ادبيات داستاني گيلان و ستاره اي در راه

ادبيات داستاني گيلان و ستاره‌اي در راه

سه‌شنبه – ۷ مهر ۱۳۸۸

بهزاد عشقي:هنوز کودک بودم که با نام م-الف به‌آذين آشنا شدم. خواهرم، منيژه رمان کم ورقي خريده بود به نام «دختر رعيت». اين رمان نوشته‌ي به‌آذين بود و خواهرم يک نفس آن را خواند و بعد کتاب بين مادر و اعضاي ديگر خانواده دست به دست شد و آن گاه نوبت به من رسيد. «دختر رعيت» زندگي دختر روستايي و شور بختي به نام طاهره بود که در خانه‌ي شهري يک فئودال مورد ستم و تعرض قرار مي‌گرفت. دوران انقلاب سفيد و اصلاحات ارضي شاهانه بود و راديو بام تا شام از ستم فئودال‌ها سخن مي‌گفت و من گمان مي‌کردم که دختر رعيت نيز به همين مناسبت نوشته شده است.
بعدها فهميدم که چاپ اول «دختر رعيت» ۱۳۳۱بود و به‌آذين نويسنده‌اي ضد رژيم بود و رمان‌هاي ديگري به نام‌هاي «نقش پرند» و «مهره‌ي مار» و «شهر خدا» و… نوشته است و تقارن چاپ مجدد «دختر رعيت» و انقلاب سفيد کاملاً تصادفي بوده است، و يا اين‌که ناشر با استفاده از موقعيت اين رمان را تجديد چاپ کرده است. در ضمن فهميدم که نام واقعي به‌آذين، محمود اعتماد‌زاده است و يکي از نخستين داستان‌نويسان گيلان است که در دهه‌ي ۱۳۳۰در سطح ملي درخشيده است و در مقياس قصه‌نويسي آن دوران، از ديگران عقب نبوده است و يکي از نام‌هاي معتبر و شاخص آن زمان به حساب مي‌آمده است.
دهه‌ي ۱۳۴۰عصر زرين ادبيات و هنر در ايران بود و نقاشي و نمايش و شعر و سينما و ادبيات داستاني دوران اوج هنر خود را حل مي‌کرد و ستارگان بسياري در کهکشان هنر ايران مي‌درخشيدند. داستان‌نويسي گيلان نيز پر رونق بود و پاره‌اي از اين نويسندگان، از جمله محمود طياري و احمد مسعودي و تا حدودي حسن حسام و مجيد دانش‌آراسته، در سطح ملي مطرح بودند. اما پيش‌قراول اين جريان، طياري بود که در روزگار دراز‌گويي و نگارش رمان‌هاي پر حجم، مبتکر نوعي داستان نويسي ميني‌مال بود که بين شعر و قصه در نوسان بود و خود آن قصه‌ها را طرح مي‌ناميد. بهترين تجربه‌ي طياري در اين زمينه‌ مجموعه‌ي طرح‌ها و کلاغ‌ها بود که سخت مورد توجه قرار گرفت و حتي با تحسين بزرگاني چون جلال آل احمد و فروغ فرخزاد مواجه شد. در واقع دهه‌ي ۱۳۴۰متعلق به طياري بود و او بهترين قصه‌نويس گيلاني بود که در سطح ملي مي‌درخشيد.
احمد مسعودي نيز، که اغلب قصه‌هاي فراواقعي مي‌نوشت، آوازه‌اي در تمام ايران داشت و محمد‌علي سپانلو، در کتاب بازآفريني واقعيت يکي از قصه‌هايش را نقل کرده است و از او به نيکي نام به ميان آورده است. در مرحله‌ي ديگر حسن حسام بود که قريحه‌ي يکه‌اي در قصه‌نويسي داشت و مي‌رفت که به يکي از داستان نويسان شاخص ايران بدل گردد. دريغ که قطار سياست، که به قول سپهري چه خالي مي‌رفت، او را با خود برد و داستان نويسي که مي‌توانست در تمام ايران بدرخشد، به سياست ورز خام دستي بدل گشت که در شهر خود نيز در سايه قرار گرفت و مهجور ماند.
در دهه‌ي ۱۳۵۰جامعه هر چه بيشتر سياسي مي‌شد و تقريباً اغلب هنرمندان ايراني، و از جمله قصه‌نويسان گيلاني، با سياست مي‌رفتند. البته از سياست گريزي نيست و به خصوص در سرزمين‌هاي پيراموني حتا اگر هنرمند دست از سياست بردارد، سياست او را رها نمي‌کند. به تعبيري ديگر در اين نوع جوامع حتي غير سياسي‌ترين هنرها نيز به شکلي له و يا عليه سياست‌هاي رسمي و يا غير رسمي عمل مي‌کنند. يا اين‌که از هر اثر هنري، حتي اثري که مفاهيم کلي و انساني و فرا تاريخي را نقل مي‌کند، مي‌توان مفاهيم سياسي استخراج کرد.
اما مشکل اينجاست که در دهه‌ي ۱۳۵۰بسياري از هنرمندان ايراني، و از جمله قصه نويسان گيلاني، هنر سياسي را با شب‌نامه نويسي و اعلان‌هاي تبليغاتي خلط مي‌کردند. در نتيجه آثاري که ارايه مي‌دادند فاقد ساختار هنرمندانه بود و حتي به عنوان اعلان‌هاي سياسي نيز شور و حالي برنمي‌انگيخت. در چنين موقعيتي ستاره‌هاي قصه‌نويس گيلان کاملاً در سايه قرار گرفتند. به‌آذين در بست با سياست مي‌رفت و ديگر اثر داستاني قابل توجهي ارايه نداد. محمود طياري در سايه بود و تقريباً دوران فترت خود را مي‌گذراند و نمي‌توانست و يا نمي‌خواست با قطار سياست همراه شود. احمد مسعودي ناپديد شده بود و به روايتي از دنيا رفته بود. حسن حسام تقريباً قصه‌نويسي را رها کرده بود و ديگران نيز در قالب قصه، اعلان‌هاي بي‌مايه‌اي درباره‌ي نان و گوشت و خربزه و داس و درفش مي‌نوشتند. بنابراين داستان نويسي گيلان در دهه‌ي ۱۳۵۰، هيچ ستاره‌اي در سطح ملي نداشت و در سطح بومي نيز اعتناي چنداني برنمي‌انگيخت.
دهه‌ي ۱۳۶۰، لااقل نيمه‌ي نخست اين دهه، دوران فترت و حيرت بود. پاره‌اي از نويسندگان قديمي در قالب طرح معضلات اجتماعي، از صف مرغ و تخم مرغ سخن مي‌گفتند و همچنان مي‌کوشيدند که ناخنکي به سياست بزنند. اما عده‌اي ديگر به تدريج متوجه شدند که مي‌بايد دست به نوزايي و خانه تکاني ادبي بزنند. محمود طياري از فترت به در آمد و در قالب شعر و قصه و نمايشنامه، مي‌کوشيد که عصر طلايي خود را در فضايي جديد احيا کند. انصاف آن که طياري از نظر تسلط به آداب نوشتن از اغلب همتاهاي گيلاني خود سرتر بود. اما با اين همه ديگر نتوانست خود را در دوران اوجش بازتوليد کند. مجيد دانش‌آراسته صف گوشت و نان را رها کرد و کوشيد که نگاه واقع بينانه‌تر و همسو نگرانه‌تري نسبت به موقعيت انسان داشته باشد و فرم‌هاي جديدتري را بيازمايد و در اين زمينه موفقيت‌هايي نيز کسب کرد.
در سطح ملي ادبيات تريبونال و هنر ژردانفي و رئاليسم سوسياليستي، توسط نويسندگان و منتقداني چون رضا براهني و هوشنگ گلشيري مورد نکوهش قرار مي‌گرفت و به تبع آن نويسندگان متقدم و نورسيده، از رئاليسم جادويي مارکز و خوان رولفو، تا رمان نو آلن رب گريه، تا جريان سيال ذهن ويليام فالکنر و ويرجينيا وولف، تا قصه‌هاي ميني‌مال…، تا شيوه‌ي قصه نويسي ميلان کوندرا، و… انواع فرم‌هاي مدرن را مي‌آزمودند و نويسندگان بومي نيز از اين فضا تاثير مي‌گرفتند و به خصوص طيفي از نويسندگان جوان و نورسيده مي‌کوشيدند که از فرم‌هاي سنتي قصه‌نويسي فاصله بگيرند و قلمروهاي تازه‌تري را بيازمايند. اما بسياري از آن‌ها نه تنها در سطح ملي موقعيتي کسب نکردند، که در سطح محلي نيز اعتنايي برنمي‌انگيختند. اما در سال‌هاي آخر اين دهه، و سال‌هاي آغازين دهه‌ي ۱۳۷۰، ادبيات داستاني گيلان صاحب يک ستاره ملي شد: بيژن نجدي.
بيژن نجدي، نخست شاعر بود و در دهه‌ي ۱۳۴۰ شعرهايش در نشريات ادبي چاپ مي‌شد و به مثابه شاعري مدرن و پيشگام صاحب نام و آوازه‌اي شده بود. اما از آغاز دهه‌ي ۱۳۵۰ديگر از نجدي و شعرهايش نامي در ميان نبود و حتي در زادگاهش لاهيجان نيز نقشي در محافل ادبي نداشت. تا اين‌که در سال‌هاي پاياني دهه‌ي ۱۳۶۰، به همراه دوستم، احمد ميراحسان به ديدارش رفتيم. نجدي از اوايل دهه‌ي ۱۳۵۰ تا اواخر ۱۳۶۰ يعني در حدود بيست سال به کماي ادبي فرو رفته بود و در اين مدت فقط دو شعر و يک قصه نوشته بود. نجدي را با عنوان شاعر مي‌شناختيم به نوشتن قصه اتفاق تازه‌اي در زندگي هنري او بود. قصه از زبان يک عروسک نقل مي‌شد. همدم اين عروسک دخترکي بود که بر اثر بمباران عراقي‌ها جانش را از دست داده بود. قصه، زباني شاعرانه و کودکانه داشت و نوعي شاعرانگي و وارونگي و خيال‌انگيزي و شکستن هنجارهاي معمول زبان در آن ديده مي‌شد.
زبان قصه بسيار شبيه لحن بنجي، شخصيت نيمه ديوانه‌ي رمان خشم و هياهو اثر ويليام فالکنر بود. در آن زمان از سرناگزيري گرداننده‌ي بخش ادبي يک نشريه‌ي محلي بودم. قصه را از نجدي گرفتم و در آن نشريه چاپ کردم. قصه بازتاب مثبتي داشت و نجدي به شوق آمد و سکوت چند ساله را شکست و قصه‌هاي ديگري نوشت و بعد همه‌ي آن‌ها در مجموعه‌ي «يوزپلنگاني که با من دويدند» چاپ شد. اين مجموعه بسيار مورد توجه قرار گرفت که بسياري از هنرمندان نخبه از جمله سپانلو و مسعود کيميايي و ابراهيم گلستان و بسياري ديگر آن را ستودند. تا آن زمان و حتي تا امروز، هيچ کدام از قصه‌نويسان گيلاني نتوانستند به اندازه‌ي نجدي در سطح ملي مورد توجه قرار بگيرند. اما متأسفانه نجدي در اوج خلاقيت از دنيا رفت و اگر بود مي‌توانست آثار ديگري بنويسد و مورد استقبال بيشتري قرار بگيرد و همسرش ديگر مجبور نبود سياه مشق‌هايش را به چاپ برساند و اعتبار نجدي را زير سوال ببرد.
دهه‌ي ۱۳۷۰ گذشت و ديگر ستاره‌اي در ادبيات داستاني گيلان ظهور نکرد و دهه‌ي ۱۳۸۰ نيز تا اين زمان بي‌ستاره بود. قصه‌نويسان بسياري آمدند و با هزينه‌ي شخصي و يا از طريق ناشران نه چندان مطرح، آثار متوسط و زير متوسطي منتشر کردند که پس از چاپ فراموش شدند و اعتنايي برنيانگيختند. تا اين که چندي پيش دوست جوانم، مجتبا پورمحسن خبر داد که داستان بلندي از طريق نشر چشمه زير چاپ دارد. «چشمه» يکي از انتشارات مهم و معتبر ايران است و نفس اين اتفاق مي‌تواند براي مجتبا يک رويداد مهم و موفقيت‌آميز باشد. مجتبا چند سال پيش قصه‌ي کوتاهي برايم خوانده بود که بسيار مدرن و جذاب و غافلگير کننده بود. احمد ميراحسان نيز اين قصه را خوانده بود و مي‌گفت که مجتبا، قصه‌نويس خوبي خواهد شد.
آيا ستاره‌ي تازه‌اي در راه است. قصه‌ي مجتبا با نام «بهار ۶۳‌» از چاپ درآمد و نسخه‌اي از آن را قبل از پخش در گيلان، به من داد که بخوانم. به مجتبا گفتم چند ورق از قصه‌ات را مي‌خوانم، اگر مرا گرفت تا آخر مي‌روم، اگر نه، رهايش مي‌کنم. چون خودآزاري ندارم و لااقل دوست ندارم که با خواندن قصه‌هاي ملال‌آور و بي‌مايه، خود را بيازارم. اما همان شب کتاب را يک نفس خواندم و لااقل مي‌توانم بگويم که «بهار ۶۳» سرگرم کننده و جذاب است و مخاطبش را نمي‌آزارد. قهرمان محوري داستان، يک روشنفکر جوان و امروزي است که به هيچ آرمان اجتماعي و سياسي و فلسفي و اخلاقي و هنري باور ندارد و فقط در لحظه زندگي مي‌کند. يا حتا زندگي نمي‌کند و فقط رنج مي‌برد و ديگران را نيز رنج مي‌دهد. خيلي راحت زن‌هاي زندگي‌اش را مصرف مي‌کند و کنار مي‌گذارد. براي خيانت هيچ قبح اخلاقي قائل نيست و اصولاً به اصلي به نام خيانت باور ندارد. اين روشنفکر جمع اضداد است و همان اندازه که مي‌تواند از برامس و موسيقي کلاسيک لذت ببرد، از ليلا فروهر نيز لذت مي‌برد.
نويسنده با نشانه‌هاي مستند گونه‌اي که به جا مي‌گذارد، بين واقعيت واقعي و واقعيت داستاني، و بين زندگي نويسنده و زندگي قهرمان قصه نوعي مشابهت به وجود مي‌آورد. بنابراين هيچ ابايي ندارد که به عنوان فردي خيانت پيشه و آرمان باخته و هيچ انگار، نقش بدمن ماجرا را بر عهده بگيرد. چون نويسنده نمي‌خواهد از خود قهرمان بسازد و بنابراين با شجاعت قابل تحسيني روحش را در پيشگاه جامعه عريان مي‌کند. به مجتبا گفتم که من با هيچ کس تعارف ندارم و هميشه پيرو اين اصل ارسطو بودم که افلاطون را دوست دارم، اما حقيقت را بيش از او. مي‌دانيم که ارسطو، شاگرد افلاطون بود و استادش را بسيار دوست مي‌داشت اما چون به مرحله‌ي فلسفيدن و توليد انديشه رسيد، آراي استادش را رد کرد. مجتبا مستعد و خلاق است و من در چهره‌ي او نويسنده‌اي را مي‌بينم که در حال شکفتن است. «بهار ۶۳‌» به خاطر حقيقت گويي در نوع خود تجربه‌ي يکه‌اي است. اما به باور من داستان جاي کار بيشتري داشت و از نظر زبان و پردازش شخصيت‌ها و تصوير کردن روح جمعي يک دوران، مي‌توانست به اثر کامل‌تري بدل شود.
شخصيت محوري داستان، با تمام نشانه‌هاي مستند گونه‌اي که نويسنده به جا مي‌گذارد، انگار در خلا حرکت مي‌کند و مابين شخصيت فردي و روح زمانه‌اش هيچ ارتباطي نمي‌بينم. بنابراين دل‌پيچه‌هاي مداوم قهرمان قصه و ناسازگار‌ي‌هايي که مشکلات فردي‌اش را رقم مي‌زند، به درستي تبيين نمي‌شود. به همين ترتيب شخصيت‌هاي روبه‌روي اين قهرمان و سه زن زندگي او نيز هويتي سايه‌وار دارند و به مثابه‌ي شخصيت‌هاي زنده و ملموس پردازش نمي‌شوند. بنابراين ما نمي‌توانيم بين شخصيت قصه و شخصيت‌هاي پيرامونش و مختصات زمانه‌اش ارتباطي ارگانيک و دروني ببينيم. در نتيجه‌، دل‌پيچه‌هاي قهرمان قصه نمي‌تواند در خدمت افشاي ناسازگاري‌هاي محيط قرار بگيرد و صرفاً کاربردي مجرد و زشت نگارانه پيدا مي‌کند. زبان داستان هم بيشتر ژورناليستي است و ظرفيت‌هاي داستاني ندارد و دغدغه‌هاي دروني و صداي روح قهرمان قصه از مجراي زبان نويسنده به ما منتقل نمي‌شود. با اين همه «بهار ۶۳» اتفاق جديدي در قصه‌نويسي گيلان است و مجتبا پورمحسن مي‌رود که در سطح ملي بدرخشد و به يکي از ستارگان ادبيات داستاني گيلان بدل شود.