نگاهی به رمان «عقرب روی پلههای راه آهن اندیمشک یا از این قطار خون میچکد قربان!» نوشتهی حسین مرتضاییان آبکنار
شهیدان زندهاند …
مجتبا پورمحسن
برای تحلیل رمانِ «عقرب …» نمیتوان به راحتی بر اساس قواعد کلاسیک داستاننویسی استناد کرد. این گفته به معنای متفاوت بودن رمان آبکنار است. در این مقاله میکوشم متفاوت بودن این رمان را نشان دهم.
طرح جلد رمان «عقرب روی پلههای راه آهن اندیمشک یا از این قطار خون میچکد قربان!» نوشتهی حسین مرتضاییان آبکنار
در حداقل کلمات
رمان «عقرب …» با حداقل کلمات نوشته شده است. تا جایی که حتی عدهای از منتقدین با تردید آن را «رمان» محسوب میکنند. اما «عقرب …» رمان است؛ چون تمام ویژگیهای یک رمان را دارد.
این رمان که اگر تعداد صفحاتش را بدون کاغذهای سفید بین فصلها در نظر بگیریم، حدوداً ۶۰ صفحه است، اسم خیلی بلندی دارد. اما همین اسم بلند نه تنها «توضیحدهنده»ی رمان نیست؛ بلکه به نوعی بر حجم رمان میافزاید.
یکی از مهمترین نکاتی که نویسنده برای متفاوت شدن رمانش به آن توجه کرده، رابطهی بین «متن» و «عنوان» است. برای توضیح این ارتباط در رمان آبکنار به یکی از داستانهای مجموعه داستان دوم این نویسنده برمیگردیم.
در آن کتاب داستانی سه صفحهای هست با نام «رمان همشاگردیها.» در این داستان اسم چند ده نفر آورده میشود. نویسندهی «رمان همشاگردیها» تعاریف را به پرسش میکشد. نسبت «رمان» و «داستان کوتاه» و هر دوی اینها با زندگی، دغدغهی آبکنار در آن داستان سه صفحهای است.
اما «رمان همشاگردیها» حداکثر داستانی تجربی است. چرا که به نظر میرسد نویسنده، مسحور بکر بودن ایدهای که به ذهنش رسیده؛ اجرایی عجولانه و تزیینی ارایه کرده است. تجربهی «رمان همشاگردیها» در «عقرب …» به بلوغ میرسد.
در «عقرب …» برعکس «رمان همشاگردیها» تناقض بین عنوانِ داستان و متن باعث نمیشود که داستان به مفهومی خاص تقلیل پیدا کند. در «رمان همشاگردیها» غیرعادی بودن ترکیب، معمولیترین نتیجهی ممکن را داده است اما در «عقرب …» نویسنده با تکیه بر چالشهای دیگری که میآفریند، به نوآوریهایش عمق میبخشد.
حسين مرتضاييان آبكنار-عكس از كوروش رنجبر
تمام صحنههای این رمان واقعی است
بارها و بارها دیدهایم که نویسنده در ابتدای رمان مینویسد: «تمام شخصیت های این رمان خیالیاند.» این جمله به نظر بیش از اینکه نشانهی غیرواقعی بودن شخصیتها باشد، بر واقعی بودن وقایع و شخصیتها دلالت میکند؛ چرا که رمان و داستان اساساً برخاسته از تخیل است. نویسندهی رمان هم میداند که مخاطب به این مسأله آگاهی دارد.
پس تأکید بر غیرواقعی بودن شخصیت ها، امکان واقعی بودن را تا آخر رمان و حتی بعد از آن محتمل نگه میدارد. بگذریم که ادامهی این بحث به مسیری میرود که به طور کل اعتبار «واقعیت» را مخدوش میکند.
رمان «عقرب …» با این جمله آغاز میشود: «تمام صحنههای این رمان واقعی است.» و با توجه به فضای نامتعارف رمان باعث شده که مخاطب در تعیین جغرافیای ذهنی رمان به مشکل بر بخورد.
جالب اینکه بعضی منتقدین با مشاهده این مشکل، «عقرب …» را رمانی مرتبط با رئالیسم جادویی دانستهاند. ظاهراً «رئالیسم جادویی» عنوانی است که فکر میکنیم باید به هر رمانی که نامتعارف به نظر میرسد اطلاق کنیم؛ وگرنه دلیلی وجود ندارد که رمانی مثلِ «عقرب …» را به «رئالیسم جادویی» پیوند بزنیم.
احتمالاً فرض نامعتبری که این تفسیر غلط را سبب شده، زنده بودن شخصیت اصلی رمان یعنی مرتضاست. حال من با فرض دیگری، رمانِ آبکنار را بازخوانی میکنم. البته اعتبار این فرض هم مساوی با ارتباط «عقرب …» و رئالیسم جادویی نیست.
وهمی که واقعیت است
گفتیم که «عقرب …» رمانی بسیار کمحجم است. حسین مرتضاییان آبکنار در صفحات محدود اولین رمانش دربارهی تکتک کلماتش به طور دقیق فکر کرده است. تنوع ساختار زبان، گواهی بر این مدعاست. بنابراین میخواهم به استناد همین خصوصیت کلمات، و با توجه به آخرین جملهی کتاب فرض کنم مرتضا زنده نیست و همان طور که خودش میگوید، «شهید» شده است.
این فرض هم معتبر نیست. اما دربارهی چنین رمانی نمیتوان درمورد هیچ فرضی رأی به اعتبار مسلم داد. به دلایل متعدد ساختاری و فرمالیستی میتوان بر این فرض تأمل کرد.
اول اینکه در کلِ رمان ما هیچ گونه مونولوگ طنزآمیزی از زبان مرتضا نمیشنویم. حتی در موقعیتهایی که بستر مناسبی برای شکلگیری دیالوگ طنزآمیز وجود دارد، مرتضا بیشتر برخوردی منفعلانه دارد؛ اگر چه مونولوگهایش با اعتراضی نامؤثر بزک میشود. فصل چهارم برای اثبات این مسأله راهگشاست.
دلیل دیگر صحنههایی است در رمان که «غیر قابل باور» است. ما سربازانی را میبینیم که گلولههایی که بر تنشان نشسته، دلیلی است برای اینکه مرده باشند. اما آنها زندهاند و در داستان شرکت دارند. در فصل شانزدهم، مرتضا با دژبانی حرف میزند که با او سابقهی دوستی دارد. اشاره به چند جمله از این فصل خالی از فایده نیست:
«… و خندید. جلو اتاقکی ایستادند. نور زردی از اتاقک بیرون میزد.
-اینجا اتاق ماست. پر آدمه. همه از خط اومدن.
-کلی افسر و درجهدار و فرمانده ارتش و سپاه و هوانیروز …
-میبخشی دیگه وگرنه میبردمت تو یه چایی حداقل میخوردیم با هم. بیین!»
صفحهی ۷۰
«- اگه بدونی اون تو چه خبره. همه هستن. فرمانده لشکر ۲۱، فرمانده تیپ زرهی، لشکر ۷۷، سرلشکر بابایی، سرتیپ فلاحی … فرماندهان قدیمی همهشون اومدن کمک. حاج کاظم رستگار، جهانآرا، ابراهیم همت…
-مگه اون شهید نشده؟
– چرا. خیلیها که اینجان همه شون شهید شدن…»
صفحهی ۷۱
دم دستیترین مثال برای توصیف وضعیتی که مرتضا در آن قرار گرفته، فیلم «دیگران» ساختهی آلخاندرو آمانبار است. در آن فیلم هم «گریس» نمیداند مرده است. این ایده البته دستمایهی آثار ادبی و هنری زیادی قرار گرفته است. با توجه به معنویتی که در کشور ما برای «درگذشتگان» در جنگ قایل هستند، آبکنار با استفاده از استعارهی «شهیدان زندهاند» به زندگی مرتضا پس از مرگ پرداخته است.
اما یک نکته پاشنهی آشیل جسارت نویسنده است؛ انتخاب زاویهی روایت سومشخص برای روایت. پارادوکس ناآگاهی مرتضا به مرگ خودش و روایت از زبان سومشخص، متن را گنگ کرده است.
زبان جنگ
یکی از ویژگیهای قابل توجه «عقرب …» ترسیم فضایی متفاوت از جنگ است. روایت آبکنار از جنگ، «واقعگرایانه» نیست. چرا که اساساً نمیتوان ادعا کرد که روایت خاصی از یک واقعه مستدلتر است. اما متفاوت بودنِ نگاهِ نویسنده به جنگ، سبب شده که متن واجد ارزشی دوچندان شود. داستان «عقرب …» در فصلهای مختلف زبانهای مختلفی را تجربه میکند. مجموعهی این زبانها، زبان جنگ را میسازد که نشاندهندهی نوع نگاه آبکنار به جنگ است.
اجرای زبانی در متن «عقرب …»، گاهی به شعر نزدیک میشود. اما نه در فصل هفت، جایی که یکی از مسؤولین کشور از لزوم صلح میگوید، نویسنده با ابتر گذاشتن جملات، زبان او را اجرا میکند.
حسین مرتضاییان آبکنار در رمان «عقرب …» ما را با واقعیتهایی روبهرو میکند که بخشی از تلخی جنگ است. مواجههی آدمهای رمان با جنگ، با جملات فیلسوفانه و به قول هدایت «صادر کردن معلومات» تصویر نمیشود. تلخی این رویارویی را میتوان در جور کردن بساط تریاککشی در سنگر و دیوارنوشتهای توی مستراح حس کرد. عبارات غالباً طنزی که بر دیوار مستراح نوشته شده، عصیان آدمهایی را نشان میدهد که از جنگ خستهاند و منتظرند برگه ترخیص بگیرند و برگردند:
«سرباز وظیفه قدمعلی جبار اعزامی از سبزه وار ۶۳.۵.۱۸»
«رفتیم تو سرازیری»
«عشق کبوتری است که دو تا بال دارد؛ یکی عاشق یکی معشوق»
«دمت گرم مشدی»
«زرزر زیادی نکن بابا»
«تا بغداد رایی نیست»
….
صفحات ۳۰ و ۳۱
جنگ، پدیدهی ناخوشایندی است. در جنگ در کنار رشادتهای عدهای، آدمهایی هم هستند که از جنگ گریزانند؛ آدمهایی که از سر ناچار به میدان جنگ گام نهادهاند. «عقرب …» چشماندازی از این آدمها را نشان میدهد.
۲۵ دی ۸۶