نگاهی به رمان « بهار ۶۳»، نوشته‌ی مجتبا پورمحسن

هر کسی از ظن خود شد یار من
فرشته پیرانی

در محکمه اعترافات قدیسی نشسته ایم که در لحظه اعتراف به گناه نخستین در حال ارتکاب گناه دومین است و وقتی این تثلیث کامل می شود که در گناهان بعدتر و بعدتر تعمید یابد. بهار ۶۳ رنجنامه یک رویداد است. رویدادی به اسم فرزین که در بستر این بهار متولد می شود و از باطن حوادث و اتفاقات گرداگردش تکوین می یابد و برای خودش پدیده ای می شود. منتها این پدیده که آنقدرها هم منحصر به فرد و یگانه نیست و در موالید چندشمار هستند از این پدیده ها که می کوشند با تکیه بر شعور باطنی خود متفاوت باشند، در بطن های بعدی می نمایاند که حقیقتا متفاوت هست یا فقط ادعای آن را دارد. چون تنها این که گستاخی و جسارت خرج کرده و رگ گردنش را برجسته ساخته و به صراحت در بند نخستین ماجرا با صدای بلند کسب و کار خود را اعلام می دارد،موید تفاوتش نیست. جایی در مصاحبه ای خواندم که نویسنده سعی داشت در پیشگاه فرزین به سبب ریختن هستی و نیستی اش بر دایره کلاه از سر بردارد به نشانه ی ابراز شرمندگی. اما بنده تصور می کنم این فرزین است که باید عذرخواهی کند اگر تقصیری اتفاق افتاده باشد، زیرا این اوست که چنان عرصه را بر نویسنده تنگ کرده که اجازه نمی دهد تا او به آفرینش جهان های متعددش بپردازد و صرفا مانند کودک نوزادی که مادرش را تنها برای خود می خواهد نویسنده را مختص خود کرده است و به او مجال نشو و نمای اندیشه اش را نمی دهد تا جایی که بازیگران این تثلیث های مکرر عشقی که ظاهرا در هاله ای از این عنوان پنهان شده اند مفهوم بازیگری خود را در عرصه قصه از دست می دهند و علنا به موجوداتی عقیم و سترون تبدیل می شوند که حتا در نقش معهود و منطقی فریبکاری و بازی نمایی زنانه خود که همان اغواگری و ربودن قرار و آرام فرزین نیمه روشنفکر است هم به درستی حاضر نمی شوند. جایی در بحثی با نویسنده در پاسخ به این سوال علت این جای خالی بزرگ در بستر یک رمان که ظاهرا همگان در تلاشند آن را رمان بنامند را در ایجاب ایجاز برای خود دانسته بود. اما کسی نیست به آقای نویسنده ما بگوید که هزار سال ادب فارسی در شیوه رفتار و عشوه فتان معشوق های ممنوع المنظری بی سر و پا گشته که به ظاهر هیچ نشانی نه از تاک دارند و نه از تاک نشان و همواره در زیر نقاب و برقع پنهان بوده با این حال این شاهدان هر جایی هر جا که دست بتگر اراده ای کرده بر بستر متن به اغواگری خویش مشغول بوده اند. حال یک سوال ساده می پرسم جای این زنان در جهان این متن کجاست؟ آنها کیستند؟ اصلا شما که ظاهرا خواسته اید تمام زوایای پیدا و پنهان این زنان را تنها از منظر فرزین به تماشا بنشینید؛ آیا این پدیده یکه شما که آنقدر با ادبیات و سینما عجین هست که در هم نشینی با رویدادهای روزمره زندگی نیز گاه از صحنه های سینمایی یا قطعاتی از رمان‌های معتبر مثال می‌آورد و آنقدر شامه زیبا شناختی‌اش قوی هست که بازی قوزک و انگشت و فنجان را خوب تماشا کند از وجهه زیبایی شناسی این زنان هیچ نمی‌بیند یا آنقدر خودبسنده است که از این راز پرده ای برنمی دارد؟ آیا برای چنین مردی ساختار و آناتومی این زنان فاقد معناست؟ این چه ایجاب نابجایی است که ایشان خود را ملزم بدان دانسته اند. درست است که لکاته و زن اثیری هر دو را از روزنه نگاه راوی می نگریم هر آنچه او اراده کند می بینیم و هر آنچه را او نخواهد به تصور خود باز می گذاریم، اما آنقدر این هر دو را می بینیم که ذهنمان به همان اندازه که درگیر راوی باقی می ماند درگیر لکاته هم هست. اما چه سود که از این زنان هیچ بر نمی آید جز در حد واژه، عبارت یا معنایی فاقد هر نوع زنانگی که در خدمت بیان حوادثی هستند که گاه از ظرفیت زبان هم خارج شده و به بریده های ساده ای از یک گزارش صرف تبدیل می شوند که البته خوشبختانه کمتر چنین پرده هایی اتفاق می افتد.
نویسنده که قصد محاکمه اش را به هیچ روی ندارم آنقدر به پدیده یگانه اش جولان داده که دیگر فرصتی برای سایرین نمانده است و ایشان تنها در پرتو پدیده ای که در محاکمه خود برای گناهی که گناهش نمی پندارد و پناهی که پیوسته می جویدش و چون غرق شده ای دست در هر گیاهی می زند، سرگردان است که فرصت نمی یابد به آن دیگران نیز بپردازد. چرا نه؟ فرصتی بهتر از یک رمان برای پرداختن به قصه ای که گفته می شود تا گفته نشود. رویدادهایی که پیوسته در ذهن راوی می گذرند تا قصه واقعی بیان نشود. پرده هایی که نواخته می شوند تا پرده آخر در نهایتشان پنهان بماند. از بهار 63 آنچه که گفته نمی شود زیباست آنچه که قصد گفتنش نشده، قصه نگفته همان شرح شیدایی فرزند آدم و همان سیب سرخ حوا. گناه بی گناهی. این اتفاق بهار ۶۳ است به عبارتی همان حدس فرزین است از چرایی نامیدن بهار ۶۳.
نگارنده چه بسیار حدیث مفصل خواندم از این مجمل هر جا کسی خرقه ای بر قامتش دوخت حالا ساز یا ناساز. برخی به دوست شاعرم تبریک گفتند به سبب پیش آمد نخستین رمانش. که بنده هیچ هم با آن موافق نبوده و برای ایشان که سالهاست کار ادبی می کنند آن را اتفاقی در محور اتفاقات دیگر می دانم و علت شتاب را هم هرگز به درستی ندانستم. اما عجیب تر از آن حکایت برخی دوستان است؛ مثلا همین چند وقت پیش در نقدی خواندم که دوست فرهیخته ای اشاره کرده بود که فرزین در وجود آن زنان خود را می جست و در حقیقت زنان بهانه ای هستند برای پیدا کردن خودش. عجیب است که چه طور می شود چنین دریافتی داشت در حالی که فرزین به آن زنان و یا به هر زنی پناه می برد، و تکیه می کنم بر این پناه تا در سطور پایین تر به آن برگردم که خود را گم کند. همه اش قصه گم شدن است اصلا قرار نیست کسی خودش را پیدا کند. قرار همه بهار ۶۳ در ناپیدایی آن است. اصلا اگر فرزین دنبال پیدا کردن خودش بود که دیگر فرزین نبود یک پدیده که ملغمه ای است از معاصر تا تنگی کوچه های پریروز و فشار شدید ادرار در مثانه که با وجود همه ی فریاد کشیدن از دردهایش کسی دردهایش را نمی شنود. انگار که این پدیده در خلایی رها شده و تنها خود مخاطب انعکاس صدای خود است. شاید همان ماهی بزرگی است که در آکواریوم مقابل دیده همگان است و همه به به و چه چه اش می کنند اما او از آن سوی پرده آب تنها طرح چند لبخند باژگونه را می بیند. با این که خود فرزین هم می گوید اما می خواهم به این آدم قصه که خوب طوری بعضی جاها سر آدم را شیره می مالد و آدم را سر کار می گذارد بگویم که خیابان های شهر پناهگاه خستگی اونیستند، این آشیانه خلائی است که از اتفاق وجود زنان حادث می شود و پناهگاهی را می سازد، بودنی را که برای نبودنش بنا می شود. در حقیقت از لحظه شکل گیری اتفاق، دیگر اتفاق نیست و ارزش بازگشت ندارد. کسی هم بود که می گفت پیش از شروع هر رابطه به پایانش می اندیشم. در حقیقت بهار ۶۳قصه از دست دادن است نه یافتن، قصه گم شدن، محو شدن، عدم، نابودی، نیستی. تمام تلاش برای بنا کردن عمارتی که به یک آن فرو بریزد. قصه ممنوعیت ها، لب نزدن ها. می خواهم بگویم فرزین به زنان پناه می برد تا در خلا حاصل از آنان از خود بگریزد خود را از دست دهد، رها شود.
دوست دیگری در جایی دیگر محور قصه را بر عشق دانسته بود. نمی خواهم بگویم شوخی نه، اما عشق در بهار ۶۳ بیشتر یک بازی است و نه چیزی بیش از آن. شاید کاراکتر خیانت بسیار پر توان تر از عشق ظاهر شده باشد. البته خیانت به خود؛همین که فرزین در پیشگاه عدالت نشسته و خود را محاکمه می کند نخستین خیانت را در حق خود روا می دارد. او حتا در تلاش است تا برای خود توجیه بیاورد در حالیکه گالیله وار گردی زمین را با کفش هایش روی کف خاکی کلیسا نقش می اندازد. اما هسته این قصه لاشک فرزین است که البته با اتکا بر مضامین روان شناختی سعی در پیچاندن آن به سمت دردهای مزمن جسمی و به عبارتی یک اتفاق به ظاهر ساده و راحت که برابر است با یک نوبت مستراح خوب و روان شده. این مباحث جایگاه خاصی در علم روان دارند و مرکزیت حقیقی بهار 63 را می سازند. در واقع شخصیت بی ثبات فرزین در شبکه ای پیچیده و تو در تو در شعاع های پی در پی همین مرکز شکل می گیرد. فرزین پیوسته از دردهایش به جامعه پیرامون و از آنجا به دردهایش پرتاب می شود این دردها که در فرزین تظاهر دردناک جسمی هم یافته و او را پیوسته درگیر وجود خود ساخته شبکه ی پیچیده ای از علت های شکل گیری حوادث و مسایلی است که پی در پی اتفاق می افتند. البته شاید لازم نبود که نویسنده تا این اندازه بر این مساله فرزین مانور می داد. مانور بیش از حد روی مساله ای در قصه به آن غنا نمی بخشد غنا در اجرای مساله است. که البته نویسنده تا حدی در این باره موفق عمل کرده است.
در ابتدا با اعترافات کسی مواجهیم که علیرغم اعتراف به آنچه خود خیانت می نامد اما بر می آید که کماکان قایل به آن است و شاید به نظر برسد که قصد محاکمه خود را دارد، اما خام اندیشی است اگر تصور کنیم که او اراده بر ترک چیزی کرده. او در حقیقت نحوه شکل گیری روابط عاشقانه یا چارچوبهای خیانت آمیز خود را برای ما نمی گوید که او را محکوم کنیم یا به او حق بدهیم حتا اینها را نمی گوید تا قصه اش را گفته باشد. او اینها را می گوید تا با نشخوار دوباره حوادث آنها را زیست کند مثل این که می تواند هر رابطه ظریف غیر عاشقانه ای را نیز باززندگی کند.
ما با مردی تحصیلکرده از طبقه متوسط جامعه مواجهیم که علی رغم شعور باطنی و استعدادش در جای پیش پا افتاده ای کار می کند و به زندگی معمولی می پردازد. شاید در ابتدا این تصور برای ما ایجاد شود که این مرد با وجود نوعی دیانت نسبت به زندگی عادی با همسر عادیش که از راه عادی حاصل شده حتا خوشبخت هم باشد. از آن تعاریف جزء جزء و البته زیبا که از نقاط هنرمندانه بهار ۶۳ است این طور بر می آید که خلائی در وجود مرد هست که در پشت پنجره بالکن و با خوانش زندگی چند ساله اش با تهمینه به دست می آید با احساس خلائی که اگر ذره ای باهوش باشیم آبستن یک رویداد تازه در زندگی اوست که حال می تواند با همکارش در محیط کار به دست آید یا با هر زن دیگری در جایی دیگر. اما بگذارید مدخلی باز کنم و اتفاقا مساله اساسی را در همین جا مطرح کنم که اصلا چرا زنی؟ آیا در وجود زن چیزی هست که همچون تریاک عمل می کند و قادر است او را از خلائی به خلائی پرتاب کند ، خلائی که از درون حاصل شده و اسباب و علل خارجی ندارد؟ یا این طور به ما نمایانده می شود که او قصد فرار از چیزی را دارد و مساله اصلا یک پیشامد است مانند هر پیشامد دیگری که برای دیگران هم امکان وقوع دارد. فرزین ترجمه می کند او اهل ادبیات و سینماست باریک بین و زیبایی شناس است روی جزئیات دقیق می شود و با محیط رابطه ای شاعرانه برقرار می کند، راه رفتنش در کوچه ها احساس نوستالوژیکی به خواننده می بخشد و ته مزه حوادث در دهانش تلخ می نشیند با توما و ترزا فکر می کند و در جهان متن های ادبی و سینمایی قدم می زند. اما او با خست هر چه تمام تر نمی تواند یا نمی خواهد از چرایی و چگونگی رابطه یا روابطش سخن بگوید. و گویی یادش می رود که دارد قصه می گوید و باید علاوه بر تعریف حوادث آنها را برای مخاطب بازی کند. چرا که مخاطب در قصه امروز تنها شنونده نیست، او بیننده حوادث و اتفاقاتی است که رخ می دهد آنچنان که مقابل صفحه بزرگ سینما نشسته و تماشا می کند. و چه بسیار وقتها خود را ا در متن و جای بازیگران آن می بیند. اما این جا در بهار ۶۳ فرزین بیان رویدادها را عقیم می گذارد و باز شرح قصه خود را مکرر می کند. قصه ای که حتا در زمان گفتن آن نیز گویی به چیز نگفته ای می گریزد. او که تجاهل می کند پیوسته با بیماری اش دست به گریبان است در حقیقت آنچنان عمیقا دست به گریبان با خود است که فراموش می کند در کجای خود ایستاده است؟ و همچون کودکی که پیوسته جای این اسباب بازی محبوب را با دیگری عوض می کند به دنبال رها کردن و پیدا کردن دوباره لعبت خویش است. هر چه قدر که از لایه های سطحی داستان می گذریم و به لایه های زیرین وارد می شویم بیشتر با شخصیت برهنه و شکننده فرزین آشنا می شویم شخصیتی که پیوسته خود را بیشتر عریان می کند و با هر چه عریان تر شدن دورتر هم می شود. این پارادوکس این احساس را می رساند که هر چه قدر به رموز شخصیت فرزین نزدیک می شویم بیش از پیش او را از دست می دهیم و اگر تا جایی از بهار ۶۳ می توانستیم با فرزین در کوچه های کودکی و روزنامه های کف زمین که به جای سفره استفاده می شد یا سرگردانی در مطب روانپزشک همزاد پنداری کنیم اکنون دیگر او را گم کرده ایم و لحظه به لحظه احتمال همذات پنداری مان کمرنگ تر می شود. چرا که با فرو رفتن در مداخل درونی تر شخصیت او شاید برسد لحظه ای که اصلا او را نشناسیم و چرایی رفتارش را باز نیابیم.
چندین سال پیش داستان هایی از نویسنده خواندم که علیرغم کوتاهی شان جوهره ی داستانی قدرتمندی داشتند و زبان در آنها استحکام معنایی محکمی داشت. در بهار ۶۳ گاه با تصاویر زنده و شناوری رو به رو هستیم که حتا این توان را دارند که ذهنیت پایداری از خود در ذهنمان به جا بگذارند اما متاسفانه در جاهایی هم شده که غنای زبان فدای شتاب نویسنده در بیان رویدادها شده است البته رویدادهایی که بیشتر در بی وزنی و خلا اتفاق می افتند هر چند که فضا کاملا ابژکتیو و ملموس به نظر می رسد. نویسنده از آنجایی که در ساختن تصاویر هنرمندانه در زبان عاجز نیست و می تواند گاه به ساخت مضامین تصویری بپردازد که حجم داشته و از بازی صرف واژگانی بیرون هستند، داشتن صحنه بی جا و بیان اطناب آمیز مطب دکتر ریه با آن ادبیات ژورنالیستی از گرانی دستمزد اطبا البته جز شتاب نویسنده شاید القا کننده دلیل دیگری نباشد.
ایشان پیش و بیش از این که یک نویسنده خوب باشند یک خواننده اکتیو و حرفه ای هستند که رمان های امروز دنیا را به زبان اصلی می خوانند بنابراین جای اغماض نیست اگر بی توجه به معنای رمان معاصر به سراغ نوشتن رمان بروند. شاید بهار ۶۳ در معنای خود داستان خودش باشد اما بی هیچ تردید داستان دیگر آدمهایش نیست.
حضور شهر بارانی ما رشت در بهار ۶۳ البته از توانمندترین بخش های این قصه است. کاراکتر شهر نویسنده بسیار قدرتمندانه ظاهر شده و شما می توانید به آسانی پشت شیشه اتاق تان در پاریس یا نیویورک بنشینید و خیابان های امروز و تا اندازه ای دیروز رشت را تماشا کنید، بدون آن حس مزاحم دل زدگی که تا پیش از این از خواندن داستان هایی که خود را ملزم به بومی گرایی کرده بودند خبری باشد.
(اجازه می خواهم این جا این پرسش را مطرح کنم که آیا وقت آن نرسیده که دست از قضاوت خود یا هم مسلکان مان در سطح استانی و شهرستانی بکشیم و به افق های دورتری بیندیشیم. این اصلا بدان معنا نیست که از خویش به در رویم . بلکه همچون نویسندگان معتبر در همه جای دنیا، نویسندگانی از امریکای لاتین که در هنگام تورق کتاب هایشان بوی قهوه و نیشکر شامه را می سوزاند و داغی آفتاب بر پوستهای گندمگون شان آنقدر پیداست، با این حال کودکان شان با پاهای برهنه بر ماسه های داغ ساحلی قلعه جاویدان ادبیات شان را نقش می کنند.)
من به هنرمندی نویسنده در زبان واقفم اما به هر جهت نویسنده در این باره در بهار 63 با امساک برخورد کرده است اگر او تا اندازه ای از این آدم قصه اش فرزین که در عین حالی که از شما ترحم گدایی می کند صبوعانه به انهدام شما برمی خیزد دست می کشید و فضای داستان را تا آنجا که می شد و به تعهد ایجاز ایشان صدمه نمی زد گسترده می کرد، سایر کاراکترهای قصه هم مجال تنفس می یافتند. درست است که فرزین روایت می کند و داستان دانای کل ندارد و مخاطب کمتر احساس خفگی می کند اما لحظه ای هم خودتان را جای مخاطب تان بگذارید این که کسی یک نفس درباره درد و بیماری و عزلت خود حرف بزند و حریصانه به انجام اموری هم بپردازد که مطابق خاص اوست توانایی تحمل را از مخاطب می گیرد. بازیگری در رمان و درگیر کردن خود آدمها با هم به جای روایت فرزین از هر کدام از این اتفاقات شاید می توانست بهار ۶۳ را دوست داشتنی تر کند.
با این همه بر بهار ۶۳ اندوهی فلسفی سایه افکنده، اندوهی که همه ما با خود حمل می کنیم؛ بن بست ها و دربه دریهای تاریخی ما، دل بستن ها و گسستن ها. شاید بهار ۶۳ قصه ما باشد. درام دردناک شکست های ما. فرو ریختن امیدها و سر بر آوردن یاس ها و زنان استعاره های خاموش این امیدها. به هر روی بهار ۶۳شاید شتاب برای تجربه صد باره شکست باشد.