نگاهی به «آوازهای آبی»، گزیدهی شعرهای ضیا موحد
«شعر هرگز تمام نمیشود، فقط رها میشود»
پل والری
مجتبا پورمحسن: تا نیمههای کتاب «آوازهای آبی» را خوانده بودم که از خودم پرسیدم نکند به خاطر شنیدن موسیقی میکوس تئورداکیس در فیلم «حکومت نظامی» هنگام خواندن کتاب است که دارم شعرهای قدیمی ضیا موحد را دوست میدارم. اما دلیلش نمیتوانست این باشد. چون اگر اینچنین بود باید بقیه شعرهای کتاب هم نظرم را جلب میکرد. اینگونه نشد و هرچه تاریخ پای شعرها نزدیکتر شد، شعرها ارزش زیباییشناسی خود را از دست دادند.
اینکه شعرهای چهل سال پیش یک شاعر هنوز خواندنی باشد و با سلیقهی مخاطبِ پس از چهل سالش همخوانی داشته باشد؛ اینکه مخاطبی که شعرهای ضیا موحد را دنبال کرده، اگر تاریخ پای شعرها را در نظر نگیرد، فکر میکند دارد شعرهای جدید ضیا موحد را میخواند، حُسن بزرگی است. خیلی از شاعران بودهاند که شعرهایشان پس از دو سه سال جذابیتاش را از دست داده است.
اما این فقط یک روی سکه است. روی دیگر آن نه تنها حُسن نیست، که عیب قابل توجهی است و کارنامهی شعری ضیا موحد را تحت تاثیر قرار میدهد. یعنی ضیا موحد از سال ۱۳۵۴ که اولین مجموعه شعرش منتشر شده روندی نزولی داشته که نهایتاً به مجموعه شعر ضعیف «نردبان اندر بیابان» (۱۳۸۵) ختم شده است. برای توضیح بیشتر دربارهی این ادعا، ابتدا با دو مثال از دو کتاب، سعی میکنم مقایسهای انجام دهم: «گاهی، تنها بیدار باید بود./ تنها،/ باید، بود./ گاهی که قلب پروانه،/ بر برگهای سوزنی کاج،/ آرام مینشیند، آرام باید بود./ گاهی که رودی از گل میبینی جاری است/ و ناگهان کسی فریاد میزند:/ «این رود نیست»/ خاموش باید بود./ گاهی که پیرمردی سیاه مست/ زان سوی پل خراب بدین سو میآید/ و آیینهاش را،/ از جیب جلیقهاش درمیآورد/ پرتاب میکند در رود،/ در پشت کاج پنهان باید شد. / آرام باید بود./ خاموش باید بود/ گاهی/ تنها بیدار باید بود/ تنها،/ باید،بود.» (شعر گاهی، تنها -صفحات ۲۲-۲۰)
«آسمان با ستارگانش/ در شب سفر کرد/ من با واژههایم/ سپیدهدم هر دو باز آمدیم/ آسمان/ با خورشیدی بر کف/ من/ با شعری بر لب» (شعر آسمان و من – صفحهی ۱۲۸)
در این دو مثال، شعر اول در سال۱۳۵۱ نوشته شده و شعر دوم در سال ۱۳۸۵. جدای از زبان ورزیده شعر اول که با در نظر گرفتن تاریخ سرودنش، ستودنی به نظر میرسد، شعر دوم در فاصلهی ۳۴ سالگی از شعر اول، از ساختار زبانی بسیار ضعیفتری برخوردار است. منظور از ساختار زبانی، صرفا انطباق کلمات به کار رفته در شعر متناسب با بسامد کاربرد کلمات در زمان سرودن شعر نیست، بلکه متصور ساختار اندیشهای است که زبان خلق کرده است. شعر «آسمان و من» یک تناظرسازی محض است که فرضهای متفاوت را به نتیجهی متفاوت نظیر میکند و میخواهد از این مقایسه، شعر دربیاید. این تمهید از ازلِ شعر وجود داشته و اصلاً نمیتوان توقع داشت که شاعری سراغش نرود. اما آنچه ضیا موحد انجام نمیدهد و کار شاعر است که انجام دهد این است که این تناظرسازی را در بستری از ساختارهای زبان ارایه کرده و آن را جزئی از یک کلیت تازه بسازد. به راستی شعر «آسمان و من» جز به رخ کشیدن این تمهید و دیکتاتوری ذهن در مواجهه با جهان چه ویژگی دیگری دارد؟ از آن طرف شعری که در ۳۹ سال پیش نوشته، از چنان طراوتی برخوردار است که به دل مخاطب این سالها هم مینشیند. رمز این موفقیت چیست؟ آیا همه چیز به حس شاعرانه برمیگردد؟ من میگویم نه، شاعر در شعر «گاهی، تنها» ساختار اندیشهی زبانش را وسیع میکند و از طرفی مراقب است که رشتهی این ساختار از دستش نرود. شاعر در اینجا رنج را میآفریند، رنجی متعلق به همین شعر که ذاتی آن شده است و این اتفاق نیفتاده، مگر با وسعت نظر در چگونگی به کارگیری کلمات.
به طور کل شعرهای ضیاء موحد را میتوان به دو دسته تقسیم کرد. دستهی اول که در اکثریت هستند، شعرهایی هستند که در آنها موحد میخواهد نسخهی جهان و زندگی را بپیچد. اگرچه او در مقدمهاش سعی کرده نسبت خود با شعر را خارج از این قاعده تعریف کند، اما واقعیت شعرها چیز دیگری را نشان میدهد:
«بحث این نیست که: آدم هست/ مشکل این است:چرا هست؟/ میتوانست نباشد./ کورههای آدمسوزی نیز همین/ «میتوانست نباشد» را ثابت کردند/ بحث اما/ اندکی پیچیدهترست/ سخن از پرسش بنیادین است/ سخن از پرسشهاست/ از وجود است نه از موجود/ از وجود است… (شعر «نمیتوانست باشد» – صفحهی ۹۹).
«این پنجره کوچک را هم/ باداباد، گیرم گشوده به دیوار/ پنجرهی بزرگ که هست/ دیر یا زود./ گشاده بر هیچ» (شعر آشتی صفحه ۱۱۹)
البته گاهی که اندیشهورزیهای شاعر در ساختارهای استعاری ساده پیچیده میشود، شعرهای نسبتا ًخوبی نوشته میشود که این نشان میدهد که اگر شاعر قدری از میلش به فلسفهبافی دربارهی جهان دست بردارد، اتفاقاً به دلیل همین غنای اندیشه و شناختاش از ساختارهای شعری، میتواند شعرهای بسیار خوبی بنویسد. شعرهای «این کشتی شکسته بر ساحل» و «دریغ از هیچ» نمونههایی از این نوع شعرهای موحد هستند: «کبر کم کن/ کرم خاکی/ چشم دیدن آفتابت نیست/ میدانم/ که اگر کور نبودی/ کیسهات از چرک و خونابه آکنده نبود/ دریغ از هیچ،/ هیچ خالی پاکیزه/ کرم خاکی/ تو هیچ هم نیستی/ از گندآب و تاریکی میگذری/ آماسیدهام و متورم که/ این منم/ و لولیدن ناموزونت را/ هنری تازه میپنداری/ حیف از کف کفش کهنهی رهگذری/ که بیاعتنا/ دملی را که تویی/ بترکاند/ کبر کم کن/ کرم خاکی/ کبر کم کن. (صفحات ۹۲-۹۱)
و دسته دوم شعرهایی که در آن شاعر از این دیکتاتوری ذهنی فاصله میگیرد و به ایماژیسمی که نشان داده در آن تبحر دارد، اتکا میکند. متاسفانه ضیا موحد روی این تواناییاش کمتر سرمایهگذاری میکند.
آدمهای زیادی در جهان هستند که چیزهای مهم را میگویند. پزشکانی که خبر مرگ قریبالوقوع بیمارشان را میدهند، رهبرانی که فرمان جنگ را صادر میکنند، فیلسوفانی که دربارهی هستی نظریهپردازی میکنند و پیشگویانی که از آینده میگویند. کار شاعر اما زدن حرفهای مهم نیست. کار شاعر مهمتر است، خلق جهانهای مهم که به قول پل والری نه با تمام شدن که با رها شدن خلق میشود.