نقد سيد مرتضي رضيئي چاپ شده در روزنامه اعتماد
کتاب توجيه
چهارشنبه – ۱ مهر ۱۳۸۸
رشت يکي از زندهترين شهرهاي ايران است و البته يکي از عجيب ترين آنها. در خيابان هاي اصلي شهر که قدم بزني، درخت مي بيني و قدم به قدم دکه روزنامه فروشي و البته انواع گوناگوني از نانوايي ها و قنادي ها و يک عالمه آدم که هميشه توي خيابان هستند، مگر وقتي که شب مي شود و شهر چند ساعتي کوتاه از خيابان هايش به درون خانه ها مي رود تا به هر پنجره يي که نگاه مي کني، روشني باشد و صداهاي خنده و بوهاي پرادويه و تند از بوي سير و سياهي رنگ آسمان و کوچه ها و خيابان هاي تقريباً تاريک باشد. هنر مي خواهد اين زندگي ممتد را تبديل کني به يک تصوير ساکن، که از پشت شيشه و در سکوت در حال تماشايش هستي؛ کاري که فرزين راوي رمان «بهار ۶۳» نوشته مجتبا پورمحسن توانسته است به راحتي انجام دهد. تمام رنگ ها، صداها، تصويرها و زندگي شهر رشت را تبديل کند به يک نثر غمگين که تنهايي را در کلمه به کلمه اش فرياد مي زند و البته فريب را که سراسر روند داستان را پر کرده است. کسي که پشت جلد اولين دفتر شعر خودش نوشته است، «آي دنيا، دنيا، چقدر تو پر از سوءتفاهم هاي ساده يي»، براي اولين رمان اش يک سوء تفاهم جدي را انتخاب کرده است؛ زندگي. و در اولين خط اثر خود نوشته است «من خيانت مي کنم.» و مبناي اثر خود را زندگي (واقعي؟ خيالپردازي؟ داستانسرايي؟ آرزوهايي که فقط بهشان فکر مي کني؟) فرزين قرار داده است و دنبال کردن او در يک گردش بي مبناي مشخص زماني و سرک کشيدن هايش در زندگي همسرش تهمينه، همسرش ميترا و دوستش سما. طرح داستان کتاب مثل فيلمي است از برناردو برتولوچي که اين بار در ميانسالي راوي دارد به دنبال کسي مي گردد که تنهايي را به شکلي واقعي درک کند. و حدس نمي زنيد؟ هر بار کسي را پيدا مي کند که در ظاهر همه چيز است و در لحظه دست يافتن مي شود باطن پوک روزمرگي. اين طرح را مي توان گسترش داد و همين طور نوشت و نوشت و ماجرا پيش کشيد و تمام اش نکرد، تا خواننده جان به لب شود. براي اولين نگاه، وقتي رمان جلدمشکي را نگاه مي کنيد و وراي طرح جاده يي در شب فقط ۱۰۰ صفحه متن مي بينيد، شايد در ذهن بيايد اينکه چيزي نيست، اما وقتي کتاب را تمام کرده ايد خوشحال هم مي شويد که اين اعصاب خردي ممتد را پورمحسن بيش از اين طولاني نکرده است. رمان درون حجم معقول خودش ۲۴ فصل کوچک را جاي داده که با شماره از هم جدا مي شوند و هر فصل قطعه يي توصيفي از زندگي راوي يا فکري است که در لحظه در سر او دارد پيچ و تاب مي خورد؛ حجمي معقول براي چنين ماجرايي.البته رمان پر است از تصوير و از اسم. از ابتداي رمان تا انتهاي آن شماي خواننده يک مرور مفصل بر شهر رشت، خيابان هايش، مغازه هايش و گذشته اش داريد و چيزي که از عشق طرفين داستان مي بينيد، بحث هاي جدي به سبک ژان لوک گدار در مورد ادبيات، سينما و زندگي است؛ صحبت هايي که به همه چيز شبيه است جز يک زندگي معمولي. راوي اصلاً سعي نمي کند معمولي باشد و مثل بقيه روزمره باشد. سعي مي کند متفاوت باشد، از گذشته اش دور شود و گذشته را (با تمام تلاش اش براي قبول آن) نفي کند. سعي مي کند شجاع باشد (در حالي که ترس و وحشت کلمه به کلمه فکرهايش را از سايه خود پر کرده است) و سعي مي کند با تمام وجود خودش نباشد (در حالي که هر کاري که بکند، زندگي واقعي تصوير واقعي او را به صورتش مي کوبد). فرزين سعي مي کند به جاي اينکه اصل داستان را به خواننده تعريف کند، گريز بزند به شعر و داستان و سينما و صفحه هاي رمان را از حرف هايي پر کند که او به يکي از سه زن زندگي خود گفته است. و ترس خود از زندگي کردن را در فرار به مکان هاي تنهاي زندگي اش پر مي کند (رمان مفصل به مساله دستشويي مي پردازد و از زواياي مختلف به اين تنهاترين مکان زندگي يک فرد نگاه مي کند). آنقدر اين گريز از خود ادامه مي يابد که وقتي رمان به پايان مي رسد اولين سوال ذهني خواننده اين مي شود؛ واقعاً فرزين جرات خيانت را داشته است؟ يا همانند تصويرسازي ابتداي رمان، تنها سيگارش را مي کشد و اميدوار است يک روزي اين همه اتفاق توي زندگي اش بيفتد؛ «من خيانت مي کنم. به خودم خيانت مي کنم. به چيزهايي که فکر مي کنم. خيلي ها فکر مي کنند آدم اول خيلي با خودش کلنجار مي رود، خيلي آره نه مي گويد تا بالاخره تصميمش را مي گيرد. اما همه آدم ها خيانت مي کنند بعد برايش دليل پيدا مي کنند. من هم وقتي به تهمينه خيانت کردم دنبال اين توجيهات بودم. ساعت ها مي نشستم رو به ديوار يا از پنجره زل مي زدم به محوطه مجتمع پرديس و دنيايي را تصور مي کردم که زندگي با تهمينه برآورده اش نکرده بود. دنيايي که همان موقع خلق مي کردم تا توجيه کنم چرا… تهمينه صدايم زد چرا ايستاده ام پاي پنجره تا «وقتم را تلف کنم؟…»» (پاراگراف آغازين رمان)مجتبا پورمحسن در يک نگاه سعي کرده زندگي را به شکل امروزي خودش در اثر خودش خلاصه کند و در نگاهي ديگر تمام سعي خودش را کرده است تا از زندگي به هر شکل آن دوري کند. رمان در فرار و بازگشت غوطه ور است، مثل تلاطم دريايي آرام با ابرهاي سياه بر فراز خويش که توفان را نويد مي دهد. فرزين در هر لحظه در حال ترک خوردن است و ترک ها و خرده هاي خودش را کنار هم جا مي دهد تا رمان پيش برود. ظاهراً رنج اصلي، طلاق او از همسر نخستينش تهمينه است و بعد خيانتي که در حق همسر دوم خود مي کند. چارچوب تقريباً هميشه کليشه روابط زناشويي که بارها و بارها در بي شمار رمان و داستان کوتاه و فيلم نقش زده شده است، حالا روايتي در ميان هواي شرجي تابستان ها و سرماي زمستان هاي رشت به خود گرفته است تا خواننده رمان را به دست بگيرد و – آن گونه که ديگران هم مي گويند – تا پايان رسيدن اثر آن را رها نکند.رمان روندي دوگانه را پي مي گيرد؛ از يک سو داستان تلاطم هاي زندگي زناشويي را داريم؛ روندي که اوج آن طلاق گرفتن فرزين از تهمينه است «از نظر قانوني همه چيز تمام شده بود. عهد نامه ترکمنچاي منعقد شده بود. فتحعلي شاه، آب درياي خزر را که چشيد گفت خزر همين است؟ ما نمي خواهيم کام شيرين دوست مان را به خاطر اين آب شور تلخ کنيم و داده بود. شهر داده بود. رودخانه داده بود. غرورش را از دست داده بود و اينچنين فتحعلي شاه در تاريخ ماندگار شد. گيرم به بي عرضگي. مگر تاريخ غير از داستان کساني است که هميشه از دست مي دهند؟ هيچ کس نمي گويد تزار روس در عهدنامه روس چه عايدش شد. همه مي گويند شاه قاجار خاک کشورش را داد. شايد ناخودآگاه ما اين قانون تاريخ را زودتر از خودآگاهمان فهميده بود که فکر مي کرديم – من و تهمينه – امضايمان، يکي از همان امضاهاي مهم تاريخ است. امضاي شکست براي بازي که اگرچه برنده يي نداشت، اما هر کدام از ما فکر مي کرديم ديگري روسيه است.» (ص ۲۷ رمان) و از سويي ديگر روند ذهني فرزين را داريم که در دايره هاي فرهنگ و هنر، رشت، امرار معاش و فکرهاي لحظه يي (که البته کاملاً با زندگي آدم هاي اطراف او متفاوت هستند) دنبال مي شود. اين دوگانگي در نثر رمان درهم تنيده مي شود؛ نثري که عجولانگي و لجاجت راوي را همراه خود به دنبال مي کشد. کلمه ها طوري چيده شده اند که فرزين دست بر دست انداخته بر روي سينه بلندبالا ايستاده است تا از افکار خودش دفاع کند. جمله ها مرحله به مرحله به توجيه فرآيند روزمره زندگي او دست مي زنند؛ خيانت را منطقي جلوه مي دهند و او را از بار گناه معنوي و وجداني دروني خويش رها مي سازند.شايد بتوان گفت زن هاي رمان پورمحسن انسان هايي هستند که از درون داستان هاي ديگران بيرون آمده اند؛ «دلم مي خواست بگويم عاشق خيانت هستي، به شرطي که مرد به خاطر تو به کس ديگري خيانت کند. فکر مي کني همين که لوليتا يا هر کس يا ترزاي رمان بار هستي و مارگو ً رمان خنده در تاريکي باشي، مي تواني داستان را از نيمه، جوري ادامه دهي که توما، ترزا را بگذارد و براي هميشه بيايد پيش تو، آلبينوس، زن و بچه اش را ترک کند و پيرانه سر زندگي آرامي را با مارگو آغاز کند و عشق تو و هامبرت جاودانه شود؟ مي خواستم بگويم آدم هاي رمان هاي محبوب تو تا آخر رمان خودشان هستند و کاري از دست تو برنمي آيد. مي خواستم بگويم اصلاً برايم مهم نيست که او چه حسي نسبت به تهمينه دارد.» (ص ۷۲)در فضاي ادبي ايران که بيشتر رمان هاي اول نويسنده ها يا يک کتاب واقعاً غيرقابل خواندن است يا يک کتاب خوب و حد ميانه يي وجود ندارد، پورمحسن در کنار تمام ضعف ها و قدرت هاي نوشته اش، توانسته است يک نشانه خوب به عنوان اولين رمان منتشرشده اش در پرونده ادبي اش ثبت کند. او توانسته روندي منسجم را در چينش متعادل فصل ها و تصويرها و وقايع شکل بدهد؛ روندي که خواننده را به دنبال خود مي کشد و پيش مي برد. در عين حال او توانسته است از زرد نوشتن و عام پسند بودن دوري کند، در حالي که در دام صرف روشنفکرنويسي فرو نرفته است. حد تعادل حفظ شده اثر او را جايگاهي ويژه مي بخشد؛ مي تواند خوانندگان هم عام و هم خاص ادبيات را به سمت خود بکشاند. و اين نعمتي است که نصيب هر رماني در اين روزها نمي شود که خواننده سختگيرتر از رمان نويس ها هستند. پورمحسن از محاکمه خويشتن در اولين رمان خويش، سربلند بيرون آمده است. بايد منتظر نشست و ديد قدم هاي بعدي او در دنياي داستان چه خواهد بود.