتی ـ حداقل برای داستانی ماجرا محور ـ مبتذلترین شیوهی ممکن است. واضح است که ذهن در بازگشت به گذشته ترتیب زمانی را رعایت نمیکند. بنابراین یادآوری منظم خاطرات، نویسنده را جای امیر مینشاند.
وقتی خاطرات نظم پیدا میکند، دیگر نویسنده نمیتواند تناقضاتی را که شخصیت اول در زمانهای مختلف با آن روبهرو بوده نشان دهد. چون اگر این کار را بکند، نظم روایتش آسیب میبیند. این نظم، «بادبادکباز» را شبیه نسخهی متن فیلمهای هالیوودی میسازد و بسیاری از وجوه تناقضآمیز کاراکترها از دست میرود. وجوهی که نه با تصویر، که با جادوی کلمات میتوان نشانشان داد.
پایان «بادبادکباز» هم طبیعتاً متاثر از نظم روایی تعریف شده در سینمای هالیوودی است. پایانی باز که در آن اگر چه حسرت گذشته وجود دارد، اما سرشار از امید به آینده است. امید به زندگی. با این اوصاف آیا «بادبادکباز» رمان بدی است؟
تجربه های مشترک در زبان مشترک
نه، رمان بدی نیست. بگذریم که در رمانی که حدود ۳۰ سال از مهمترین سال های تاریخ افغانستان را نشان میدهد، هیچ خبری از آمریکاییها نیست. حتماً نویسنده که در آمریکا بزرگ شده، دلایل بدبختی افغانها را آن گونه میبیند که فاکسنیوز و سیبیاس و رسانههای دیگر غربی نشان میدهند. همان طور که ما افغانستان را آن گونه میبینیم که واحد مرکزی خبر، شبکهی خبر، ایرنا و ایسنا برایمان تصویر میکنند. جوری که انگار قبل از ورود آمریکاییها به افغانستان، مردم آن جا همزیستی مسالتآمیزی با هم داشتند!
اما «بادبادکباز» قرار نیست رمانی سیاسی باشد. جدای از خوراک تبلیغاتی متفاوتی که ما ایرانیها و خالد حسینی دریافت میکنیم، یک مسألهی مهم میتواند رمان او را برای ما جذاب کند. اگر چه بادبادکباز به زبان انگلیسی نوشته شده، اما تجربهی مشترک ایرانیها و افغانیها سبب شده که داستان حتی برای ما که افغانستان را ندیدهایم، جذاب باشد.
اتفاقاتی که در رمان رخ می دهد از نظم و بینظمیای برخوردار است که مشابهاش را هر کدام از ما ایرانیها در زندگیمان تجربه میکنیم. در واقع اشتراک زبانی دو کشور ایران و افغانستان باعث شده که فارغ از شرایط متفاوت اجتماعی، اقتصادی و سیاسی، به واسطه تجربهی مشترک فرهنگی (که محصول زبان مشترک است) زندگی شبیه هم داشته باشیم و حتی اگر نویسندهاش، مثل خالد حسینی که سالهاست در آمریکا زندگی میکند رمانی دربارهی سرزمین مادریاش به زبان انگلیسی بنویسد، باز هم روایتش مبتنی بر رخدادهایی است که در افغانستانِ فارسی زبان شکل گرفتهاند. بنابراین به راحتی میتوان با ترجمهی فارسی کتاب ارتباط برقرار کرد.
به طور مثال در جایی از رمان امیر سربهسر حسن میگذارد و از او میپرسد که آیا حاضر است برای اثبات وفاداریاش به او گه بخورد. تجربهی گه خوردن و استفاده از آن در محاورات روزمره و تلقی مشترک امیر و حسن، دقیقاً بر پایههای این مفهوم در زبان فارسی استوار است و این چنین است که امیر «گه خوردن» را حداکثر کار «ناپسندی» میداند که حسن برای اثبات وفاداریاش به او انجام دهد.
جایی دیگر آصف به حسن تعرض میکند. شکی نیست که تجاوز جنسی، پدیدهای است که در همه جای دنیا وجود دارد. اما شاید این نوع تعرض، یعنی تجاوز یک نوجوان به نوجوان دیگر در فرهنگ ایرانی شایعتر باشد. چرا که ارتباط جنسی با همجنس در ایران پدیدهی مذموم است. فاعلیت مرد، امتیاز است و ممکن است که یک فرد مذکر برای به رخ کشیدن مردانگیاش، مردانگی طرف مقابل را تحقیرکند. چه طور؟ با تجاوز جنسی.
احتمالاً مستقیمترین شیوهی این نوع تجاوز در فرهنگ زبان فارسی اتفاق میافتد. وگرنه در غرب کسی که به همجنس تجاوز میکند، از نظر روانی بیمار تلقی میشود و عمدتاً از جانب یک فرد بالغ نسبت به یک کودک انجام میگیرد.
وقتی حسن به قصد رساندن بادبادک به امیر در دام آصف گرفتار میشود آزار جنسی آصف، وحشیگری پنهان تلقی میشود و در مقابل حسن یک قربانی مقدس پنهان است. چرا که در فرهنگ فارسی، نه کسی که به قصد قدرت نمایی شخص دیگری را مورد تعرض قرار میدهد، میتواند راه رسیدن به پیروزی را فاش کند و نه کسی که کاملاً قربانی است، میتواند به دادخواهی در عرصهی عمومی دل ببندد. چون جامعه علیرغم ابراز همدردی با قربانی، به واسطهی فرهنگی که چنین پدیدهای را به وجود آورده، در درون نگاهی همسو با فرد متعرض پیدا میکند و فاعلیت، مردانگی و قدرت قربانی را از دست رفته میبیند.
چنین نمونههای ظریفی از فرهنگ فارسی در کتاب «بادبادکباز» بسیار دیده میشود و این از ویژگیهای مثبت کتاب است. حال میتوان با نگاهی معقولتر به سؤالی پرداخت که این روزها پیرامون کتاب«بادبادکباز» مطرح شده است: آیا«بادبادکباز» تصویری واقعی از افغانستان ارایه میدهد؟
تلقی متفاوت از انعکاس واقعیت را میشود با چند مثال مطرح کرد. من و عدهی زیادی از کسانی که کتاب میخوانند، پاریس و نیویورک را ندیدهایم. اما از طریق خواندن آثار ادبی شناختی از این شهرها به دست آوردهایم. مثلاً هنری میلر با کتاب «مکس» و ارنست همینگوی با کتاب «پاریس جشن بیکران» تاثیری توامان در ساخته شدن تصویری از پاریس در ذهن ما نقش داشتهاند. هر چند آن دو، به پاریس نگاهی متفاوت از هم دارند.
آیا باید به خاطر این تفاوت، واقعی بودن روایتشان را داوری کرد و رأی به دروغ بودن یکی از روایتها پرداخت؟ مسلماً نه. آن چه ما از نیویورک میدانیم، مجموعهای از سفرهایی است مجازی که از خلال رمانها، اشعار و فیلمها، زمینهی آشنایی ما را با یک«فرهنگ» میسر میسازد. بنابراین قضاوت دربارهی واقعی بودن تصویری که خالد حسینی از افغانستان ارائه میدهد با مقایسهی کتاب او و اخباری که رسانهها در اختیارمان میگذارند منطقی به نظر نمیرسد.
حسینی همچون هر نویسندهای نگاهی عمیقتر به میهنش دارد. و به همین خاطر «بادبادکباز» فارغ از مرزهای تعریف شده در جغرافیای سیاسی، راوی یک فرهنگ است. فرهنگی که به دلیل اشتراک زبانی با ما ایرانیها، برایمان ملموس و جذاب است.
هرچه سیاستمداران و یا اساتید دانشگاه با جملههای کلیشهای نتوانستهاند نزدیکی فرهنگ ما و افغانیها را به یک باور تبدیل کنند، خالد حسینی با کتاب «بادبادکباز» بی آن که قصدی در این مورد داشته باشد، تجربیات مشترک ایرانیها و افغانیها را در فرهنگ واحد نشان میدهد. اشتراکی که برخاسته از یکسانی تاریخی زبانی است که با آن حرف میزنیم، زندگی میکنیم و قصهاش را بازگو میکنیم.
مرداد ۸۶