دعوت به دوست داشتن شعرهاي عباس صفاري

مجتبا پورمحسن

ما اينجا در ايران عباس صفاري شاعر را با دو کتاب مي شناسيم. هرچند او کتاب هاي ديگري هم در خارج از ايران منتشر کرده، اما براي ما عباس صفاري مساوي است با «دوربين قديمي و اشعار ديگر» و «کبريت خيس». کاري به اين ندارم که صفاري به خاطر کتاب دوربين قديمي جايزه کارنامه را دريافت کرد، مهم اين است که اين جايزه باعث شد ما کتاب کبريت خيس را بخوانيم. کتابي که مرا وامي دارد تا دوستداران شعر را دعوت کنم به خاطرش شعرهاي صفاري را دوست بدارند. چرا که به نظر من کبريت خيس نقطه عطفي در شاعرانگي صفاري است. شاعر در شعرهاي اين کتاب ذات شعر را کشف کرده است و حتي اگر بخواهد در کتاب هاي بعدي اش شيوه هاي نوشتنش را تغيير دهد بعيد به نظر مي رسد از ذات شعر فاصله بگيرد.

abbas_safari
شعر صفاري را مي توان شعري جهان- وطن ناميد. شعري که فاقد جغرافياي خاکي است. يعني چه؟ يعني شعري که خود را محبوس در خاستگاه هاي محدودکننده بومي گرايي نمي کند. در شعر او تمام آدم هاي دنيا به عناوين مختلف حضور دارند. رنج، تنهايي و عشقي که در شعرهاي صفاري هست، زباني عجيب دارد که هر مخاطبي با هر مليتي مي تواند آن را از آن خود بداند. خيلي ها از شاعران ايراني خواسته اند شعري بنويسند که جهاني باشد و براي اين کار نام مکان هاي مختلف را رديف کرده اند يا از اتفاقاتي گفته اند که در خارج از ايران رخ داده است اما شعرشان نه تنها جهاني نشده، بلکه ماهيت خود را به عنوان يک شعر نيز از دست داده است. اما در شعر صفاري من اي که در شعر وجود دارد خود شاعر نيست. او هست به اضافه تمام جهان. همه مخاطبان شعر صفاري در شعرهاي او حضور دارند. او حتي مسائل منتج از برخورد فرهنگ ها را هم به نفع همزيستي شاعرانه انسان ها مصادره مي کند:
. . . از master card يا اداره ماليات بر درآمدي که ندارم/ اگر زنگ زدند/ بگو رفته است کشمير/ گوي چوگان گمشده او رنگ زيب را پيدا کند/ و معلوم نيست کي برمي گردد/ نخند عزيزم،/ سوء تفاهم فرهنگي / سريع تر از وعده پوچ/ دست به سر مي کند مزاحم را… (کبريت خيس- صفحه ۱۲)
در عين حال از دورترين متون ادبي مي توان ردپايي در شعرهاي صفاري پيدا کرد. شراب استراليا و نمونه هاي ديگري از فرهنگ ايراني که گاه شاعر همچون موردي که نام برده شد رد يک کلمه را در تاريخ مي گيرد و با يادآوري گذشت زماني و مکاني کلمه آن را در شعرش به هيچ مي گيرد و همه را به شعر خودش تبديل مي کند.
نکته برجسته ديگر در شعر عباس صفاري زبان رواني است که به نثر نزديک مي شود اما نثر نمي شود و همچنان شعر باقي مي ماند. در اينگونه نوشتن اگر شاعر زبان را دست کم بگيرد هر لحظه امکان درغلتيدن به نثر شعرش را تهديد مي کند. اما صفاري به خوبي از اين خطر عبور مي کند. ساده نويسي در شعر، سخت ترين شيوه نوشتن است. چرا که در اين شيوه ، اجراي زباني پويا پشت زباني ساده پنهان است و هنگام چالش مخاطب با متن پديدار مي شود.
عشق و تنهايي را شايد بتوان عمده ترين المان هاي شعر صفاري دانست. عشقي که به تنهايي مي انجامد و تنهايي، خود معلول عشق است. او از قاعده نخ نماشده ثنويت عشق- تنهايي در مقابل هم عبور مي کند و اين دو را درهم مي تواند. به همين دليل شعر او بيش از آنکه رهايي بخش باشد در پس ظاهر کارت پستالي شعرهاي او، تنهايي و سرگشتگي انسان بيداد مي کند. با اين وجود شاعر در جست وجوي آن گمشده اي است که در نگاه زيباشناسانه به جهان پيرامون ( با ملحوظ کردن سرنوشت محتومي که براي انسان رقم مي خورد) فرصت تنفسي به مخاطب مي دهد. شعر In The Station Of Metro گوياي اين ويژگي شعر عباس صفاري است:
لازم نيست دنياديده باشد/ همين که تو را خوب ببيند/ دنيايي را ديده است. / از ميليون ها سنگ همرنگ/ که در بستر رودخانه بر هم مي غلتند/ فقط سنگي که نگاه ما بر آن مي افتد/ زيبا مي شود. / تلفن را بردار/ شماره اش را بگير/ و ماموريت کشف خود را / در شلوغ ترين ايستگاه شهر/ به او واگذار کن. / از هزاران زني که فردا پياده مي شوند از قطار/ يکي زيبا/ و مابقي مسافرند.
نه، ديگر وقتش رسيده شعرهاي عباس صفاري را دوست بداريم. چون به نظر من دوست نداشتن شعرهاي چنين شاعري واقعاً سخت است. به حرف من اطمينان کنيد.

روزنامه شرق

چهارشنبه – ۳ مرداد ۱۳۸۶