گفتوگو با مجتبا پورمحسن، برنده جایزه نویسندگان و منتقدین مطبوعات
در حد فاصل خودخواهی و دیگرخواهی
بهنام ناصری: پس از انتشار سه کتاب شعر در 10، چهار و یک سال و نیم پیش، شهریور 88 نخستین تجربه مجتبا پورمحسن در حوزه ادبیات قصوی منتشر شد. «بهار 63»، کتابی که در همان ماه اول پس از انتشار نشان داد میتواند فروش خوبی داشته باشد، رمانچه ((Noveltaیی است که هفته گذشته به عنوان رمان برتر در فهرست برندگان یازدهمین دوره جایزه نویسندگان و منتقدین مطبوعات قرار گرفت. استقبال عمومی از این کتاب نشر چشمه، قابل پیشبینی بود. به ویژه اگر پاراگراف آغازین اثر که حاکی از تمرکز بر مفهوم تیراژآوری چون «خیانت» است را –هر چند اجمالا- از نگاهت میگذراندی. با این همه اما رسیدن به وصال زودهنگامی چون نوبت دوم انتشار، آن هم تنها چند ماه بعد از چاپ اول را بعید میدانم کمتر خواننده و منتقدی حدس زده باشد. قصه اقبال عمومی «بهار 63» اما به این کوتاهی نبود و ظاهرا چاپ سومی هم در کار است. هرچند در بازار معلومالحالِ کتاب در این سالها، اگر اقبال عمومی نسبت به یک اثر از ظرفیت شمارگان چاپ اول آن فراروی کند، قطعا باید توانسته باشد خشنود کند نویسنده و دوستی چون مرا مثلا؛ ولی این به معنای اقناع و ارضای توقعات من از نویسنده یا –بیتعارف- حتی نصف بیشتر توقعاتم از مولف نیست. به بهانه جایزه نویسندگان و منتقدین مطبوعات با پورمحسن گفتوگو کردم.
پیش از «بهار 63»، سه مجموعه شعر و یکی دو کار ترجمه از شما منتشر شد. چه شد که بعد از گذشت 10 سال از شروع کارادبیتان، به صرافت طبعآزمایی در حوزه ادبیات قصوی، آن هم رمان، افتادید؟
من از مدتها قبل مینوشتم، داستان مینوشتم. ضمن اینکه حداقل در هشت سال گذشته یکی از کارهای جدیام نقد داستان بوده است. بنابراین از داستان دور که نبودهام هیچ، بسیار هم نزدیکش بودهام. اینکه حالا میپرسید چرا بعد از ۱۰ سال به صرافت داستاننویسی افتادهام، شاید دو دلیل دارد. اول اینکه شاید از کسی سه مجموعه شعر از او منتشر شده، انتظار نداشته باشید که یکباره رمان منتشر کند. دلیل دوم هم شاید بیربط به دلیل اول نباشد. شاید شما انتظار داشتید که مثلاً من اول داستانهای کوتاه بنویسم، داستانهای کوتاهم را در مجلات چاپ کنم، بعدش مجموعهای از داستانهای کوتاهم را چاپ کنم و بعد شروع کنم به نوشتن رمان. اما برای خودم هیچکدام از این دو دلیل مستدل نبوده. من سه کتاب شعر در عرض ۹ سال منتشر کردم، پس به من میگویید شاعر. بالاخره باید از یک جایی شروع میکردم به نوشتن که به من بگویید داستاننویس. اینکه چرا رفتهام سراغ رمان، شاید به این دلیل باشد که من در یک دهه گذشته به اندازه کافی به داستان نزدیک بودهام که بتوانم بفهمم چه ایدهای قابلیت رمان شدن را دارد. ضمن اینکه من نویسندهام، چه شعر بنویسم، چه داستان و چه نقد. به نظرم اگر کسی نوشتن را بهطور حرفهای تجربه کند، دیگر چندان فرق نمیکند که داستان بنویسد یا شعر؛ کار او نوشتن است. من هنوز هم شعر مینویسم، و البته هنوز هم رمان مینویسم و هنوز هم نقد مینویسم. بهطور کل هنوز، تا وقتی که روی پایم هستم، خواهم نوشت.
قدمای ادبی توصیه کردهاند که اول از حُسن مِی بگو و بعد، عیبش را. حالا که نویسندگان و منتقدین مطبوعات به حُسن این «مِی» خلعت دادهاند، برویم ببینیم چه عیباش است. ها؟
راستش من به همین دلیل از اینکه جایزه نویسندگان و منتقدین مطبوعات را دریافت کردهام [به طور مضاعف] خوشحالم. نه اینکه برای دیگر جوایز ادبی برایم بیاهمیت باشند، همه جوایز محترمند، اما جایزه منتقدین مطبوعات خب برآمده از نظر گروهی از منتقدین و نویسندگان است که با هیچ کس تعارف ندارند و مثل خودم که منتقدم، اگر اول به تذکر ضعفها نپردازند، حتماً پس از اشاره به نکات مثبت، ضعفهایش را هم تذکر میدهند. بنابراین برایم ارزشمند بوده که این جمع با چنین حساسیتی کتابم را برگزیدهاند. اینها را گفتم که بدانید از شنیدن انتقاد شوکه نمیشوم، یکی از کارهای من نقد نوشتن است.
ایده و عصاره رمان در پاراگراف اول کتاب خود را با تمرکزی رادیکالیستی بر مفهوم «خیانت» ارائه میکند. اینکه وجه جبری خیانت بر وجه اختیاری آن غالب است، در همان بند آغازین کار به صورتی درخشان روایت/اجرا میشود. اما این خودافشاگری رادیکالیستی که «من خیانت میکنم. به خودم خیانت میکنم…» که از ذات متناقض مفهوم خیانت حکایت دارد، در فرایند رمان تداوم ندارد. شما فکر میکنید راوی/فرزین در روایت این 100 صفحه که تو آن را «بهار 63» نامیدهای، به خودش خیانت میکند؟
فرزین الان که کتاب منتشر شده خیلی چیزها هست که از اول قرار نبوده باشد. او انسان است و اگر موفق شده باشم شخصیتی بیافرینم –که لااقل خودم فکر میکنم توانستهام- شخصیت داستان مثل یک انسان واقعی سرشار از بودها و نبودهایی است که برنامهریزی شده نیست. با این اوصاف من فرزین را خیانتکار میدانم، کسی که بیش از همه به خودش خیانت کرده. چطور؟ فرزین برعکس اکثر خیانتکاران که خیانتشان را توجیه میکنند، به هیچوجه این کار را نمیکند. او خیانت میکند، دلیلش را اما هرچه باشد، به گردن زنانی که به آنها خیانت میکند نمیاندازد. این خود ویژگی مهمی است برای یک آدمی که خودش را برهنه میکند و در معرض قضاوت قرار میدهد. از این جهت شاید فرزین در مقایسه با خیلیها به خودش خیانت میکند و از خودش با هر وسیلهای حفاظت نمیکند. فرزین هم به خودش خیانت میکند هم به دیگری. او در عین حال دچاردیگرخواهی هم هست. او خودش را قضاوت میکند و در اوج خیانت هم به دیگری فکر میکند. او هم خودخواه است و هم دیگرخواه.
من شخصيت يك اثر داستاني را با «خيليها» كه شما ميگوييد مقايسه نميكنم؛ خيانتكار بودن از منظر پديدارشناختی و در تقابل با ذهنيت ثنويت باور «خير» و «شر»، بله! يك ارزش است در – به قول شما- مقايسه با ديگران. اما من دارم در ساحت روايت ادبي و قصوي بحث ميكنم. ميپرسم آيا فرزين توانسته از خودش عبور كند و از آن منظر « ديگري» خودش را ببيند و روايت كند؟
من فکر میکنم همه آن چیزی که فرزین میبیند، دیگری خود اوست. اصلاً فرزین، دیگری است. فرزین «همین» نیست، «دیگری» است. شما شخصیتی مثل فرزین را کجا سراغ دارید؟ در کدام عالم واقع؟ در کدام عالم ناواقع؟ اشتباه نکنید، فرزین، تیپ نیست، شخصیت است، شخصیتی خاص؛ دیگریِ یک شخصیت یا شخصیتهای عام. اگر اینگونه نبود، اصلاً رمان شکل نمیگرفت. فرزین قرار نیست از خودش عبور کند، این من نویسنده هستم که او را از خودش عبور دادهام، بیآنکه خودش بفهمد! اتفاقاً فرزین اگر یک کار کرده باشد، روایت «خود» است و این چیزی است که او را خاص میکند.
اين «دیگریت» همان غيريت فلسفي است. در عالم واقع هم هيچ دو آدمي را نميتواني پيدا كني كه مثل هم باشند. آن تفاوتي هم كه قائل هستي بين فرزين و عوامالناس -كه پاي در نوع و تكنيك فكر كردن اين آدم و دغدغههايش دارد- را هم گيريم كه قبول. اما مساله عامي بودن يا نبودن شخصيت نيست، به مختصات متن «داستاني» در آوردن هستي او و همه اينهاست كه مهمترين ويژگياش به باور من در همان زمان سيار روايت است. زبان نگفتمها، زمان.
من دارم جنس خرید و فروش نمیکنم که چانه بزنم و شما بگویید این گیریم قبول یا آن! به نظر من، شخصیت فرزین کاملاً داستانی شده. چون اصلاً رمان «بهار ۶۳»، رمانی شخصیتمحور است. هستی این رمان بسته به هستی فرزین است. اگر شما اینطور فکر نمیکنید کاری از دست من برنمیآید جز اینکه بگویم این نظر شماست.
رمان، براي من – با اجازه البته – مدتهاست كه محوري جز «روايت» ندارد. شخصيتمحوري يعني فرع قرار دادن آن بر هستي و ماده اصلي رمان كه روايت است.
من فکر نمیکنم درست باشد که هستی داستاننویسی و شخصیت داستانی را اینچنین با قطعینگری، صورتبندی بکنیم. این نظر من است. ولی فکر نمیکنم قرار باشد من و شما درباره آنچه درباره رمان باید باشد یا نباشد، مناظره کنیم. من اما فکر نمیکنم شخصیتمحوری در رمان بهار ۶۳- که قرار بود موضوع مصاحبه باشد- منافاتی با روایت داشته باشد. اتفاقاً نقطه قوت رمانم را جایی میدانم که رمان را در نثر خلق کردهام، نه با استفاده از نثر. با این وجود من مدعی نیستم که یک شاهکار ادبی خلق کردهام. خودم به اشکالات کارم خودم واقفم. اما به همان نسبت میدانم کجای کارم خوب است. ضمن اینکه سوال شما احتمالاً غلط است. منظورتان این است که شخصیتمحوری یعنی اصل قرار دادن آن بر هستی و ماده… با این حال هرجوری که بپرسید، جواب من همانی است که دادم.
آنچه داستان بودن یک متن را تضمین میکند روایت قصوی است و قصویت به هیچ عنصری به اندازه زمان وابسته نیست. این، سیر در زمان است که روایت را از روایت قصوی تمییز میدهد. این سیاریت میتواند باشد یا غیر خطی. در یک راستای زمانی باشد یا چند راستا، فرقی نمیکند. «بهار » 63 را اما من شرح ماوقعی مییابم که سیر زمان در آن چندان محسوس نیست. انگار – به قول شاملو «ما بیرون زمان ایستادهایم».
بهار ۶۳، شرح ماوقع است؟ کدام ماوقع؟ شیوه روایت رمان تکگویی است. همه چیز در ذهن فرزین شکل میگیرد. شاید نیمی از آنچه شما در رمان بهار ۶۳ میخوانید، ماوقع نیست، یعنی در جهان خارج از ذهن فرزین اصلاً اتفاق نمیافتد و در ذهن او هم بیزمان است. او حتا به اشیا هم زمان دیگری را میبخشد. در جایی از کتاب فرزین میگوید که فنجان پیش از آنکه در دست سما – به گمانم – باشد با فنجان پس از قرار گرفتن در دست سما فرق دارد. در اینجا زمان شیئیت یافته است. یا اینکه در بسیاری از صفحات رمان، زمان به مکان تبدیل شده، یعنی راوی با به یادآوردن یک ماوقع را بر اساس مکان هدفگذاری میکند. اینکه آن روز بارانی در فلان خیابان پیش فلان مغازه… اینجا مکان، مکان نیست، زمان است. از طرف دیگر آن چیزی که شما سیر در زمان میخوانید، در بهار ۶۳ اگر نگویم غالب است، اما یکی از نکات کلیدی است. اما استراتژی رمان به گونهای است که باید از گزاره نتیجه، فرض بسازید. هرگونه تلاش برای اینکه زندگی فرزین با تهمینه، میترا و سما را مرتب کنید، نهایتاً شما را به این نتیجه میرساند که اصلاً مهم نیست که فرزین کدام شان را اول دیده و کدامشان را بعد. شخصیتی که من خلق کردهام، در بنبستی زمانی تعریف شده. چه کسی میتواند بگوید که چه زمانی و با چه کسی فرزین آرام میگیرد؟ این است که میگویم با این نتیجه که او اصلاً عاشق تهمینه و میترا و سما نبوده و احتمالاً زنان دیگری هم بودهاند؛ کل پیشفرض یعنی تلاش برای زمانمندی ماوقعها کاملاً بینتیجه میماند.
زمانمندي با توالي فرق دارد. آن سيري كه من بر آن تاكيد دارم در زمان، لزوماً به معناي ابتناي روايت بر متوالي شدن رويدادها نيست. يك نويسنده، داستاننويس را ميگويم، ممكن است عكس جهت زمان تقويمي روايت كنيد يا در بيش از يك زمان يعني در چند راستا و چند جهت زماني، روايتت را پيش ببري و هر گونه تَرَتُّب و توالي را هم نقض كني. اما در آن صورت روايتت سير زماني دارد؛ حالا غيرخطي يا عكس زمان خطي است. زمان را كه متوقف نميكند، ميكند؟ اين ذات قصه است.
یک نویسنده خیلی کارها میتواند بکند. فکر نمیکنم موضوع مصاحبه ما کارهایی باشد که یک نویسنده میتواند بکند!
اما كارهايي هم هست كه ضرورت دارد كه انجام بدهد تا اثرش – با همه اهميتهايي كه دارد و ندارد -، بيش و پيش از هر چيز داستاني باشد و اين داستاني بودن به باور من پاي در سيار بودن زمان در روايتش دارد.
درباره رمان من دارید حرف میزنید؟ من نظرم را گفتم. من رمان خودم را اثری داستانی میدانم و اصلاًً نمیفهمم با چه گزارهای میخواهید این واقعیت بدیهی را زیرسوال ببرید.
خیلی خب؛ چرا دعوا دارید! واقعیت این است که من از تو در مقام شاعر رادیکالیتهای سراغ داشتهام که به نظرم میرسد در رمان بهار 63 در مقام نویسنده، آن را به نوعی از مصالحه با خواننده، نوعی تفاهم با خواننده -به معنای عمومی کلمه – فرو کاسته شده. این رمان، همه بضاعت تو نباید باشد.
نه دعوا ندارم به هیچوجه. این انتظار شماست. من با هیچکس مصالحه نکردهام. من فقط چیزی را که دوست اشتم نوشتم. اصلاً هم موقع نوشتنش به رادیکالیته یا محافظهکاری فکر نکردم. بهار ۶۳، رمان استراتژی من است. من از این دریچه به جهان نگاه کردهام. در کارهای دیگرم جور دیگری به جهان نگاه میکنم. به نظر خودم آنچه باعث شده شما فکر کنید که بهار ۶۳، رادیکال نیست، این واقعیت است که من نخواستهام با حرکات محیرالعقول، پشتک بزنم. برای من مهم بود که جهان ذهنی فرزین را خلق کنم. به نظرم من آنقدر روی نثر رمان کار کردهام که شاید مخاطب در اولین برخورد متوجه نشود که شخصیت فرزین، زاده نثر است، چون ظاهری ساده به نثرم دادهام، اما همه چیز در بطن نثر شکل گرفته است. اینکه میگویید این رمان پایینتر از بضاعت من است، لطف شما را میرساند.
فرزین – جدای از بحث روایت که محل اختلاف نظر ماست در این گفتوگو-، نوعا پرسوناژ جالبی است. اگر این فرض را بپذیریم که شخصیتهای اصلی داستانی که معمولا مرجع ژنریکشان خود مولف است، مثل یک فرزند، اشتراکاتی با او دارند اما مستقل از او هستند. فکر میکنید فرزین چه قدر به خودتان شباهت دارد و تا چه اندازه از شما مستقل است؟
- وقتی نویسنده داستانش را به شکل اول شخص روایت میکند و سراغ تکگویی میرود، خودش را در معرض قضاوت قرار میدهد. یعنی عمدتاً مخاطب راوی را با نویسنده یکی فرض میکند. با این اوصاف اگر نویسنده سراغ موضوع خاصی مثل خیانت هم برود، دیگر این قضاوت ناگزیر مضاعف میشود. من باوجود آگاهی به این خطر، زاویه روایت را اول شخص انتخاب کردم، چون از دید حرفهای به این نتیجه رسیدم که باید تکگویی اول شخص را اجرا کنم. مطمئناً خیلی از مخاطبان به همین دلیل ناخودآگاه مرا با فرزین یکی بگیرند. به هر شکل ریسک بزرگی بود که انجام دادم. اما بهطور کل نه تنها هر شخصیت یک رمان، بلکه همه شخصیتهای داستان، چیزهایی از نویسنده را با خود دارند، اما لزوماً خود نویسنده نیستند. ای بسا که یک شخصیت دقیقاً در نقطه مقابل شخصیت نویسنده باشد، اما در همان اختلافش هم نشانی از نویسنده در آن کاراکتر هست. فرزین، شخصیت پیچیدهای است، خیلی پیچیده. نگاه او به خیانت، خیلی سرراست نیست. شاید به ظاهر شخصیت سادهای به نظر برسد، اما نوع نگاه او به اخلاق و فلسفه هستی، او را بسیار پیچیده کرده است. ممکن است در این همه پیچیدگی، ردپایی هم از نویسنده باشد. یک نکته را هم در نظر بگیرید که حتا اگر نویسنده قصد کند که زندگینامهاش را بنویسد، باز هم آن چیزی که مینویسد، به معنای کامل کلمه، زندگینامه است. نهایتاً یک روایت از زندگی یک فرد است که شاید با زندگی خود نویسنده تفاوتهای زیادی دارد. بنابراین فکر میکنم چندان موضوعیت نداشته باشد که دنبتال این باشیم که فرزین چقدر من است و یا من چقدر فرزین هستم.
نقدی که در چند مورد بر کتاب «بهار 63» دیدم وارد کردهاند، این بود که سه شخصیت زن داستان، تا حدی منفعلاند. این انفعال را – اگر میپذیرید البته – آیا باید به پای «شخصیتمحور» بودن رمانتان که گفتید بگذاریم؟
اول بگذارید یک نکته را توضیح بدهم، زنان رمان بهار ۶۳ منفعل نیستند تا دنبال انفعال باشیم. مساله چیز دیگری است. اتفاقاً این زنها فعالند. میترا وارد زندگی فرزین و تهمینه میشود و سیما هم به درون رابطه فرزین و میترا راه پیدا میکند. بنابراین شخصیتهای زن داستان کنش دارند. چیزی که باعث شده گاهی گفته شود که شخصیتهای زن، منفعل هستند، این است که زنها در بهار ۶۳، از چشم فرزین روایت میشوند. فرزین اصلاً این زنها را نمیبیند، زنها برای او دستاویزی هستند تا دنبال چیزی بگردد که هر چه بیشتر میگردد، کمتر پیدایش میکند. من به عنوان نویسنده تشخیص دادم برای اینکه هستی فرزین شکل بگیرد، برای اینکه خاص بودن فرزین و تفکرش بیشتر به چشم بیاید، آنها را همانطور که فرزین میبیند روایت کردهام. اینطوری هستی رمان شکل میگیرد. اگر فرزین زنهای دوروبرش را میدید که اینجنین پریشان نبود، بالاخره به منزلگاهی میرسید، اما فکر نمیکنم به جایی برسد. لااقل تا آنجایی که من نوشتمش، نرسید، شاید بعداً برسد! اگر جهان داستان را از چشم زنها روایت میکردم، آن وقت میشد داستانی دیگر. در بهار ۶۳ اما جوری که دلم میخواست نوشتم.
خسته نباشید و بار دیگر برنده شدن اولین رمانتان را در جایزهای که بخشی به عنوان «رمان اول» ندارد، تبریک میگویم. از «آلبوم»، رمان بعدیتان بگویید برای خوانندگان ما.
چه بگویم؟ یک رمان است که سپردهام دست ناشر. بگذاریم خودش دربیاید و اگر حرفی داشت بگوید.
اين گفت و گو در روزنامه روزگار منتشر شده است.