گفت و گوي روزنامه بهار با مجتبا پورمحسن، نويسنده رمان «بهار ۶۳»

شهر براي گم شدن

علي شروقي: «بهار ۶۳» اولين رمان مجتبي پورمحسن، نويسنده، شاعر و منتقد عربي است که نشر چشمه آن را منتشر کرده است. شخصيت اصلي اين رمان کسي است که سنگيني بار «خيانت‌» را در کوچه و خيابان به دوش مي‌گيرد. او نه فقط راوي «خيانت»، بلکه راوي رنجي است که از دل «خيانت» زاده شده و او را يک دم آرام نمي‌گذارد. با پورمحسن درباره «بهار ۶۳» گفت و گويي منتشر کرده‌ام که مي‌خوانيد:

اگر موافق باشي مي‌خواهم گفت وگو را با طرح مقوله شهر و اهميتي که در اين رمان پيدا کرده آغاز کنم‌. ‌چون به نظر من در اين رمان شهر رشت به يکي از شخصيت‌هاي اصلي رمان تبديل شده و مکان‌هاي شهري‌، با خاطرات و معناهايي که در آن‌ها قرار داده شده نشانه‌گذاري شده‌اند‌. يک نمونه خوبش‌، مثلاً استفاده از پاساژ پله‌برقي و طرح قضيه بلعيده شدن توسط پله‌ها است‌. يا اصلاً اسم رمان‌… «بهار 63» اسم يک مغازه متروک و در بسته در رشت است . حالا من نمي‌دانم چنين مغازه‌اي واقعاً وجود دارد يا تخيل تو آن را به رشت اضافه کرده‌. اما جالب است، من قبل از خواندن رمان خيال مي‌کردم اين اسم به واقعه‌اي سياسي اشاره دارد.
ببين، همان‌طور که گفتي مکان‌هاي شهري در اين رمان نشانه‌گذاري شده‌اند. خب، رمان روايت ذهني يک آدم از زندگي گذشته خودش است. فرزين دارد خودش را محاکمه مي‌کند. اما در اين روايت‌ها، قضاوت‌هاي مختلف او در زمان‌هاي مختلف و همين‌طور نگاه ناپايدارش به وقايع گذشته باعث مي‌شود که در ذهنش همه چيز به هم ريخته باشد. در واقع اين نام بردن از مکان‌ها، تلاش او براي متوقف کردن اين خاطرات مغشوش و انديشيدن درباره‌ي آن‌هاست. به عبارت ديگر فرزين چنگ مي‌زند به اين مکان‌ها تا از تناقضاتي که در گذشته‌اش وجود دارد، فرار کند و بالاخره بتواند به چيزي فکر کند. اگرچه همان مکان‌ها هم دوباره او را به دور تقريباً باطلي از قضاوت‌هايش مي‌اندازد.
بنابراين نام بردن از مکان‌ها و اصرار مشهود راوي در اشاره به نام خيابان‌ها و کوچه‌ها و مغازه‌هاي شهر در واقع براي کنار گذاشتن افکاري است که تمام وجودش را اشغال کرده‌اند. اين‌جا مکان، فقط مکان نيست، زمان است، هويت اتفاقات است. قبول دارم که شهر در رمان «بهار ۶۳» يکي از شخصيت‌هاي اصلي است.
اما در مورد آن مغازه بله، مغازه‌ي «بهار ۶۳» در رشت وجود خارجي دارد. اتفاقاً در مرکز شهر هم هست، اما سال‌هاست که همان‌طور متروک باقي مانده است. فکر مي‌کنم اکثر شهروندان رشت از خودشان پرسيده‌اند که چرا اسم اين مغازه بهار 63 است. اين نقطه‌ي اشتراک فرزين با خيلي شهروندان است. ولي او شايد چون درگيري ذهني زيادي دارد و چنگ انداخته به مکان‌ها؛ بيشتر درباره‌ي اسم اين مغازه فکر کرده است. از طرفي از کجا معلوم که بقيه داستاني براي اين اسم نداشته باشند. شايد کساني باشند که از اسم اين مغازه‌ داستاني سياسي در خيال‌شان بسازند. حتماً هستند. من اما داستانم را نوشته‌ام و بقيه ننوشته‌اند. با تو موافقم که با اين اسم شايد مخاطب انتظار رماني سياسي را داشته باشد. چون در سال‌هاي دهه‌ي شصت تقريباً همه چيز سياسي و تحت تاثير برخوردهاي پس از انقلاب بود. اما حتماً آدم‌هايي بودند که در بحبوحه‌ي همان برخوردهاي سياسي، عاشقي کردند، نبودند؟

در اين سال‌ها بسياري از داستان‌هايي که به داستانهاي شهري معروف شده‌اند‌، در آپارتمان‌ها و مکان‌هاي بسته مي‌گذرند و شهر اگر هم در آن‌ها حضور داشته باشد‌، اين حضور به يک سري اسم که هيچ هويتي را بازنمايي نمي‌کنند، محدود شده است‌. اما در «‌بهار ۶۳» شهر، حضوري فعال و زنده دارد . هر چند به نظرم اين حضور مي‌توانست از ايني هم که هست فعال‌تر باشد و به مکان‌هاي فرعي و مخفي‌تري هم کشيده شود‌. فکر مي کنم از همه پتانسيلي که طرح رمان در اختيارت گذاشته، استفاده نکرده‌اي‌.
بله، متاسفانه ادبيات شهري ما تبديل شده به توصيف آپارتمان‌نشيني و گاهي سردادن شعارهاي شبه روشنفکرانه اندر مضرات آپارتمان‌نشيني، اين نگاه به نظر من نتيجه‌ي کليشه دواليستي شهر- روستاست که خاستگاه فکري‌اش عمدتاً تفکر چپ است که از پيش از انقلاب تاکنون بر اساس الگويي ناقص و دم‌دستي، روستايي را در مقابل شهري قرار داده‌اند و به همين ترتيب روستانشيني را بر شهر‌نشيني ارجحيت داده‌اند. اين نگاه متاسفانه الان ديگر فقط منحصر به چپ‌ها نيست و بسياري از هموطنان ما دچار اين تفکر عجيب شده‌اند که شهر، يعني فقط آپارتمان‌نشيني. حالا اگر بسياري از همين منتقدين شهر‌نشيني بروند روستا، بعد از يک روز حوصله‌شان سر مي‌رود، چون با زندگي شهرنشيني خو کرده‌اند. شايد تازه در اين وضعيت متوجه شوند که شهرنشيني فقط آپارتمان‌نشيني نيست. در رمان بهار 63، فرزين مي‌کوشد خودش را در خيابان‌ها گم کند. مي‌خواهد بين جمعيت و در مناسبات روزمره محو شود تا کمتر خودش را و ذهنياتي را که دوره‌اش کرده‌اند، ببيند. واضح است که در اين راه ناموفق است. چون اين شهر، هر کجايش براي فرزين، فقط مکان نيست، زمان هست. کتيبه است. پس آدمي که اين‌قدر با خودش درگير است، دغدغه‌ي ذهني‌اش آپارتمان‌نشيني نيست، او راهي خيابان‌ها و کوچه‌ها مي‌شود.اما در آن‌جا هم خودش و خاطراتش را مي‌بيند. خاطره‌ي چيزهايي که عذابش مي‌دهد. جالب است که مي‌گويي فرزين مي‌توانست به مکان‌هاي فرعي و مخفي‌تر هم برود. اين هم نظري است. ولي من به عنوان خالق شخصيت فرزين تصور مي‌کنم او مي‌ترسد از اين‌که وارد کوچه‌ها شود. چون آن‌جا ديگر بوق ماشين نيست که نجاتش دهد از سفر رنج‌آور ذهني‌اش.

معمولاً در بسياري از داستان‌هايي که در شهري شمالي اتفاق مي‌افتند‌، نويسنده به سراغ نم و مه و باران و اين قبيل طبيعيات بديهي و کليشه شده مي‌رود‌، اما در «بهار 63‌» از اين کليشه‌ها خبري نيست‌. موقع خواندن رمان‌، همه‌اش منتظر بودم راوي حداقل موقع سيگار کشيدن راجع به سيگار نم کشيده داد سخن بدهد‌، اما خوشبختانه چنين اتفاقي نيفتاد‌.
متاسفانه اين کليشه‌ها روز به روز دارد بيشتر مي‌شود.‌ در جواب سوالت بگذار با توجه به مثال‌هايي که زده‌اي، من درباره‌ي اين نمونه‌ها حرف بزنم. درست است، متاسفانه اين نوع استفاده‌هاي کليشه‌اي از نمادهاي اقليمي در ادبيات داستاني زياد ديده مي‌شود. اين فقط مختص گيلان نيست. داستان‌نويساني که درباره‌ي شهرهاي کويري هم مي‌نويسند، نگاه‌شان به کوير جوري است که انگار نه انگار کاراکترشان در همان محيط به دنيا آمده و ديگر کوير را نمي‌بيند. از بس که ديده، ديگر نمي‌بيند. در مورد اقليم رمان «بهار 63» هم همين‌طور است. مثلاً مي‌نويسند سيگار نم‌کشيده شمال. آخر براي من و منِ نوعي که در رشت به دنيا آمده‌ايم و اولين سيگارهاي‌مان را هم همين‌جا کشيده‌ايم، ديگر سيگار نم‌کشيده معنايي ندارد. از نظر يک گيلاني، سيگار يعني همان چيزي که شما بهش مي‌گوييد «سيگار نم‌کشيده». حالا اين گيلاني شايد از سيگاري که در تهران يا اصفهان بکشد، چندان لذت نبرد. آن وقت او احتمالاً يک صفت ديگر براي سيگاري که در شهرهاي ديگر مي‌کشد، تعيين مي‌کند. نمي‌دانم متوجه منظورم مي‌شوي يا نه. اگر در رمان و در ذهن فرزين مثلاً عبارت «سيگار نم‌کشيده» را مي‌گذاشتم، اين مي‌شد کليشه، همان‌طور که خودت گفتي. مثال ديگر. ببين در رشت آن‌قدر باران مي‌بارد که حتماً اين طنز را شنيده‌اي که مي‌گويند در رشت يازده ماه باران مي‌بارد و يک ماه هم چکه مي‌کند. اين حالا اغراق است. اما تصويرکردن يک عاشقانه در فضاي باراني رشت، خيلي باسمه‌اي است. شايد در شهر ديگري که مثلاً در طول سال بيست بار باران مي‌بارد، قدم زدن عاشق و معشوق زيرباران، صحنه‌ي بکري باشد. اما براي فرزين (شخصيت اصلي رمان) باران ديگر ماهيت عاشقانه ندارد. اين‌ها نکاتي است که به نظر من بعضي از داستان‌نويسان از آن غافل هستند. شايد تا به حال تو که رشت را نديده‌اي، از رشت فقط همان کليشه‌ي قدم زدن عاشقانه زير باران و سيگارم نم‌کشيده را شنيده باشي. امادر نظر بگير که در رشت، يک عاشق خيلي از باران استقبال نمي‌کند. چون آن‌قدر مي‌بارد که احتمالاً آب و شانه‌اش را خراب کند و به همين جهت حتا ممکن است دعا کند که سرقرار عاشقي باران نبارد. من در اين رمان خواسته‌ام اين کليشه‌ها را بگذارم کنار و واقعيت ذهني شهر رشت را از ذهن يک ساکن همين شهر روايت کنم. فکر مي‌کنم با نگفتن اين‌جور چيزها توانسته‌ام رشت را در ذهن شخصيتم واقعي‌تر نشان دهم.

مي‌رسيم به مقوله «خيانت» که موضوع اصلي رمان است‌. راوي اين رمان، يک خائن است‌. اما نه يک خائن معمولي‌. او قدري ماليخوليايي است که اين ويژگي نحوه روايت‌، لحن و خود داستان را جذاب‌تر مي‌کند‌. او مدام درگير خيانت خود است‌. اما مساله اين است که بيشتر از اين درگيري سخن مي‌گويد و آن‌طور که بايد به عمق ماجرا نمي‌رود‌. خيلي جاها رد و اثر يک جور طفره رفتن و نگفتن را مي‌ديدم و احساس مي‌کردم‌. آيا اين طفره رفتن‌ها به عمد بود يا از سر ضرورت و اجبار‌؟
بگذار اول يک کلمه را در سوالت اصلاح کنم. فرزين، خيانت مي‌کند. خيانتکار ‌است. «خائن» به نظرم کلمه‌ي خوبي نيست. خائن، اسم فاعل زيبايي نيست، يعني اين‌جا زيبا نيست. چون مفهوم را کاملاً منتقل نمي‌کند. شايد قاتل مثلاً براي کسي که مرتکب قتل شده، رسا باشد، اما براي خيانت عاشقانه به نظرم همان کلمه‌ي خيانتکار بهتر است. بله، فرزين يک خيانتکار معمولي نيست. او شايد هزار دليل براي خيانت نکردن دارد، اما خيانت مي‌کند. او خود را در جبري مي‌بيند که در تحليل‌هاي ذهني‌اش هم نمي‌تواند در کنار آن هزار دليل، يک دليل ديگر پيدا کند که جلوي خيانتش را بگيرد. فرزين با خودش درگير است. با مرور خاطرات، خودش را شايد شکنجه مي‌کند. مي‌خواهد به جواب برسد، نمي‌دانم مي‌رسد يا نه. حق با توست اين طفره رفتن وجود دارد. اما طبيعي است. حالا فرزين که تازه سوالاتش را در ذهنش مطرح مي کند؛ ما ‌در عوض در زندگي روزمره آدم‌هايي را داريم که خيانت مي‌کنند و اصلاً سوالي برايشان پيش نمي‌آيد يا از همان اول از سوالات طفره مي‌روند. فرزين هم طفره مي‌رود. ماشين مکانيکي که نيست، آدم است. من به عنوان خالقش بايد او را واقعي خلق کنم.
تو احساس مي‌کني طفره مي‌رود، چون فرزين آن‌قدر جسارت داشته که در ذهنش با واقعيات تلخ خيانت روبه رو شود و حالا توي مخاطب انتظار داري که تا آخرش برود. نمي‌رود، چون آدم است، چون خيانت مي‌کند و بعد برايش دليل مي‌آورد. من يک شخصيت داستاني خلق کرده‌ام. فرزين، تحليلگر يا روانکاو نيست. او يک آدم معمولي است که چهار تا کتاب خوانده و بيش از ديگران با خودش روبه رو مي‌شود. بنابراين اگر احساس مي‌کني به عمق نرفته، يعني منتظر رسيدن به جواب هستي. اما آيا به نظر تو منطقي است که کاراکتري مثل فرزين به جواب مشخصي برسد؟

راوي بيشتر از خودش سخن مي‌گويد و کمتر از نگاه ديگران و به ويژه شخصيت‌هاي زن داستان در معرض نگاه شدن قرار مي‌گيرد‌. منظورم اين نيست که مي آمدي بخش‌هايي از ماجرا را از زاويه ديد زن‌هاي داستان روايت مي‌کردي‌. منظورم اين است که روايت راوي را به سمتي مي‌بردي که خود را بيش از اين از نگاه زن‌ها روايت کند و در معرض قضاوت شدن قرار دهد‌. در جاهايي اين اتفاق افتاده، اما خيلي کم و گذرا‌. براهني در مورد «بوف کور » يک حرف جالبي مي‌زند که من اين‌جا نقل به مضمون مي‌کنم‌. مي‌گويد هدايت در بوف کور يک عروسک بي‌جان و لال را در برابر راوي پر‌حرف قرار داده است‌. اين اتفاقي است که به نظرم اين‌جا هم افتاده است . زن‌ها خيلي کم حرف مي‌زنند‌. خيلي کم واکنش‌هاي اساسي نشان مي‌دهند‌. کنش‌مند‌ترين زن رمان، تهمينه است و يک کمي هم سما‌. يک جا البته از احساسات کسي که به او خيانت مي‌شود هم سخن گفته‌اي اما زود از کنارش رد شده‌اي‌. ‌چرا‌؟
اصلاً کمرنگ بودن حضور زن‌ها، تعمدي است. شما اگر دقت کند فرزين خيلي کم پيش مي‌آيد که از زيبايي هيچ‌کدام از اين زن‌ها حرف بزند. چون اصلاً دليل خيانت او مثلاً زيباتر بودن يکي نسبت به ديگري يا تنوع‌طلبي صرف نيست. او آن‌قدر نقش خودش را در خيانت‌ها پررنگ مي‌داند که اصلاً زن‌ها را نمي‌بيند. اگر هم گاهي از آن‌ها حرف مي‌زند، به خاطر اين است که دارد ماجراها را مرور مي‌کند تا درباره‌شان فکر کند. اين اتفاق هم به صورت غير‌ارادي رخ مي‌دهد. چند جايي هم که زن‌ها سعي مي‌کنند وارد ذهن فرزين شوند، نتيجه‌ي مثبتي ندارد. مثلاً وقتي سما به او مي‌گويد که تو به گذشته‌ها دل بستي؛ در فرزين دافعه ايجاد مي‌کند. چون قطعاً خود فرزين مي‌داند در گذشته غرق شده. اما سوالاتي که ذهن فرزين را مشوش کرده اصلاً اين چيزها نيست. آن‌چه در ذهن فرزين مي‌گذرد، براي اطرافيانش قابل درک نيست، نه براي زن‌هاي داستان، نه روانپزشک و نه دوستانش. بله، زن‌ها در رمان چهره ندارند شايد همان تعبيري که اشاره کردي مثل زن لال «بوف کور» باشند، اما دليل دارد. «بهار 63» رمانس نيست که حتماً به شَق ديگر ماجرا نياز باشد. مشکل فرزين اتفاقاً همين است که او به خاطر دل‌بستگي به حرف‌ها و افکار اين يا آن زن نيست که خيانت مي‌کند. او در ذهن خودش با خودش درگير است. شنيدن حرف‌هاي زن‌ها در صورتي لازم بود که فرزين مسووليت خيانت يا بخشي از مسووليتش را به گردن زن‌ها مي‌انداخت. در حالي که اين‌طور نيست. او از همان سطر اول رمان مي‌پذيرد که خيانت مي‌کند. تمام مسووليت خيانت را مي‌پذيرد.

شنبه – ۱ اسفند ۱۳۸۸