متن گفت و گو با مجتبا پورمحسن، نويسندهي رمانِ «بهار ۶۳»، چاپ شده در روزنامه فرهيختگان:
تنهايي، سيگار و کلمات
سيد مصطفي رضيئي:عجيب بود، اما يکي از فعالترين روزنامهنگاران ادبي کشور، رماناش را خيلي بيسروصدا و بدون هيچ مقدمهاي به يک باره به پيشخوان کتابفروشي نشر چشمه فرستاد تا چند روز بعد شاهد حضور اثرش در کتابفروشيهاي ديگر کشور باشيم. رماني کوتاه که دنبالهروي ديگر کتابهاي پورمحسن شده است: سه دفتر شعر در طول ده سال گذشته با نامهاي «من ميخواهد خودم را تصادف کنم، خانم پرستار!»، «هفتها» و «تانگوي تکنفره»، همراه دو کتاب ترجمهي منتشر شده از او: «مردي بدون کشور» نوشتهي کورت ونهگات، و «انگشت پا» منتخبي از شعرهاي ريموند کارور که در کنار انبوهي مصاحبه، ترجمه، مقاله، نقد و مرور کتاب از او منتشر شدهاند. پروندهاي قوي براي جواني که متولد 1358 است. تلفني از مشهد، با پورمحسن هميشه مقيم رشت دربارهي رمان «بهار 63» صحبت کردم.
مجتبا پورمحسن با روزنامهنگاري و شعر شناخته شده بود و حالا به رمان رسيده است. دنياي داستان چه ابزار ويژهاي به شما بخشيد که وارد اين وادي شدهايد و برعکس همه که با مجموعه داستان کوتاه شروع ميکنند، با سختترين فرم نوشتاري داستان، يعني رمان کار خودتان را آغاز کردهايد؟
بله، من کارم را ابتدا با شعر شروع کردم، با شعر ادامه دادم و هنوز هم با جديت دنبال ميکنم. به صورت جدي از سال 1379 به کار روزنامهنگاري پرداختم، اما همچنان شعر اولويت اول من بود، در حالي که روزنامهنگاري تبديل به شغلم شد، چيزي که با آن زندگي ميکنم. هر چقدر که بيشتر زمان ميگذشت، جاي پاي اين دو در زندگي من مستحکمتر ميشد، روزنامهنگاري به عنوان شغل و شعر به عنوان زندگي. اما در روزنامهنگاري هم، من يک روزنامهنگار فرهنگي هستم. يعني مصاحبههاي ادبي ميکنم، نقد مينويسم و از ابتدا به دليل اينکه کتابهاي تئوري گوناگون و مختلفي را خوانده بودم و از جواني هم علاقهمند به نقد بودم، بيشتر نقد مينوشتم. در دوراني براساس ضروريات، من بيشتر نقد داستان مينوشتم تا نقد شعر. يعني شعر مينوشتم و نقد داستان مينوشتم. طوري که بارِ خواندههاي داستانيام خيلي زياد شد. خيلي خيلي زياد. و کار به جايي رسيد که وقتي پشت سر خودم را نگاه کردم، ديدم شدهام يک منتقد داستاني، حالا نميگويم منتقدي درست و حسابي، يک منتقد مستمر شدهام، کسي که شش سال، هفت سال است دارد نقد داستان مينويسد. ولي همچنان شعر اولويت اول من بود و هست. عکس از کوروش رنجبرشعر را خيلي دوست دارم، زندگي من است. همه چيز من، شايد تنها اميد من در زندگي، شعر است. ولي بعد، من نيستم که انتخاب ميکنم پشت سر من چي ميگويند. مجتبا پورمحسن روزنامهنگار، شاعر يا هر چيز ديگري، چون الان که نگاه ميکنم، ميبينم ميتوانم به اندازهي يک صف عنوان داشته باشم. همينطور که مترجم هم هستم. ولي ته دلم هيچکدام از اين عنوانها را نميخواهم، من دلم محصولات اينها را ميخواهد، کتابها را. عنوانها به درد جاهاي ديگري ميخورد که من زياد بهشان علاقهمند نيستم.
اما چطور رسيدم به رمان. هميشه به فکر نوشتن رمان بودم. از طرفي عادت داشتم تا مطمئن نشده باشم که در کاري واقعاً حرفي براي گفتن دارم، شروع نکنم. شايد براي همه اتفاقي بود که من شروع کرده باشم به نوشتن رمان و يک دفعه رمان منتشر شدهي من را ببينند. همه من را به عنوان شاعر ميشناسند، با سه کتاب شعري که از من منتشر شده است، يا بيشتر به عنوان يک منتقد. خيليها ميگويند بعضي چيزها را بايد با شعر نوشت، بعضي چيزها را بايد با رمان نوشت، بعضي چيزها را حتماً با داستانکوتاه. نه، من اهميتي به اين تقسيمبنديها نميدهم. يک زماني دوست دارم شعر کار کنم، يک زماني دوست دارم رمان بنويسم. دغدغه در من بهوجود ميآيد، نه آنطوري که بعضيها ميگويند سوژه ميگويد بايد من را در رمان بنويسي يا فقط در شعر پياده کني. من اين تقسيمبنديها را قبول ندارم. اما از حدود سه سال پيش، دغدغهي نوشتن يک رمان وارد ذهن من شد و شروع به نوشتن کردم. حجم رمان خيلي بيش از اين بود، خيلي از آن را حذف کردم. و اينطوري من رماننويس شدم، اگر باشد با چاپ همين يک کتاب اين لقب را هم به من داد.
من در نقد خودم بر رمان، شما را متهم به «مردسالاري» کردم. چون سه زن رمان شما آنقدر کم ازشان گفته ميشود که تبديل ميشوند به تصويرهايي آينهاي از هم، انگار هر سه نفر يک انسان هستند. توي کتابهاي مشابه در ادبيات خارج از ايران، مثلاً رمانهاي سال بيلو که آنها هم اغلب تکگوييهاي ذهني يک راوي مرد را دنبال ميکنند، باز هم فضايي باز ميشود تا آدمهاي ديگر خودشان را نشان بدهند. چرا در رمان شما فقط يک نفر حاکم است و همهي چيز آدمهاي ديگر را کنار ميزند؟
شايد رمان من به تنهايي بايد جواب اين سوال را بدهد و لازم به توضيحي از طرف من نباشد. اما اينجا مصاحبه است، بايد توضيح بدهم. ببينيد، اين آدم، اصلاً دغدغهاش اين زنها نيستند، اتفاقاً مساله همين است. شما در هيچ جاي رمان، نقطهاي پيدا نميکنيد که اين آدمي که با سه نفر بوده و هي خيانت کرده، محو چيزي درون هر کدام از اين زنها باشد. چون اين زنها کاملاً بيچهرهاند. يعني شما برتري سما به ميترا، يا ميترا به تهمينه را نميبينيد. چيزي در مورد اين زنها اتفاق نميافتد. چون دغدغهي ذهن اين آدم اينها نيست. مسالهي عشق نيست، مسالهي ذهن اين آدم است، اينکه چرا اين اتفاقها براي او ميافتد، خودش مساله دارد. براي همين اين سه تا زن براي او فرقي ندارند. همينطور که قبل از شروع اين رمان و بعد از تمام شدن آن، زنهاي ديگري براي شخصيت فرزين بودهاند و خواهند بود. من سه تاي آنها را آوردهام.
حالا دليل دوم. خيلي وقتها زن را در اثر به حرف ميآورند تا راجع به او قضاوت شود، که حالا چون فرزين خيانت کرد، تقصير از زن بوده. خب، اين آدم از لحظهي اول همه چيز را پذيرفته است، شروع رمان همين را ميگويد: «من خيانت ميکنم و بعد مينشينم برايش دليل ميآورم.» يعني ديگر نميخواهد دليل خيانتهايش را به گردن کسي ديگر بياندازد، حتا ذرهاي از تقصيرها را. من ميتوانستم زنها را بياورم و دليل بتراشم که چرا اين آدم خيانت کرده است. مثلا بگويم زنها نتوانستهاند نيازي از اين مرد را تامين کنند، و باعث خيانت او شدهاند. نه، اين مرد در ذهن خودش هم ميداند، بهترين زن، زيباترين زن را هم که برايش بياورند، باز هم خيانت ميکند. اينکه چرا، در اين رمان بررسي ميشود. اينکه به جواب ميرسد يا نه؟ من فکر نکنم برسد، حالا شايد مخاطبها برسند.
نظر شما در عدم توصيف زنها قابل قبول است. اين را قبول ميکني که با وجود مزايايي که اين نوع کار تو دارد، اما از نظر نقد فمينسيتي که نگاه بکنيم، کتاب تو يک هدف عالي براي کوباندن نظام مردسالار حساب ميشود؟
خب، خيليها ميتوانند خيلي حرفها بزنند. بايد بيانصاف باشند که از ديد شخصيت فرزين بخواهند کتاب را بکوبند. در يک مصاحبهاي که اخيراً داشتم، آخر حرفها پرسيدند صحبت ديگري نداريد؟ من گفتم ميخواهم از شخصيت فرزين دلجويي کنم، يک جوري معذرتخواهي کنم. چون با اين اعترافاتي که من در اين صد صفحه از او گرفتهام، او را زجري دادهام که بعيد ميدانم کسي در زندگي واقعي تحمل کند. حالا يک بحث ديگر است که از ديدِ نقد بگويم اين زنها چقدر در ذهن فرزين هستند يا چگونه ديده ميشوند. اين يک رمان، يک شخصيت، يک واقعيت است. من قرار نيست چيزي بنويسم که فمينيستها يا ضدفمينيستها خوششان بيايد يا بدشان بيايد. من نه رسالهاي در باب خيانت نوشتهام، نه رسالهاي در باب عشق و نه رسالهاي دربارهي نقش مرد يا زن در خيانت. اين رمان، زندگي و شيوهي زندگي يک آدم است و نقد شيوهي زندگي يک انسان. حالا فمينيستها ميتوانند ايراد بگيرند و شايد ايرادشان از نظر منتقدين وارد باشد، اما من با توجه به دلايلي که گفتم، زنها را نوشتم و حذف کردم. زاويهي زنها را حذف کردم، چون ديدم به رمان لطمه ميزند. ضرورتي به اين کار نديدم. اين اتفاق در رمانهاي ديگر افتاده، زنها آمدهاند و زاويهي ديدشان موجود است، حالا چه ضرورتي داشت من هم بيايم و رمان خودم را به اين شکل بنويسم. جاي خالي اين زاويه را ديدم و اين رمان را نوشتم.
پشت جلد رمان شما عبارت «دادگاه يکنفره» آمده، ولي در فرآيند دادگاهي عنوان شده، در اين رمان، ما جز دفاعيات آدمي به اسم فرزين، چيز ديگري نميبينيم. توي اين دفاعيات، فرزين تلاش ميکند اتهام خودش را خيانت عنوان کند. اما سوال من اين است، آيا فرزين واقعاً دارد در مورد خيانت صحبت ميکند؟ يا دارد در مورد فرار کردن از خودش صحبت ميکند؟
همه آدماند. فرزين هم آدم است. همهي آدمها خيانت ميکنند، براي خودشان دليلهايي هم دارند. من هم شخصيت خودم را از کرهي مريخ نياوردم، از درون خودمان، از زندگي خودمان پيدايش کردم. من ميگويم فرزين خيلي شهامت داشته که همينقدر ميگويد من خيانت ميکنم. خيلي از مردها و زنهاي ما خيانت ميکنند، اما يا اسم آن را خيانت نميگذارند، يا توجيه ميکنند، يا تقصير را گردن کس ديگري مياندازند. خوب، ما بايد به فرزين حق بدهيم. بله که فرزين فرار ميکند. خيلي از آدمها فرار ميکنند که نگويند خيانت کردهاند تا رنج خيانت را تحمل نکنند. اين آدم به خودش گفته من خيانت ميکنم. من بايد بهش حق بدهم. فرزين، آدم است، از خودش فرار ميکند. من گفتم مثل يک دادگاه است. اينجا فرزين هم قاضي است، هم متهم. اينکه به عنوان يک متهم توانسته خودش را نمايش بدهد، به اندازهي کافي به او جسارت ميبخشد. بگذاريد خودمان را جاي او بگذاريم. به عنوان يک آدم، اگر در جايگاه قاضي، اگر به برائت خودش راي نميدهد، حداقل به محکوميت کامل خودش هم راي نخواهد داد. فرزين به عنوان يک شخصيت انساني، مثل همهي ما ايرادها و مشکلات خودش را دارد. شايد ميخواهد در وجود خودش دنبال توجيهها باشد. شايد خودش بتواند مسالهي خودش را حل کند. ميتواند يا نه؟ نميدانم. به عنوان يک مخاطب ميگويم نه. ولي به عنوان نويسنده، واقعاً نميدانم.
وقتي در اولين صفحهي کتاب به نام «تهمينه» رسيدم، اين پيشداوري برايم پيش آمد که منتظر اسمها و مکانها و چيزهاي ديگري درون رمان باشد، تا اثر حالتي اسطورهاي، حالتي سمبوليک پيدا کند. تعدد معنا داشته باشيم. ولي بعد، رمان شما در حالي که در بعضيجاها سمبوليک بود، مثلاً وقتي طلاق با عهدنامهي ترکمنچاي و روسيه مقايسه ميشود، در جاهاي ديگري، بيشتر رمان شما به يک اثر روانکاوانه نزديک ميشود. خودت را پايبند ژانر خاصي ميداني؟ يا صرف رئاليسم را پيش ميبري؟
من هنگام نوشتن، خودم را پايبند هيچچيزي نميدانستم، اينکه چه ژانري باشد، زياد برايم مهم نيست. من رماني را که دوست داشتم، مينوشتم. از اين آدمها نيستم که بگويم نبايد به ژانر پايبند بود. شايد خودم در نقدهايم ايراد از آدمها زياد گرفته باشم که نميدانم، از اين ژانر به آن ژانر پريدهاند و از اينجور حرفها. فارغ از هر چيزي، برايم اين مهم بود که بتوانم فرزين را با همهي رنجهايش نشان بدهم. اين آدم مساله روحي دارد. اين آدم مشکل شخصيتي دارد. اين آدم مشکل بيروني دارد. مشکل خانوادگي دارد. من همهي اينها را با همديگر، به عنوان چند تکهي جامد به هم مونتاژ نکردم. گفتم همهاش مثل يک ليوان محلولي مايع است که نميتواني چيزي از محلولها را از هم تفکيک کني. براي همين طبيعي است که بعضي جاها رمان حالت روانشناسانه پيدا ميکند، گاهي اوقات ماليخوليايي ميشود. ولي، اين يک آدم است. براي من اين شخصيت، اين فرزين، مهم است که شکل بگيرد و خلق شود، با استفاده از هر امکاني که به نظرم ميتوانست بيشترين تاثير را بگذارد.
فرزين رمان تو به هر دري ميزند، ادبيات، سينما، رشت، آدمهاي زندگياش، بچگياش، خيلي چيزهاي ديگر، که نشان بدهد چقدر آدم درگيري است. چرا هيچ تلاشي در نشان دادن اين نميشود که فرزين، در حال تلاش آشتيجويانه با زندگي است؟ من امتداد ممتد درگيريهايي را ميديدم که مرتب شکل عوض ميکردند تا درگيري ديگري جايگزين آنها شود. شادي توي زندگي اين آدم کجاست؟
من ميگويم حتا تمام اين شکستهايي که مثل همان جنگهاي عصر قجر، پشت سر هم براي اين آقاي فرزين ميافتد، به اين دليل وجود دارند که اين آدم هي دارد از وجود خودش ميدهد، هي تاوان ميدهد، چيزي ازش نميماند، آنقدر که شخصاً خودش را خرد ميکند. همهي اين جنگ براي اين بوده که او برنده شود، اما بازنده است. شما اين تلاشها را به اين شکل ميبينيد، چون هميشه اين آدم باخته است. اين آدم وقتي دنبال روانپزشک ميرود، به دنبال درمان خود است. اما ميبيند اين هم راهش نيست. از ميترا پيش سيما ميپرد، چون ميخواهد از ميترا، از گذشتهي خودش فرار کند و با سما، پيش او آرام بگيرد، اما آنجا هم آرام نميگيرد. سراغ گذشتهاش ميرود، اما آنجا هم چيزهاي بدتري سراغاش ميآيند. خيلي کارها ميکند تا به جواب خودش، جواب ذهني خودش برسد. اين آدم هزار و يک دليل براي خيانت نکردن دارد. ولي خيانت ميکند. اين درد واقعاً بزرگي است. اينکه آدمي خيانت ميکند، درد بزرگي است.
اينجا، همانطور که در رمان ميبينيم، به فجيعترين وضع ممکن خودش را به محاکمه ميکشد، هزار و يک دليل دارد که نبايد خيانت ميکرده، اما خيانت ميکند. حالا فکر ميکنم قبول موضوع خيلي غيرقابلتحمل باشد. اينکه ميبينيد فرزين فرار نميکند، من صد صفحه نوشتم تا فرزين فرار کند، اما نميتواند. چون فرزين است.
اين سوال را ميشود جواب نداد. ميخواهم بدانم شخصيت فرزين در اين رمان، يک آدم خيالي، يک آدم داستاني است که زندگياش را در يک ماجراي تخيلي ميخوانيم، چيزي برگرفته از زندگي همهي ماها، يا خود شماست؟
خب، من با شيوهي روايتم، خودم را در معرض اين خطر قرار دادم که مخاطبهايم فکر کنند فرزين، خود من هستم. موقع نوشتن پيه اين را به تنم ماليدم. تکگويي ذهني راجع به موضوعي بسيار حساس. حالا شايد مخاطبين چنين تصوري بکنند و نگاهي مثبت يا منفي، احتمالاً بيشتر منفي نسبت به شخصيت من پيدا کنند. من هزينه- فايده کردم. اما من اينجا به عنوان يک منتقد يک نظري را مطرح ميکنم، يا به عنوان کسي که يک رمان نوشته، يا به عنوان کسي که ده دوازده سال است جدي داريد روي ادبيات کار ميکند، من ميگويم حتا آدمهايي که زندگينامهي خود را مينويسند، اين زندگينامهي خود آنها نيست، زندگي يا مجموعهي چيزهايي است که در مورد شخصيت هاي ديگر ديدهاند و با خود، و نسبتشان به خود، يک شخصيت خلق کردهاند. چيزي به نام زندگينامه وجود ندارد. همهي زندگيها، همهي تاريخها، قصه هستند. بهنظرم نميتوان سنديتي بر متني قائل شد، چون واسطهاي بين اتفاق و کاغذ وجود دارد: ذهن آدم. اما در مورد فرزين، او مجموعهاي از چيزهايي کوچک در مورد من، چيزهايي بزرگ راجع به آدمهاي ديگر دور و برم و مجموعهي تجربياتي است که در مورد شخصيتهاي مختلف در اين سالها ديدم و رنجشان را حس کردم. اما از همهي اينها مهمتر، فرزين در يک چيز با من مشترک است: در تنهايياش. اينجا کامل به زندگي خود من بر ميگردد.
با توجه به اينکه فاصلهي زيادي از چاپ رمان شما نميگذرد، پرسيدن اين سوال خيلي زود است، اما در فاصلهي نزديکي ميتوانيم منتظر چاپ کتابهاي ديگري در دنياي داستان از شما باشيم؟ يا باز منتظر هستيد ببينيد چه اتفاقي ميافتد، که شعر يا رمان يا ترجمه منتشر کنيد؟
خب، من متاسفانه يا خوشبختانه، آدم بيشفعالي هستم، کار زياد ميکنم. البته، اين کار زياد کردن، همچين افتخاري براي آدم نيست. هر آدمي، همهي آدمها يک جوري از خودشان فرار ميکنند. بعضيها با سونا و استخر و يا ورزش يا چيزهاي ديگر، فوتبال، کتابخواني، فيلم، همهي اينها؛ براي من کار زياد، يک روش واقعاً موثر براي فرار از خودم است، فرار کردن از چيزي که همهي آدمها در حال فرار از آن هستند: خود. داستان کوتاه نوشته دارم، اما فعلاً علاقهاي به چاپشان ندارم. ولي يک رمان نوشتم که تقريباً ًتمام شده و به زودي به ناشر ميدهم.
دوباره چشمه؟
من چون تجربهي خوبي در مورد «بهار 63» داشتم، اين يکي را هم به چشمه ميدهم. اميدوارم آنها هم چاپ آن را بپذيرند. اين رمان، يک کار پستمدرن است که اميدوارم هم مخاطب عام و هم مخاطب خاص بتواند با آن به راحتي ارتباط برقرار کند.
يکشنبه – ۱۲ مهر ۱۳۸۸