نگاهي به رمان «بهار ۶۳»، چاپ شده در روزنامهي جهان اقتصاد
بوي کاغذ رنگي
ياسر نوروزي: چه کنيم؟ نسل ما اين است. از اسکناسهاي تا شدهي لاي قرآن که ميگويند، دلمان ميرود. از تُنگ ماهي قرمزِ وسط سفرهي عيد دلمان ميرود. از وسوسهي ترقههاي ممنوعِ پيش از سال نو؛ از خاک خانههاي به هم ريخته، از «جيب تاز هُپر شد هيَ بابا». از گوگردهاي کبريتي که سرِ دارت ميکشيديم. از هَوَسِ يک بار بالا رفتن از پلهي برقي. از چراغ علاءالدين. از کِش قيطاني. از «بيست هزار فرسنگ زير دريا»!
برديمان به کودکي آقاي «پورمحسن» با گريزهاي گاه و بيگاهي که زدي. حيف کم فروشي کردي. رمانت بيش از اينها ميبود اي کاش. نه اينکه بگويم رمان بايد همه ميشد از گذشته گفتن و بازگشتن و اين حرفها، نه!
ميخواهم بگويم شاخ و برگ ندارد «بهار ۶۳». گاهي که حاشيه دارد زيباست و حواشي آنقدر کم است که افسوس خوردم. يک نفس نوشتهاي و رفتهاي. قصههاي فرعي کماند. کاش بيشتر بود. جزييات اي کاش بيشتر بود. يک جايش مثلاً فصل شش: «فرزين» و «تهمينه» به محضر ميروند براي طلاق. اينجا پاي «روسيه» و «ترکمنچاي» و «فتحعلي شاه» ميآيد وسط و شوخي با شرمهاي تاريخيمان شروع ميشود و حاشيهاي ميزند تلخ و زيبا، حاشيههايي که در فصلهاي ابتدايي بيشتر است و روايت را کندتر ميکند. شايد بهتر باشد جاي روايت کند از حرکت عمودي استفاده کنم. در فصلهاي ابتدايي حرکت عمودي داريم. جزييات و حواشي، رمان را ايستاتر کردهاند و به روايت اصلي پا نميدهند. اين جزييات بايد بيشتر ميبود و اگر بود، رمان، هفتاد هشتاد صفحه بيشتر ميشد و جان ميگرفت. نشد. حيف! اما اشتباه بدتر اينکه اين حرکت عمودي نصف و نيمه هم تا پايان ادامه نيافت. حرکت عمودي تبديل شد به حرکت افقي. يعني جاي قصههاي فرعي و جزييات را قصهي اصلي و اتفاقات اصلي روايت گرفتند؛ حرکت عمودي روايت يک دفعه شد افقي. جزييات کم شدند و قصه محدود شد به ماجراي اصلي روايت. به نظرم عيب اصلي کار اينجاست. توزيع اتفاقات ايراد دارد. توزيع ريتم متناسب نيست. انگار کن مردي در حال راه رفتن است که يک دفعه شروع ميکند به جست و خيز کردن و پريدن.
رمان اينطور شروع ميشود: «… من هم وقتي به تهمينه خيانت کردم دنبال اين توجيهات بودم. ساعتها مينشستم رو به ديوار يا از پنجره زُل ميزدم به محوطهي مجتمع پرديس و دنيايي را تصور ميکردم که زندگي با تهمينه برآوردهاش نکرده بود…»
«فرزين» بايد به دنبال توجيه ميبود. نه اينکه بگويم نويسنده بايد شخصيت را مينشاند و ميبردش به رويا و يک رمان ذهني نخواندني تحويل ميداد. قصدم اين است که بگويم شخصيت بايد توجيه ميکرد و البته توجيهاتي از نوع فرزيني! جهان «فرزين»، جهان عذاب وجدان گرفتنها و فکر اين و آن بودنها نيست. جهان «فرزين»، جهان توجيه کردنهاست. بايد بنشيند و آنقدر آسمان به ريسمان ببافد که سر و تهش قابل تشخيص نباشد. دنياي فرزين به همين پرگوييها بند است؛ به همين بيراه رفتنها.
جهان «فرزين» از آن نوع نبود که نويسنده بچسبد به قصهي اصلي و صفحات آخر رمان را به زندگي او با «تهمينه» (همسرش) حرام کند.
دنياي «فرزين» هماني بود که اول گفته بود؛ جهان توجيه؛ گريز؛ فرار؛ گرچه نميداند کجا؛ گرچه نميداند از کجا به کجا. اينجا دوباره بر ميگردم به حرف اصلي؛ توزيع نامناسب ريتم. تبديل روايت عمودي به افقي اشتباه بود. اگر سر «فرزين» به ترهات بافتنها گرم ميشد، قصههاي فرعي بيشتر ميشدند و روايت اصلي به پسزمينه ميرفت، رمان بهتري ميداشتيم. هر چند که بعضي لحظات همين رمان هم خيلي دوست داشتنيست. خيلي.
دوشنبه – ۱۸ آبان ۱۳۸۸